رزی پوفی کشید و با لحن آرومی که سعی در توجیح کردن لیسا داشت گفت
-تو هنوز مطمئن نیستی که جیسو پیش اوناست..! پس اینقدر زود تصمیم نگیر..!
لیسا کلافه روی تخت کنار رزی نشست و شروع به توضیح دادن کرد
-اون گفت میره توی اتاق انباری خب..بعدش من رفتم توی اتاق انباری دنبالش اما پیداش نکردم..! تمام اتاق انباری رو گشتم ولی ندیدمش..! بعدشم گفتم شاید قبل از اینکه من بیام دنبالش از حیاط پشتی اومده و برگشته داخل خونه..! از اون موقع توی خونه رو کامل گشتم..! حتی اتاقایی که درشون قفل بود رو هم باز کردم ولی اثری از جیسو نبود..!
-شاید رفته بیرون چیزی بخره یا یه کاری براش پیش اومده..!
-اگه اینجوری بود خبر میداد..تو بهتر از من جیسو رو میشناسی میدونی که هر جا که بخواد بره برای اینکه نگرانمون نکنه میگه که کجا میخواد بره...!
-به فرضم که حرف تو درست باشه..! اونا توی این خونه زندگی میکنن پس اگه جیسو پیش اونا باشه باید یه جایی توی همین خونه باشه..! تو میگی همه جا رو گشتی و پیداش نکردی..!
-خودت میدونی اونا چه توانایی هایی دارن..!یه سری قدرتای عجیب و غریبی که من و تو اصلا ازشون سر درنمیاریم..! شایدم الان با یه طلسمی یا قدرتی یا نمیدونم هر چیزی جیسو رو قایم کرده باشن..! شایدم یه اتاق مخفی توی این خونه باشه که ما ازش بی خبریم..!
-گوشیه جیسو پیشش نیست؟!
-چرا با خودش بردش چطور مگه؟!
-بهش زنگ بزن..! شاید واقعا رفته باشه بیرون..!
لیسا که تا اون لحظه اصلا حواسش به گوشیه جیسو نبود سریع گوشیشو روشن کرد و شماره ی جیسو رو گرفت..!
*مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد..تماس شما...*
گوشی رو با نگرانی از کنار گوشش پایین اورد و دوباره تماس گرفت..!
چند بار دیگه اینکارو کرد ولی مرتبا صدای روی اعصاب زن پشت تلفن که تاکید بر در دسترس نبودن جیسو میکرد توی گوشش میپیچید..!
گوشی رو روی تخت رزی انداخت و با ترس گفت
-در دسترس نیست..!
رزی همونطور که کش کوچیکی رو پایین موهای بافته شدش میبست تا بافت موهاش باز نشه پاهاشو از روی تخت جمع کرد و از تخت آویزشونشون کرد..!
از سر جاش بلند شد و رو به لیسا که هنوز روی تخت نشسته بود و با نگرانی به جون گوشت کنار ناخوناش افتاده بود نگاه کرد..!
-شاید حالش توی انبار بهم خورده باشه و یه چیزی روش افتاده باشه که ندیدیش..!
تو برو دوباره توی انبارو بگرد منم میرم خونه رو یه دور دیگه میگردم..!
گوشیش رو از روی پاتختی برداشت و لب زد
-جنی که رفته بیمارستان..وقتی برگشت اگر دیدیش بهش خبر بده تا اونم بره و کوچه های اطراف اینجا رو بگرده..! شاید رفته بیرون و اونجا حالش بد شده..!
لیسا کلافه از سرجاش بلند شد و باشه ای زیر لب گفت..!
************************************
تقه ای با پشت دو انگشتش به در زد و دستگیره ی درو پایین کشید و سرشو وارد اتاق کرد و آروم لب زد
-جین؟!
لپشو باد کرد و با قدم های آهسته وارد اتاق شد و قبل از اینکه وارد اتاق بشه نگاهی به بیرون انداخت تا از نبود لیسا و اینکه اون رو ندیده مطمئن بشه..!
درو آهسته بست و چرخید و آروم لب زد
-جین اینجایی؟!
-جونم
با ترس به سمت چپش نگاه کرد و جیغ ریزی زد و سریع دستشو روی دهنش گذاشت..!
جین لبخندی زد و دستشو توی جیب شلوار پارچه ایه سفید رنگش فرو کرد و جلوی رزی ایستاد و گفت
-پس بالاخره فهمیدی چی شد..!
(فلش بک : 3 ساعت پیش)
روی تخت دو نفره ی وسط اتاق جین نشسته بودن و نگاهشون لحظه ای از چشمای هم گرفته نمیشد انگار هرچه قدر که بهم نگاه میکردن از هم خسته نمیشدن..!
رزی با نگاه ناباورش به جین زل زده بود و مغزش داشت کم کم به بودن جین واکنش نشون میداد و این قضیه رو هضم میکرد اگرچه اونقدر سوال توی ذهنش چرخ میخورد که نمیدونست باید اول کدومو بپرسه..!
