The Secend Attack !

2.7K 313 42
                                    

(لیسا)
توی جاش قلطی زد و صورتش رو مچاله کرد..!
صدای اون دوباره و دوباره و دوباره توی گوشش پیچید..!
*عروسک کوچولوی ترسو..*
*بیا باهم بازی کنیم*
نفس عمیقی کشید و چشماشو باز کرد و روی تختش نشست..!
مگه میشد بعد از گذروندن اون ترس بزرگ راحت خوابش ببره؟
از سر جاش بلند شد و توی اتاقش شروع به قدم زدن کرد..
صدا برای لحظه ای قطع نمیشد و حتی بیشتر و بلند تر هم میشد..!
موهاشو کلافه پشت گوشش زد و دستی به موهای چتریش که عرق کرده بودن کشید و با خستگیه روحیش دوباره لبه ی تخت نشست..!
پاهاشو روی شکمش جمع کرد و با ترس به محیط آروم و ساکت اتاقش نگاه کرد..!
حسش میکرد..!
اون موجود پلیدو به راحتی حس میکرد..!
چشماشو توی حدقه رقصوند و به محیط اتاقش نگاه میکرد..!
حس میکرد هر لحظه ممکنه اون موجود جلوی چشماش ظاهر بشه و صداش بزنه..!
*عروسک کوچولو*
از شنیدن این جمله وهم داشت ولی عجیب خودشو براش آماده کرده بود..!
در حالی که روی تخت نشسته بود خودش رو سمت پاتختی کشید و کش مو و گوشیش رو برداشت..!
کش موشو توی دستش گرفت و موهاشو بست و گوشیش رو روشن کرد و توی دستش گرفت..!
حالا بیشتر از قبل حسش میکرد..!
حس صدای نفس نفس هاش و قدم برداشتناش توی اتاق..!
نفس عمیقی کشید و منتظر سرشو اطراف گردوند..!
میدونست سر و کلش پیدا میشه..!
در وقع حتم داشت که میاد سراغش..!
چاقوی میوه خوری ای که زیر بالشتش جا سازی کرده بود رو توی دستش گرفت..!
کی میدونه؟
شاید واقعا بهش نیازپیدا میکرد..!
چاقو رو توی یه دستش و گوشی رو توی دست دیگش گرفت..!
نگاهی به ساعت گوشیش کرد..!
1:56
*******************************
(جیسو)
مکی زد و با حس خشکیه شدید توی گلوش چشماشو از روی اجبار نیمه باز کرد و بدون اینکه کامل بازشون کنه دستشو چرخوند تا از روی پاتختیش لیوان آبشو برداره..!
دستش به پاتختی که رسید جاهای مختلفشو دست میکشید تا بتونه لیوانو پیدا کنه..!
همه چیز زیر دستش میمود الا لیوان..!
با حرص روی پهلوش چرخید و چشماشو با اخم غلیظی باز کرد و به پا تختی نگاه کرد..!
اتاق تارک بود و بخاطر اینکه چشماشو تا ته باز کرده بود چیزی نمیدید..!
آرنج دست راستشو ستون بدنش کرد و تقریبا نیمه خیز شد و چراغ خواب اتاقشو روشن کرد..!
به پا تختی چشم دوخت..!
نه نبود..!
عصبی به پا تختی نگاه کرد و لب زد
-کدوم گوریه پس؟!
از شدت تشنگی و بخاطر اینکه تازه از خواب بیدار شده بود صداش گرفته بود..!
با عصبانیت پتوشو کنار زد و از سر جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه به راه افتاد..!
چراغ وسط آشپزخونه رو روشن کرد و با اخم غلیظی سمت یخچال رفت و با خشونت بازش کرد..!
و همونطور که زیر لب غر غر میکرد شیشه ی آب رو بیرون کشید..!
سمت کابینت ها رفت و لیوانی رو از توی کابینتی که سمت راست هود قرار داشت بیرون کشید و در شیشه رو باز کرد و شروع به ریختن آب توی لیوان کرد..!
نگاهش به ساعت دیواریه آشپزخونه کهجلوی چشماش بود خورد..
ساعت
1:56
***************************
(جنی)
صدای تق تق لحظه به لحظه بیشتر میشد..!
درست مثل توی خوابش..!
همه چیز داشت طبق خوابش پیش میرفت..!
اینکه ناخودآگاه به آینه نگاه میکرد..!
اینکه به پنجره نگاه میکرد..!
اینکه به دور و اطراف اتاقش نگاه میکرد..!
اما انگار جنی تیکه ی اصلیه خوابش رو فراموش کرده بود..!!
حضور هیولای زیر تختش رو..!
ساعت
1:56
**************************
پاهاش که به طور نامحسوسی میلرزیدن رو زیر پتوی نازک آبی رنگش پنهان کرد و چاقو رو محکم تر توی دستش گرفت..!
