نیم نگاهی به چشمای سرشار از نگرانیه جیسو کرد و لبخند بی جونی زد و آروم گفت
-اون لحظه فقط حس کردم میخواد بلایی سره پدربزرگ بیاره..!..تنها کاری که از دستم برمیومد حمله کردن سمتش بود..!
جیسو اخمی کرد و به صندلیه همراه بیمار که سمت چپ تخت قرار گرفته بود تکیه داد و دست به سینه شد و منتظر شد که جنی بقیه ی حرفشو بزنه..!
جنی لپشو باد کرد و ادامه داد
-فقط باهاش درگیر شدم.!..احتمالا اون یه جایی کوبوندتم منم از هوش رفتم..!
جیسو ابرویی بالا انداخت و گفت
-آها بعد اون وقت اون همه خون از کجات دقیقا ریخته بیرون؟!
جنی شونه ای بالا انداخت و گفت
-من از کجا بدونم؟! من فقط بیدار شدم دیدم اینجام..قبلش فقط یادمه با کیم نامجون درگیر شدم همین..!
جیسو سری تکون داد و با نگاهی که میگفت*باشه تو راس میگی* به جنی نگاه کرد که جنی لبخند ملیحی زد و برای پیچوندن بحث و منحرف کردن افکار جیسو به سرم خونی که بهش وصل شده بود اشاره کرد و گفت
-چقدر دیگه طول میکشه؟!
جیسو نگاهی به سرم انداخت و گفت
-میرم از دکتر بپرسم.
و از سر جاش بلند شد و برای پیدا کردن دکتر جنی شروع به گشت زنی توی اورژانس کرد..!
جنی نفس عمیقی کشید و به جای خالیه جیسو نگاه کرد..!
وقتی خودشم از اتفاقی که براش رخ داده بود مطمئن نبود چرا باید به جیسو میگفت؟!
وقتی واقعا یادش نمیومد که چه اتفاقی افتاده چرا باید برای جیسو داستان سرایی میکرد؟!
و وقتی روحش زیر این همه اتفاقات ترسناک و شوک های پشت سر هم کمر خم کرده بود..چطور میخواست تعریف کنه؟!
مگه یه دختر چقدر تحمل داشت؟!
مگه چقدر میتونست دووم بیاره؟!
مگه چقدر قلب و روح یه دختر تحمل داره؟!
***********************************
از پله ها پایین رفت و در حالی که موهاشو میبست سمت پذیرایی حرکت کرد و خودش رو روی مبل پرت کرد و در حالی که چهار زانو میزد کنترل تلوزیون رو برداشت و تلوزیون رو روشن کرد..!
چند تا کانال رو پشت سر هم جابه جا کرد و با دیدین فیلم مرد علاقش چشماش شکل قلب شد..!
و با دیدن تیتراژ اولش با ذوق رقص گردنی کرد و از سره جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت و بسته ی چیپس و پفک رو از توی کابینت بیرون کشید و برای اینکه جو خونه رو سینمایی کنه چراغ ها رو خاموش کرد..!
و دوباره روی مبل چهارزانو زد و ولوم تلوزیون رو روی حالت سینما قرار داد و با شوق مشغول تماشای فیلم شد..!
***********************************
بلند زد زیر خنده و به تلوزیون نگاه کرد و با شنیدن دیالوگ بعدی دوباره زد زیر خنده..!
دستشو توی پاکت پفک کرد ولی با حس خالی بودن پاکت پفکش ایشی گفت و پاکت خالی رو مچاله کرد و روی زمین انداخت..!
به تلوزیون خیره شد و غرق فیلم شد..!
با برخورد دستی به شونه سمت راستش بدون اینکه روشو برگردونه گفت
-رزی شامت روی میزه..!
با برخورد دوباره اون دست با شونش گفت
-رزی میگم که شامتو گرم کردم قرصاتم گذاشتم رو میز..!
-هعی..!
با شنیدن صدای مردونه و کلفتی که صداش میکرد چشماش درشت شد و بابهت به صفحه ی تلوزیون نگاه کرد..!
درباره اون دست به شونش برخورد کرد..!
-هعی..!
لیسا نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی لرزش دستاش که رفته رفته زیاد میشد رو بگیره..!
گردنش رو کمی به سمت راست چرخوند چون اون شونه ی سمت راستشو تکون داد..!
با چرخیدن سرش و دیدن جای خالی چشماشو با ترس بست و آب گلوشو قورت داد..!
گردنش همچنان به سمت راست چرخیده بود و بدنش توانایی و جرئت چرخیدن و تکون خوردن نداشت..!
با برخورد اون دست با شونه ی سمت چپش بالا پرید
-هعی..!
گردنش رو از سمت راست به سمت چپ چرخوند و باز با جای خالی اون موجود روبه رو شد..!
سرش رو چرخوند و به تلوزیون زل زد..!
دستشو مشت کرد و برای اینکه کمتر احساس ترس کنه ناخون های بلندش رو کف دستش فشار داد..!
اون دست دوباره شونه ی سمت چپش رو هدف گرفت..!
اینبار لیسا بجای چرخوندن سرش به سمت چپ..به سمت راست چرخید تا بتونه مچ اون موجود رو بگیره..!
اما بازم با جای خالیه اون موجود روبه رو شد..!
به سرعت سرشو سمت چپ چرخوند و بازم چیزی ندید..!
صدای خنده ی اون موجود توی گوشش پیچید..!
-خدای من..! تو واقعا بامزه ای..!
لیسا تمام توانش رو توی بدنش ریخت و توی یه حرکت کاملا چرخید و به پشت سرش زل زد..!
با دیدن پسری که نور تلوزیون توی صورتش دیده میشد و لبخند پهنی روی صورتش بود..!
تمام موهای بدنش سیخ شد و عرق سرد روی کمرش شروع به حرکت کرد..!
گلوش خشک شد و بدنش اینبار به وضوح شروع به لرزیدن کرد..!
پسر در حالی که میخندید عقب عقب رفت و گفت
-از بازی باهات لذت بردم..!
و کاملا چرخید و سمت پله ها حرکت کرد..!
لیسا به سرعت از سر جاش بلند شد و تمام توانش رو توی پاهاش ریخت و سریع یکی از چراغ ها رو روشن کرد و سمت پله ها دوید..!
-وایساا..!
پسر همچنان با قدم های بلندش از پله ها بالا میرفت..!
لیسا با سرعت از پله ها بالا رفت و دنبال اون پسر که با قدم های بلند توی راهروی شیطان حرکت میکرد رفت و درست چند قدم مونده به قاب عکس دستشو دراز کرد و کت چرم پسر رو گرفت و با کشیدنش اون پسر رو مجبور به ایستادن کرد..!
با ایستادن اون پسر لیسا به سرعت جلوش ایستاد و به چشمای مشکی رنگش نگاه کرد و در حالی که بخاطر دویدن نفس نفس میزد گفت
-من میدونم تو کی هستی....!!!!
به چشمای بهت زده ی پسر نگاه کرد و اسمش رو صدا زد
-پارک جیمین...!!!!
YOU ARE READING
𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1
Horror|ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ| من و سه خواهر ناتنیم برای خونه جدیدمون هم خونه نمیخواستیم! مخصوصا هم خونه های وحشتناکی که هر لحظه نقشه ریختن خونمون رو میکشیدن و به ما به چشم،عروسک های کوچولوی بی گناهی، برای خونه عروسکیشون نگاه میکردن... -این فیک دارای دو فصل میباشد 🥀