جین لبخند محوی زد که نفس رزی رو توی سینش حبس کرد..چقدر دلش برای کش اومدن اون لبای سرخ و دوست داشتنی تنگ شده بود..!
جین توی چشمای رزی زل زد و آروم لب زد
-بپرس..معلومه خیلی سوالا داری..!
رزی لبشو با زبونش تر کرد و اولین سوالی که توی اون لحظه توی ذهنش اومد رو به زبون اورد
-چطوری زنده موندی؟! تو مگه تصادف نکردی؟! توی بزرگراه هانجون روزی که میخواستی برای کارای شرکت بری به اینچئون؟! من خودم با چشمای خودم دیدم ..جین من حتی توی مراسم خاک سپاریت حضور داشتم... خودم دیدمت..! یهویی چی شد؟!
جین دستای یخ کرده ی رزی رو توی دستش گرفت و محکم فشارشون داد
-رز..چیزایی که قراره برات بگم یکم زیادی عجیب و غریبن و غیر قابل باور..واقعا دلت میخواد بدونیشون؟!
رزی سرشو تند تند به نشونه ی تایید تکون داد
جین باشه ای زیر لب گفت و نفس عمیقی کشید
-حق با توئه..من اون روز توی بزرگراه هانجون تصادف کردم و بعد از منفجر شدن ماشین بدنم کاملا اونجا سوخت..
طوری که با دی ان ای تونستن هویتم رو تشخیص بدن..بعد از اون من خاک شدم..توی قبرستونی که مال خانواده ی کیم بود..! من واقعا مردم رز!!
اما.. نمیدونم دقیقا کی بود و چند وقت بعد از مرگم بود که یه اتفاقی افتاد..!
-چه اتفاقی؟!
دستای رزی رو محکم تر فشار داد
-رز..نمیدونم چی شد اما وقتی به خودم اومدم از قبر اومده بودم بیرون..!!! درست نمیدونم چی شد..اول فکر کردم روحمه که از قبرم اومده بیرون اما..متوجه شدم که سایه دارم..مردم منو میدیدن و باهام حرف میزدن..! همه چیز زیادی عجیب بود.. خودمم نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاد..!
بعدش فکر کردم که دوباره زنده شدم.. اما دیدم که هیچ اثری از اون تصادف روی من نمونده..!
بدنم کاملا سالمه و نه سوختم و نه زخمی شدم..! تقریبا تا سه ماه سرگردون بودم و نمیفهمیدم چه خبره و مغزم نمیتونست بهم بگه چی شده..!
اونقدر گیج بودم که نمیدونستم باید دنبال تو بیام یا نه..نمیدونستم وقتی برگردم باید بهت چه توضیحی بدم..! بعد از تقریبا چهار ماه به یه پسر خوردم..! اون بهم گفت که شرایطش مثل منه اما با یه سری تفاوتا..همینطور بهم گفت که یه جایی هست که همه ی کسایی که مثل منن اونجا زندگی میکنن..!
و بعد منو به این عمارت اورد..!وقتی به اینجا اومدم دیدم دقیقا شیش تا پسر دیگه هم مثل من هستن..!
و جالب ترش این بود که هر کدومشون یه شرایط خاصی داشتن..!
یعنی بهتر اینکه اینجوری بگم..هرکدومشون یه موجود متفاوت بودن..!
یکیشون خون آشامه..یکیشون یه روح سرگردونه که قبل از تبدیل شدنش به روح فرمانده ی ارتش بوده..یکیشون یه نابغه ی موسیقیه که هنوز معلوم نیست چیه..یکیشون یه پسر دانشجوی سادست که نزدیک به چهل ساله این وعضو داره..یکیشون نوه ی صاحب این عمارته که انگار عشق این بلا رو سرش اورده..! یکیشون یه پسر بی سرپرسته که تقریبا شرایطش مثل منه اما توانایی های عجیب و غریبی داره..!
نامجون که خون آشامه دیگه اینجا زندگی نمیکنه..تقریبا دو هفته ای هست..!
جون کوک همون نابغه ی موسیقیه..اینکه الان دقیقا چیه رو هیچ کدوممون نمیدونیم..فقط میدونیم که این عمارت یه چیز خاصی داره..یه قدرت یا بهتره بگم یه جادوی خاصی که میتونه افرادو بکشه و تبدیل به یه موجود دیگشون بکنه..یه جورایی مثل مثلث برمودا..هر کس توش پا گذاشته نتونسته سالم از توش بیرون بیاد..هر هواپیمایی که از بالای مثلث برمودا رد میشه توی رادارای برج مراقبت گم میشه و ناپدید میشه..اینجام دقیقا همینطوریه..افراد وجود دارن ولی گمن و نمیشه دیدشون..درست مثل اون هواپیما..! از طرفی دیگه حتی خود فرد نمیتونه بفهمه که الان دقیقا چه موجودیه..جنه؟ روحه؟ زامبیه؟ خون آشامه؟ یا هر چیز دیگه..! دقیقا مثل من که نمیدونم چیم رز...تهیونگ بهم گفت شاید یه جنم..اما بازم نمیشه به طور حتمی گفت که یه جنم..!