به اطراف چشم دوخت و نفس عمیقی که شدید میلرزید رو رها کرد..!
با حس نفس نفس زدن های بلندی که از پشت سرش میومد چاقو رو محکم تر فشار داد و چشماشو محکم روی هم فشرد..!
برای چند لحظه نفسش رو حبس کرد..!
حدود 40 ثانیه همونطور که چشماشو بسته بود و فشارشون میداد نفسش رو هم حبس کرده بود..!
*****************************
نگاهش رو از ساعت گرفت و لیوان آبی که پر شده بود و دستش گرفت و یه نفس بالا کشید..!
حین اینکه با ولع آب رو قورت میداد طبق عادتش به دور و اطرافش نگاه کرد..!
با دیدن لیوان طرح داری که مطعلق به خودش بود و روی گوشه ی اپن قرار گرفته بود ابروهاش بالا پرید و لیوان آب رو پایین اورد..!
به سمت لیوانش رفت..!
و به داخلش نگاه کرد..!
-خدای من!!!
لیوانش از آب پر شده بود و دو تیکه یخ هم توش روی هم میرقصیدن..!
انگار یه نفر توی لیوانش براش آب یخ درست کرده بود و منتظرش بود..!
-هی..!
با شنیدن صدا نگاهش ناخودآگاه سمت پنجره کشیده شد..!
************************
*هیولای زیرتخت*
دستشو روی عسلی کشید و چراغ قوه رو برداشت..!
چشماش رو روی هم گذاشت و پشت سر هم گفت
-اونجا چیزی نیست جنی..!نترس..!اونجا هیچی نیست..!فقط قراره زیر تختو نگاه کنی...!
چشماشو با شجاعت باز کرد و زیر لب گفت
-تو از پسش برمیای..!
دکمه ی چراغ قوه رو زد و روشنش کرد..!
روی تخت خم شد و چراغ قوه رو زیر تخت گرفت..!
**********************
بعد از گذشت چهل ثانیه نفسش رو سریعا رها کرد و چشماشو با قدرت باز کرد..!
ولی با دیدن چیزی که جلوی چشماش قرار گرفت تمام حس قدرت توی چشماش به ترس تبدیل شد..!
یه جفت تیله ی مشکی رنگ که با فاصله ی خیلی کمی از صورتش قرار گرفته بود..!
-های بیبی گرل..!
***********************
سمت پنجره چرخید و با دیدن سری که از لای پنجره بیرون اومده بود و با لبخند نگاهش میکرد لیوان از دستش در رفت و با صدای بدی روی زمین افتاد...!
**********************
بدنش لرزش شدیدی کرد..!
باورنکردنی بود..!
پسری که پایین تختش دراز کشیده بود..!و نور چراغ قوه روی گردن و چونش افتاده بود..!
لبخند ملیحی روی صورتش بود و انگشتشو بالا اورده بود و قسمت چوبیه زیر تخت میکوبید..!
پس اون صدا درست از زیر تخت خودش میومد..!
لبخند اون پسر که لباس خاکستری رنگی تن داشت کم کم رنگ شیطنت گرفت..!
لبخند شیطانیشو به صورت ترسیده و گر گرفته ی جنی پاشید و با صدای بم و کلفتش لب زد
-من هیولای زیرتختتم عروسک..!
خودش رو جلوتر کشید و چشماش برقی زد
-کیم تهیونگ...!
********************
-های بیبی گرل..!
نفس لیسا توی سینش گره خورد و درد شدیدی توی معدش پاشید..!
اسید معدش از شدت ترس خودش رو وحشیانه به دیواره ی معدش میکوبید..!
پسر همونطور که فاصلش رو با صورت لیسا کم نمیکرد لب زد
-منتظرم بودی؟!
نفس های داغش به پوست یخ کرده ی لیسا برخورد کرد..!
پسر سرشو به طرفی خم کرد و همونطور که چشمای ترسیده ی لیسا رو نگاه میکرد گفت
-میدونی که من کیم نه؟!
لیسا توانایی نفس کشیدنم نداشت چه برسه به حرف زدن..!
پسر پشت دو انگشتش رو روی گونه لیسا کشید و گفت
-خوشکله..!
سرشو جلوتر اورد و گفت
-اسمم جئون جانگ کوکه!!
پوزخندی زد که باعث شد نفس هاش به گونه های لیسا بخوره و لیسا از ترس چشماشو به هم فشار بده و با تمام وجودش بلرزه..!
************************
پسری که سرشو از لای پنجره داخل اورده بود با صدای شکستن لیوان تکونی خورد و دوباره گفت
-هی..!
جیسو با لرز بهش نگاه کرد و چشماشو روی هم گذاشت..!
دوباره آروم چشماشو باز کرد و با جای خالیه اون پسر بین پنجره روبه رو شد..!