رز تنها کسی که میفهمه چیه نامجونه..کاملا مشخصه که خون آشامه و اونم بخاطر اینکه وقتی مرده توی این عمارت نبوده و یه جای دیگه مرده و بعد از خون آشام شدنش به این عمارت اومده..!
اما هوسوک..تهیونگ..جون کوک..این سه نفر توی این خونه این بلاها سرشون اومده..! یعنی این خونه اینکارو باهاشون کرده..منظورمو میفهمی؟! میدونم برات خیلی عجیبه و گیجت کردم ولی امیدوارم فهمیده باشی میخواستم چی بگم..
رز آب گلوشو آهسته قورت داد و با چشمای ناباور به جین نگاه کرد و گفت
-یعنی میخوای بگی...تو الان یه جنی؟! و کنار یه روح و یه خون آشامو و چندتا موجود عجیب و غریب زندگی میکنی؟!
قطره ی اشکی از گوشه ی پلکش چکید و دستشو روی گونه ی جین کشید
-نمیدونستم توی اون تصادف به سرتم ضربه خورده!!
جین اخم ریزی کرد
-چی؟!
رزی دستشو از صورت جین جدا کرد و با صدایی که بخاطر هق هقای متوالیش از ته چاه میومد لب زد
-جینا واقعا توقع داری باور کنم؟! اینکه این خونه مثل یه مثلث برموداست؟! شوخیت گرفته؟!
جین دست رزی رو بیشتر توی دستش فشار داد
-رز میدونم باور کردن اینا خیلی سخته..ولی..کافیه همه ی این اتفاقایی که توی این چند وقت برای خودت و دوستات افتاده رو بزاری کنار هم..اونوقت درک اینا برات راحت تره..!
دستشو روی موهای لطیف رزی کشید
-یکم که فکر کنی متوجه ی همه چیز میشی..!
(پایان فلش بک)
************************************
از ماشین سفید رنگ پیاده شد و سراسیمه با قدم های بلندش سمت در اصلیه عمارت رفت و کلیدو توی در انداخت و درو باز کرد و وارد حیاط بزرگ و سرسبز عمارت شد و با قدم های بلندش سمت ساختمان اصلیه عمارت حرکت کرد و درو باز کرد..
کیف و سوییچ ماشینو روی زمین انداخت و همونطور که بخاطر تند راه رفتنش نفس نفس میزد دور خودش چرخید
*کجا میشه پیداش کرد؟!*
زیر لب مرتبا تکرار میکرد و به این فکر میکرد که تهیونگ میتونه کجا باشه..!
جرقه ی کوچیکی توی سرش خورد و سمت اتاقش دوید و درو باز کرد و واردش شد
درو پشت سرش قفل کرد و سمت پرده های اتاقش رفت و کشیدشون که باعث شد اتاق توی تاریکی فرو بره..!
غروب نزدیک بود و هوا رو به تاریکی میرفت و حالا با کشیده شدن پرده های اتاقش..اتاقش کاملا تاریک شده بود..!
سمت تختش رفت و روی زمین نشست و پتوش رو بالا زد تا بتونه زیر تختشو ببینه..!
اثری از تهیونگ نبود..!
کلافه از سر جاش بلند شد..!
کلافه دور خودش میچرخید و به این فکر میکرد که چه راهی برای پیدا کردن تهیونگ داره..
حتی بخاطر حضور دخترا توی خونه نمیتونست اسمش رو فریاد بکشه..!
دستشو توی موهاش فرو کرد و پالتوشو در اورد و روی تخت انداختش..!
-تهیونگ..!
آروم صداش کرد..! و عجیب بود اون بغض عمیقی که به گلوش چنگ زد..
لباشو روی هم فشار داد
-تهیونگ لطفا..! لطفا بیا..!..خواهش میکنم..!
روی تخت نشست و سرشو بین دستاش گرفت و آرنج دستشو روی زانوهاش گذاشت تا بتونه راحت سرشو به دستاش تکیه بده..!
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش چکید..!
توی ذهنش تمام لحظاتی که توی ان یک ماه اخیر با تهیونگ گذرونده بود رو مرور میکرد..!
لحظه ای که تهیونگ خودش رو هیولای زیر تختش خطاب کرده بود..!
لحظه ای که گردنش توی دندونای نامجون فرو رفته بود و تهیونگ نجاتش داد..!
لحظه ای که نامجونو با تموم وجودش کتک میزد و فریاد میکشید
*بهت گفتم اگه سمت جنی بری میکشمت..!*
لحظه ای که پدربزرگش رو به زندگی برگردوند..!
لحظه ای که زبون خیسش رو روی گوشش میکشید و با جذاب ترین حالت ممکن تهدیدش میکرد..!
لحظه ای که شدیدا از اون مرد پرجذبه میترسید و حساب میبرد..!
لحظه ای که از اون کابوس وحشتناک بلندش کرد..!
لحظه ای که لباشو به گوش جنی چسبوند و با جمله ای که گفت راه تنفسیشو باز کرد
*نفس بکش خب؟..نترس من اینجام..!*
لحظه ای که نامحسوس نگران میشد..!
لحظه ای که به آغوشش کشید و گذاشت جنی به سینه ی ستبرش تکیه کنه و هق بزنه..!
لحظه ای که تهیونگ با خشونت از ادامه دادن حرفش و گفتن جمله ی *ازت متنفرم* منعش کرد..!
لحظه ای که دستای بزرگ و مردونش رو روی تمام اعضای بدنش میکشید..!
لحظه ای که بوسه های نرم و خیسش رو روی گردنش نشوند..!
لحظه ای که مچ دستای جنی رو بین دستاش گرفته بود و به جذاب ترین حالت ممکن روی تن دخترکش مهر مالکیت میزد..!
لحظه ای که یهویی تغیر حالت میداد و رفتاراش عوض میشد..!
تک تک ثانیه هایی که با تهیونگ توی این یک ماه گذرونده بود غیرقابل پیش بینی بودن..!
چون تهیونگ پسرعموی عزیزش مردی غیرقابل پیش بینی بود..!
حتی حالا که نسبت و داستانشو با تهیونگ هم فهمیده بود هم غیرقابل پیش بینی بود..!
حالا داشت دلیل اون تپش قلبای وقت و بی وقتشو میفهمید..!
حالا داشت میفهمید چرا از یه جایی به بعد از تهیونگ ترسی نداشت..!
حالا داشت میفهمید چرا ذهنش همش درگیر اون مرد بود..!
اوایل خودش رو گول میزد و با جمله ی اینکه *من فقط کنجکاوم که بدونم اون چه نسبتی باهام داره* به تهیونگ فکر میکرد..!
راستی الان..
باید چی به تهیونگ میگفت؟!
میگفت من میدونم تو پسرعمومی؟!
میگفت من جنیم..همون دختری که چند سال پیش با پیدا کردن جسد الکیش فکر کردی مرده؟!
میگفت تا دو سال پیش توی پرورشگاه زندگی میکرده؟!
چی باید میگفت؟!
اصلا نمیتونست واکنش های تهیونگ رو تصور کنه و این باعث میشد استرس شدیدی توی وجودش رخنه کنه..!
از روی تخت بلند شد و با استرس توی اتاق میچرخید و راه میرفت..!
باید کار خاصی میکرد تا تهیونگ بیاد..!
مثلا چه کاری؟!
جرقه ای توی سرش خورد..!
تهیونگ عادت به پیدا شدن توی لحظات سخت داشت...!
پس باید یه لحظه ی سخت و تلخ برای خودش رقم میزد و خودش رو عذاب میداد تا تهیونگ بیاد..!
شاید آسیب زدن به یکی از اعضای بدنش پیشنهاد خوبی باشه..!
************************************
با بدن لرزونش سمت انبار به راه افتاد..!
برای اولین بار تا این حد ترسیده بود و نگران شده بود..!
حتی ترسش بیشتر از شبی که توی اتاق جون کوک گیر افتاده بود شده بود..!
فکرای بد و منفی دست از سرش برنمیداشتن و مرتب جمله هایی مثل
*جیسو دیگه پیدا نمیشه..جیسو مرده.*
از توی سرش کنار نمیرفتن..!
ترس تموم بدنش رو گرفته بود و اینو میشد از رنگ مثل گچش و دست و پای لرزونش راحت تشخیص داد..!
به پله های منتهی به اتاق انباری رسید و مکث کرد..!
پلکاشو روی هم فشار داد و دستاشو مشت کرد.!
باید تمام قدرتشو جمع میکرد و به هر قیمتی جیسو رو پیدا میکرد..!
پلکاشو از هم فاصله داد و آروم پاشو روی پله ی اول گذاشت..!
************************************
رزی لپاشو باد کرد و اخم ریزی کرد..!
-جین توقع نداری توی سه ساعت همه چیزو باور کنم نه؟!
به چشمای خندون جین که با عشق نگاش میکردن نگاه کرد و تک سرفه ای کرد و لب زد
-برای یه کار دیگه اومدم..!
جین لبخند شیطونی زد و دستشو سمت دکمه ی اول پیراهن سفید رنگش برد..و با شیطنت لب زد
-منم خیلی کارا دارم فقط نمیدونم از کجا شروع کنم..!
رزی با بهت به چشمای شیطانیه جین نگاه کرد و قدمی عقب برداشت..!
-یاا..خیلی بیشعوری..منظورم اون نبود که..!
جین ابرویی بالا انداخت
-مگه من گفتم منظورت اون بود؟!
رزی با حرص به چشمای خندون جین زل زد..یه دستی خورده بود..!
ایشی گفت و دست جین رو گرفت و سمت تخت کشیدش..
صدای شیطون جین توی گوشش پیچید
-مثل اینکه بعضیا خیلی عجله دارن..!
رزی از حرکت ایستاد و سمت جین چرخید و جیغ کشید
-یااا..!
جین دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا اورد و با خنده روی تخت نشست و به رزی که با چشم غره نگاهش میکرد زل زد..!