لرزش بدنش بیشتر شد..!
-هی..!
سمت راستش چرخید و پسر رو در ورودیه آشپزخونه دید..!
نفسش حبس شد و بدون اینکه دست خودش باشه دوباره چشماشو رو هم گذاشت..!
-هی..!
چشماشو اینبار باز کرد و پسرو در حالی که لیوان آبش رو دستش گرفته بود کنارش دید..!
پسر با حالته عادی ای و انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده به جیسو نگاه کرد و گفت
-برات اب یخ درست کردم..مگه تشنت نبود؟
******************
تک ابرویی بالا انداخت و ادامه داد
-اسم منو خوب توی سرت ذخیره کن..!
و خنده ی بلند و شیطانیشو توی اتاق رها کرد..!
*******************
کوکی سرش رو جلوتر اورد دستش رو روی گونه ی لیسا گذاشت..!
-میدونی خیلی خوشکلی؟!
پوزخندی زد و با چشمایی که توی اون تاریکی میدرخشید ادامه داد..
-و من عاشق دخترای خو....
حرفش تموم نشده بود که چاقوی توی دست لیسا وارد شکمش شد..!
**********************
جیسو با نفس هایی که به شماره افتاده بود به پسر نگاه کرد و با لرزش شدید توی صداش لب زد
-تو...ک..کی..هستی؟
پسر لیوان رو روی اپن گذاشت و لبخندی زد
-اسمم هوسوکه..!..جانگ هوسوک..!
لبخندی مهربونی زد و گفت
-اسم تو چیه؟!
****************************
جنی با ترس از سر جاش بلند شد و سمت در اتاقش دوید و درست قبل از اینکه به در اتاق برسه دستش توسط پنجه های بزرگ تهیونگ گرفته شد و چرخید و محکم به سینه ی تهیونگ برخورد کرد..!
-ازم بترس!!
به چشمای جنی نگاه کرد و آروم گفت
-از این ترس توی چشمات لذت میبرم عروسک..!
***********************
جانگ کوک نگاهش رو بین چشمای پراز ترس لیسا و چاقویی که به شکمش خورده بود رد و بدل کرد..!
صورتش از درد جمع شده بود و نفسش بالا نمیومد..!
و لیسا با بهت به چاقویی که توی شکم جانگ کوک فرو رفته بود نگاه میکرد..!
***********************
هوسوک با دیدن چشمای ترسیده و پاهای جیسو که شدیدا میلرزیدن قدمی جلو اومد و دستشو به بازوی جیسو رسوند و گرفتش..
-هی...خوبی؟!
و همین لمس دستای هوسوک بمب ترس جیسو رو منفجر کرد و جیسو با تمام وجودش جیغی کشید..!
که کل خونه رو به لرزه در اورد..!
************************
جنی به صورت تهیونگ نگاه کرد و تهیونگ سرش رو جلوتر اورد..!
حالا لب هاش روی گوش جنی جا خشک کرده بود
با صدای کلفت و مردونش لب زد
-موج دوم حمله..!!
و زبونش رو روی گوش جنی کشید.!
انگار که اون خیسیه زبون تهیونگ تلنگری زد به جنی و اون رو از توی بهت بیرون کشید..!
نفسی گرفت و دهنش رو باز کرد و درست توی گوش تهیونگ جیغ کر کننده ای کشید..!
********************
جانگ کوک به چشمای درشت شده ی لیسا نگاه کرد و دستشو سمت دست لیسا اورد و از چاقو جداش کرد..!
لیسا با بهت به نقطه ی دوری نگاه میکرد و اصلا انگار توی این دنیا نبود..!
جانگ کوک زیر چونه لیسا رو گرفت و سمت خودش چرخوند و پوزخندی زد..!
چاقو رو از توی شکمش به راحتی در اورد و به چشمای ترسیده ی لیسا نگاه کرد و با پوزخندی که از لباش جدا نمیشد لب زد
-من زخمی نمیشم..!
و درست جلوی چشمای ترسیده ی لیسا محو شد..!!
***********************
امشب راس ساعت 2:00 هر سه ی اون دخترا بازم دچار ترس شدن..!
و باز هم خبری از ترس برای رز نبود..!
اون سه نفر توی کمتر از بیست و چهار ساعت چیزایی رو دیده بودن..!
شنیده بودن..!
و حس کرده بودن که زیادی برای قلب نازک و کم تحمل دخترونشون زیاد بود..!
اونا دچار حمله ای شده بودن..!
حمله ای که به راحتی میتونست بکشتشون..!
بخندونشون و عاشقشون کنه..!
حمله ای که توسط اربابان خونه ی عروسکی تدارک دیده شده بود..!
میتونست همه چیزو عوض کنه..!
همه چیز رو..!

𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1Where stories live. Discover now