رزی روی تخت روبه روی جین نشست و نفسی گرفت..!
در کسری از ثانیه نگاه رزی رنگ نگرانی و ترس گفت و این از چشم جین دور نموند..!
جین خودشو روی تخت جلو کشید تا بتونه صورت نگران رزی رو از فاصله ای نزدیک تر ببینه..!
دستاشو روی شونه های ظریف رزی گذاشت و با نگرانی گفت
-رز چی شده؟! اتفاقی افتاده؟
مکثی کرد و انگار که چیزی یادش اومده باشه با نگرانی گفت
-قلبت درد میکنه؟!
رزی با تعجب به چشمای جین نگاه کرد و لب زد
-تو از کجا در مورد قلبم میدونی؟! قلب من بعد از مردن تو مریض شد..تو از کجا خبر داری؟!
جین تک سرفه ای زد و سرشو پایین انداخت و سعی کرد بحثو عوض کنه..!
-همینطوری..راستی نگفتی چیکارم داشتی..!
رزی مشکوک به جین نگاه کرد و لب زد
-برو خودتو خر کن..! جواب بده جین..تو از کجا درباره ی بیماری قلبیم خبردار شدی؟!
جین تک سرفه ی خشک دیگه ای زد..میدونست تا جواب رزی رو نداره اون دختر دست از سرش برنمیداره..!
-خب الان یک ماهه تو اینجا زندگی میکنی..به هر حال میشد فهمید که مریضی..!
-جین درست حرف بزن تو از کجا منو میدیدی که میگی معلوم بود مریضی..!
-خب..راستش..اتاق تو موازیه با اتاق منه..و خب کمد دیواریت..
رزی با بهت لب زد
-اونی که توی کمد دیواری بود...تو بودی؟!!!!
جین لبشو گاز گرفت و لب زد
-شب اولی که اومدی توی این خونه از سرکنجکاوی با دو تا از پسرا اومدیم توی اتاقت و توی کمد دیواریت قایم شدیم..! اونا میتونستن خودشونو پنهون کنن ولی چون من جسم دارم باید یه جایی قایم میشدم..! اون شب فهمیدم صاحب اون اتاق تویی..!
رزی ناخودآگاه دستشو روی لبش کشید
-پس اون بوسه...
جین عمیق به چشمای رزی زل زد
-اون شب دیگه نتونستم تحمل کنم و کنترلمو از دست دادم..!
-چرا همون شب بهم نگفتی که کی هستی؟!
-میترسیدم..میترسیدم اگه یهویی بهت بگم و قلبت یه چیزی بشه..بعد از اون بوسه متوجه شدم تو شک کردی پس تصمیم گرفتم صبر کنم تا خودت متوجه بشی..!
************************************
دره اتاقش رو باز کرد و با قدم های بلندش سمت حمام کوچیکی که کنار اتاقش قرار داشت راه رفت و داخلش رفت و از توی کمد کوچیک سفید رنگی تیغو برداشت..!
تصمیمشو گرفته بود..!
در واقع قصد جنی آسیب زدن به خودش یا کلمه ی مزخرفی مثل خودکشی نبود..!
جنی فقط برای کشوندن تهیونگ توی اتاقش میخواست ادعا کنه که داره با تیغ ساق پاشو زخمی میکنه..!
از حموم بیرون زد و وارد اتاقش شد و دوباره دره اتاقو بست..!
تیغو محکم توی مشتش فشار داد و با دست دیگش پاچه ی شلوارشو تا زیر زانوش بالا زد..!
تیغو با فاصله ی میلی متری روی پوستش گرفت و آروم لب زد
-باید بکشونمش اینجا..!
تیغو آروم روی پوستش کشید و با حس سوزش شدید پاش ناله ی ریزی کرد و به پوست سفید پاش زل زد..!
خط بریدگیه سطحی ای روی پای سفیدش کشیده بود و قطرات خون به آروم پوستش رو از هم فاصله دادن و روی پوستش ریختن..!
سوزش وحشتناکی روی ساق پاش حس میکرد که باعث شد بی حال روی تخت بشینه و به پاش زل بزنه..!
به دور تا دور اتاقش نگاه کرد و کلافه لبشو گاز گرفت و قطره ی اشکی روی گونش چکید..!
*اون نیومد..*
تیغو دوباره توی دستش گرفت و خواست دوباره خطی روی پاش بکشه که با شنیدن صدای داد بلندی با ترس از جاش پرید و تیغ از دستش افتاد..!
-معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟!
خودش بود..! تهیونگ بود..!
صدای دادی که از پشت سرش شنیده شد به حدی بلند بود که پرده های گوششو شدیدا اذیت کرد و باعث شد و از دردی که توی گوشش پیچید آخی بگه و صورتشو توی هم جمع و مچاله کنه..!
به پشت سرش چرخید و با جای خالیه تهیونگ روبه رو شد..!
از روی تخت بلند شد و چرخید و به پشت سرش زل زد و با گریه داد زد
-کجا رفتی؟؟؟!
صد و هشتاد درجه چرخید و با دیدن دو جفت چشم مشکی که از عصبانیت به خون نشسته بودن و با فاصله ی میلی متری از صورتش قرار گرفته بودن حس کرد خون توی رگاش منجمد شد...!
چشمای تهیونگ به حدی ترسناک بودن که جنی ناخودآگاه یه قدم عقب رفت..!
تهیونگ همونطور که نگاهشو از نگاه خیس جنی نمیگرفت غرید
-داشتی چه غلطی میکردی؟!
جنی از شدت ترس به کلی فراموش کرده بود که قدرت تکلم هم داره..!
-زبونتو موش خورده عروسک؟!
و داد کشید
-د حرف بزن....!
جنی به شدت به خودش لرزید و تنها کاری که اون لحظه کرد انداختن سرش به پایین بود که باعث شد تهیونگ بیشتر عصبی بشه..!
دستشو با خشونت به چونه ی جنی رسوند و سرشو به شدت بالا اورد
-بهت قبلنم گفته بودم مگه نه؟! وقتی که داری با من حرف میزنی توی چشمام نگاه کن..!
اشکای جنی حالا بی وقفه از چشماش میچکیدن و دست تهیونگی که زیر چونش قرار داشت رو خیس میکردن..!
-حالا جواب منو بده..! داشتی چه غلطی می....
حرفش با برخورد محکم سر جنی به سینش و حلقه شدن دستای یخ کردش دور کمرش نصفه موند و در کسری از ثانیه عصبانیت جاشو به تعجب و بهت شدید داد..!
جنی با تمام وجودش تهیونگو توی آغوشش کشیده بود..!!
-میخواستم بکشونمت اینجا...!
هقی زد و با صدای لرزونش ادامه داد
-هر..چه قدر صبر... کرد نیومدی...مجبور..شدم...اینکار..و بکنم..!
متوجه ی آروم تر شدن نفس های تهیونگ شد..و این نشون میداد که عصبانیت تهیونگ کاملا فروکش کرده..!
سرشو از سینه ی تهیونگ جدا کرد و نگاه خیسشو به چشمای تهیونگی که با نگاه خاص و عمیقی نگاهش میکرد داد و اولین جمله ای که به ذهنش رسید رو گفت
-تو میدونستی نه؟!..تمام این مدت خبر داشتی من کیم مگه نه؟!
نگاه تهیونگ دوباره عوض شد و دستای جنی رو از دور کمرش جدا کرد و از خودش فاصله داد در واقع اون دخترو کمی به عقب هل داد..!
با نگاه سردی به جنی نگاه کرد و لب زد
-واقعا حرفای اون پیرمردو باور کردی؟!..تو فقط یه بدلی که پدربزرگ جای جنیه من اورده..!! و خیال کرده که تو همون جنی ای در حالی که نیستی..!! من خودم جسد جنیمو پیدا کردم.! خاکش کردم و براش مراسم تدفین گرفتم...!
تهیونگ عقب رفت
-پس میخواستی منو اینجا بکشونی تا این چرت و پرتا رو تحویلم بدی؟!
اگه تو همون جنی باشی که امکان نداره باشه پس توی تمام اون سالایی که دنبالت گشتم کجا بودی که نتونستم به عنوان یه پلیس پیدات کنم ها؟!
پوزخند عمیقی زد و پشتشو به جنی کرد و لب زد
-تو جنیه من نیستی..! برای خودت توهم نزن و دیگه هم منو صدا نکن که بیام سراغت..!
چشماشو بست و تا خواست از جلوی چشمای جنی محو بشه صدای داد جنی سر جاش نگهش داشت..!
-ولی من یادمه...!!! من تمام خاطرات بچگیمونو یادمه..!!!!!!
تهیونگ دوباره یه سمت جنی چرخید و با تحقیر گفت
-ممکنه اون پیرمرد چنتا خاطره برات تعریف کرده باشه که تو حالا ادعا میکنی یادتن..!
-اون شب توی پشت بوم همین عمارت...!
نگاه تهیونگ لرزید و دوباره رنگ دیگه ای گرفت
جنی با اشکایی که لحظه ای قطع نمیشدن ادامه داد
-اون شب پدربزرگ روی پشت بوم نبود..اون اصلا خونه نبود..! فقط ما دو نفر بودیم..!
قدمی سمت تهیونگ برداشت که سریع تهیونگ چرخید و پشتش رو به جنی کرد
-^تو دختر رومخی هستی که پدر و مادر داری..من ازت متنفرم ولی تو همش جلوی چشمام سبز میشی...ولی از اونجایی که خیلی مردم و عقاید جذاب و سکسیه مخصوص به خودم رو دارم معتقدم که تو کاملا بیگناهی و گناهی نداری که پدر و مادر داری و من ندارم..! بنابراین توی این تاریخ و زیر این آسمون آتش بس اعلام میکنم و قول میدم برات یه دوست فوق العاده بشم و اگه دیدم توی استایلم هستی باهات قرار بزارم و بعد باهات ازدواج کنم ولی خوب تا وقتی که بزرگ بشی ازت با تموم وجودم مراقبت میکنم..!^
جنی هقی زد و لب زد
-اون شب اینا رو بهم گفتی..و از روز بعدش رفتارات نود درجه باهام فرق کرد..!
قدم دیگه ای به سمت تهیونگ برداشت و توی اوج هق زدناش خنده ای کرد
-تو از همون موقع هم مغرور و از خود راضی بودی و اعتماد به نفست وحشتناک زیاد..!
هقی زد و ادامه داد
-حالا باور میکنی این منم؟!
***********************************
پله های منتهی به انبار رو کاملا پایین اومد و به در انبار رسید و نفس عمیقی کشید..!
اصلا نمیتونست پیش بینی کنه قراره چی توی اون اتاق خاکی ببینه و از طرفیم استرس و دلشوره ی وحشتناکی توی وجودش پیچیده بود و دست از سرش برنمیداشت و باعث میشد دستاش وحشتناک یخ بزنن و پاهاش به شدت بلرزن..!
دستشو به دستگیره رسوند و آروم پایین کشیدش که دره منحوس انبار با صدای قیس قیس دلخراش همیشگیش باز شد..!
چشماشو که تا اون لحظه بسته بود به آرومی از هم فاصله داد و بازشون کرد و با دیدن صحنه ی داخل اتاق انباری نفس توی سینش حبس شد و فشارش به شدت پایین افتاد و چشماش شدیدا سیاهی رفتن..!
و فقط یک جمله از بین لبای خشک شدش بیرون اومد..!
_جیسو...!!!
***********************************
رزی نفس عمیقی کشید و آروم لب زد
-دارم دیوونه میشم..!
جین با نگرانی به چشمای رزی زل زد و دستای رز رو توی دستش فشار داد و رزی انگار که چیزی یادش افتاده باشه ناگهانی گفت
-جین میخواستم ازت اینو بپرسم...تو میدونی جیسو کجاست؟!
جین اخمی از روی تمرکز کرد و پلکاشو روی هم فشار داد و بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد و لب زد
-اون توی اتاق انباره..!
رزی نفسشو صدا دار بیرون داد و گفت
-خیالم راحت شد..مطمئن بودم لیسا داره اشتباه میکنه..!
-اما...
رزی به جین که شدیدا اخم کرده بود نگاه کرد و آروم لب زد
-اما؟!
جین به چشمای رزی نگاه کرد و گفت
-عجیبه..! من هیچ وقت نمیتونستم مکان و مختصات یه انسانو پیدا کنم..اما مال جیسو رو فهمیدم..!
-شاید چون توی همین خونست تونستی پیداش کنی..!
-نه!...این قدرت و پیدا کردن اشخاص فقط زمانی کار میکنه که بخوام کسایی که انسان نیستن رو پیدا کنم..!! این قدرت هیچ وقت روی انسان ها جواب نمیده..!
رزی با بهت گفت
-منظورت چیه جین؟!
جین نفس عمیقی کشید و آروم زیر لب لب زد
-طلسم..!! این خونه..! تهیونگ..هوسوک..جون کوک..!
جین زیرلب حرف میزد انگار که داشت قطعات یک پازلو کنار هم میچید..!
دستاشو توی هوا تکون میداد و شدیدا تمرکز کرده بود..!
ناگهان دستش از حرکت ایستاد و نگاهشو به چشمای کنجکاو و ترسیده ی رزی داد
-طلسم..!! جیسو رو هم کشته..!
رزی حس کرد گوشاش یه لحظه اشتباه شنیده..!
-چ..چی؟!
جین با چشمای درشت شدش لب زد
-طلسم این خونه..هوسوک و جون کوک و تهیونگ رو کشت و اونا رو تبدیل به غیر انسان ها کرد.. انسان های فرا طبیعی که قدرتای خاصی دارن..! و حالا جیسو رو هم وارد این بازی کرده...سه تا پسر و حالا یه دختر..!
ادامه داد
-جیسو مرده اما باز برگشته..و حالا یکی از ماها شده..!
مکثی کرد و لبخند محوی زد
-پازل کامل شد..! حالا جواب تمام سوالا رو فهمیدم..!
***********************************
صورت جنی از اشک خیس بود و پشت مردی ایستاده بود که سرشو پایین انداخته بود و دستاشو محکم مشت کرده بود..!
با دیدن لرزش شونه های تهیونگ ناخودآگاه گریش شدت گرفت..!
لحظه ای که گفت خاطرات بچگیشونو یادشه دروغ نگفته بود.!
حضور و دیدن تهیونگ تمام خاطراتش رو برگردوند..!
شاید یه جادو بود..دیدن عشق اول و دونستن اینکه صادقانه دوستت داره دفترچه ی خاطرات کهنه رو باز میکنه و خاک عظیمی که روش نشسته بوده رو فوت میکنه و پسشون میزنه..!
خاطرات جنی درست لحظه ای که تهیونگ از جمله ی *جنیه من* استفاده کرد توی سرش زنده شدن..!
انگار که قلب و مغزش هر دو میخواستن کاری کنن که ثابت کنن جنیه منی که تهیونگ به زبون اورد همون دختر گریونیه که کمتر از یک ساعته که داستانش رو فهمیده..!
شاید یه حسادت به خودش..و یا شایدم باید اسمش رو تقدیر گذاشت..!
هر چیزی که بود خاطرات جنی در لحظه با تمام جزئیاتشون به حافظش برگشت انگار که همین دیروز اتفاق افتاده باشن..!
شونه های مردی که تمام این سال ها دنبالش میگشت میلرزیدن و حتی تصور صورت اشک آلود و چشمای خیس تهیونگ برای جنی غیر قابل تحمل بود..!
قدمی به جلو برداشت و آروم صداش زد
-تهیونگ؟!
صداش شدید میلرزید و بغضش مجال نمیداد که صداش بالا بیاد..!
دست رو بالا اورد تا به کمر و شونه های تهیونگ برسونه که همون لحظه با جای خالیه تهیونگ روبه رو شد..!
دوباره رفت..!
دور خودش چرخید و با چونه ی لرزونش دوباره تهیونگ رو صدا زد
-تهیونگ..!
جای خالی و نبودن تهیونگ اونم توی این شرایط قلبشو تیکه تیکه مبکرد..!
بغضش با صدای بدی ترکید و دستش به قلبش که تیر شدیدی کشید چنگ زد..!
حس کرد نفس کشیدن هم براش سخت شده..!
وسط اتاقش ایستاده بود و بلند بلند هق میزد..!
چه اهمیتی داشت حتی اگه دخترا صدای گریه هاشو بشنون..!
خورشید کاملا غروب کرده بود و حالا چیزی جز سیاهی توی اتاقش به چشم نمیومد و اثری از همون یه ذره روشنایی که توش شونه های لرزون تهیونگ رو دیده بود نبود..!
هق های بلندی میزد و دور خودش میچرخید..انگار که هر لحظه منتظر پیدا کردن تهیونگ کنارش بود..!
قلبش تیر بدی کشید که نفسش رو برید و قدرت توی پاهاش تحلیل رفت و آماده به سقوط روی زمین شد..!
و درست قبل از رها شدنش روی زمین دستای محکمی به بازوهاش چنگ زدن..!
و لب های داغ و خیسی که با تموم وجودشون لباشو به بازی گرفتن..!
حالا جنی بین بازوهای تهیونگ گیر افتاده بود و لبای تهیونگ لباشو به بازی گرفته بودن..!
تهیونگ به دست جنی که هنوز روی قلبش بود رسوند و روی پهلوش گذاشت و با دستاش صورت کوچیک جنی رو قاب گرفت و بوسه رو عمیق تر و عمیق تر کرد..!
چشمای جنی بسته شده بودن و قلبش شدید میکوبید و مایع دوست داشتنی ای توی قلبش میپیچید..!
یکی از دستای تهیونگ از گونه ی جنی جدا شد و به کمرش چنگ زد و جنی رو محکم به خودش چسبوند..!
حرکت سریع لبای تهیونگ دیوونه کننده بودن و حرکت زبونش که هر از گاهی لبای جنی رو مزه مزه میکردن هوش از سر میپروند..!
این بوسه عجیب طعم دلتنگی میداد..!
انگار که تهیونگ میخواست انتقام تمام این سال ها نداشتن جنی رو از اون دو تا تیکه گوشت سرخ بگیره..!
تهیونگ زمانی عقب کشید که از کمبود اکسیژن کبود شده بود..!
لباشو از لبای جنی جدا کرد و پیشونیش رو به پیشونیه جنی چسبوند..!
به لبای باد کرده ی جنی زل زد..!
تهیونگ از جنی فرار نکرد..!
تهیونگ برای چند دقیقه رفت تا یه وقت جنی اشک هاشو که کل صورتش رو پوشونده بودن نبینه..!
تهیونگ برای جنی تکیه گاه بود..پس نباید جنی اشکای اون مرد قوی رو میدید..!
دستای جنی رو بین دستاش کشید و محکم گرفتشون و پیشونیش رو از پیشونیه جنی جدا کرد و لباشو به گوش جنی رسوند..!
صدای دورگه شو به رخ جنی کشوند
-تو مال منی..! چه بخوای..چه نخوای..مال منی..تو..جنیه منی..همون کسی که تمام این سال ها بخاطرش زندگی کردم..فقط برای اینکه دوباره ببینمش..!
بوسه ای به گوش جنی زد و ادامه داد
-امشب جسمتو به من میدی عروسکم؟!
YOU ARE READING
𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1
Horror|ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ| من و سه خواهر ناتنیم برای خونه جدیدمون هم خونه نمیخواستیم! مخصوصا هم خونه های وحشتناکی که هر لحظه نقشه ریختن خونمون رو میکشیدن و به ما به چشم،عروسک های کوچولوی بی گناهی، برای خونه عروسکیشون نگاه میکردن... -این فیک دارای دو فصل میباشد 🥀