Are You TaeHyung?! I Don't Think So

2.6K 280 17
                                    

-پارک جیمین..!
جیمین با بهت به چشمای مصمم لیسا نگاه کرد و از شدت شوکی که بهش وارد شده بود لباش مثل ماهی باز و بست میشد و واقعا نمیدونست اون لحظه باید چه واکنشی نشون بده..!
لیسا لبخند محوی زد و با چشمایی که ازشون شوق و هیجان بیرون میریخت لب زد
-منو میشناسی؟؟!
جیمین نگاه بهت زدشو به چشمایه درشت و آشنایه لیسا تقدیم کرد..!
-لیسا...!
لیسا لبخند پهنی زد و خنده ی از ته دلی کرد و با ذوق به چشمای بهت زده و شوکه شده ی جیمین نگاه کرد
-خودمم نمیدونم چجوری شناختمت..!
جیمین لبخند کج و کوله ای زد و سعی کرد طبیعی رفتار کنه..
-اصلا نشناختمت..! خیلی عوض شدی..!
-ولی من راحت شناختمت از طرز بازی کردنتو و طرز دویدنت..!
جیمین لبخندی به چهره ی لیسا زد
لیسا ادامه داد
-باورم نمیشه دارم دوباره میبینمت..!
اومد جملشو ادامه بده که انگار چیزی یادش افتاد و باعث شد ناخودآگاه لبخند از روی لبش خشک بشه و چشمایی که تا اون لحظه برق میزدن تغییر کنن و نگاه توشون رنگ گنگی بگیره..!
-اما تو...اینجا چیکار میکنی؟!
به قدری از دیدن دوست دوران بچگیش ذوق کرده بود که به کلی فراموش کرده بود جیمین چطور سر از این خونه دراورده..!
جیمین که از سوال لیسا هول شده بود در حالی که چشماشو توی کاسه میچرخوند و به لکنت افتاده بود گفت
-خب..میدونی..یعنی..اینجا...
لیسا با چشمای درشت شده نگاهش کرد و قدمی عقب رفت و فاصلش رو رفته رفته با جیمین بیشتر کرد..!
و همونطور که به سمت عقب حرکت میکرد با بغض گفت
-تو هم مثل اونایی هستی که اینجان؟؟! مگه نه؟؟!
جیمین دستشو بالا اورد و گفت
-لیسا برات توضیح میدم..!
لیسا سرشو به شدت به دو طرف تکون داد و گفت
-نمیخوام..!
قدم دیگه ای عقب رفت و نمیدونست پرسیدن این سوال درسته یا نه..!
اما توی اون موقعیت و با توجه به اتفاقایی که برای خودش و سه تا خواهراش افتاده بود این سوال بهترین سوالی بود که میشد پرسید
-فقط بگو تو چی هستی..!؟
قدم دیگه ای عقب رفت که به دیواره ی برجسته ی راهروی شیطان برخورد کرد..!
با چشمای درشتی که بخاطر بغض نمناک شده بودن به جیمینی که دست و پاشو گم کرده بود و سرشو پایین انداخته بود نگاه کرد..!
جیمین نفس عمیقی کشید و سرشو بالا اورد..!
-من...!
لیسا منتظر به لب های قلوه ایه جیمین خیره شد..!
و توی لحظات هر چیزی از ذهن کوچیک لیسا میگذشت..!
جن..روح...خون آشام..زامبی و هر چیز غیر طبیعیه دیگه..!
جیمین بعد از چند ثانیه مکث حرفشو از سر گرفت
-راستش من 6 سال پیش...
با شنیده شدن صدای در اتاق رزی و صدایه پاهاش که به سمت راهروی شیطان میومد به چشمای منتظر و ملتمس لیسا نگاه کرد
-بعدا میبینمت..!
چشماشو بست و دستاشو دو طرف بدنش مشت کرد..!
-رفیق..!
و جلوی چشم های بهت زده و اشکیه لیسا محو شد..!
لیسا  به جای خالیه جیمین نگاه کرد و لباشو محکم به هم فشار داد تا از رها شدن صدای هق هقش جلوگیری کنه..!
قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمش غلطید و پایین افتاد رو با خشونت با پشت دستش پاک کرد ولی قطره ی اشک دیگه ای با لجاجت از بین مژه های بلند و فرش لیز خورد و گونه ی یخ کردشو تر کرد..!
چه حسی داره وقتی دوست دوران بچگیت رو بعد از 7 سال ببینی و حتی ندونی دوستت چیه و کیه؟!
اینکه شاید اون دوستی که همیشه در برابر مادر ازش محافظت میکرد حالا تبدیل به یه موجود ناشناخته و گنگ شده که شاید اونقدر پلید و کثیف باشه که دیگه براش اهمیتی نداشته باشه که چه اتفاقی ممکنه برای لیسا و دلش بیاره درد آوره..!
با فکر کردن به اینکه جیمین ممکنه تبدیل به یه موجود بد شده باشه قلبشو به دردمیاورد..!
و حالا درست بعد از 7 سال اینجوری از جلوی چشماش محو میشد و تنهاش میگذاشت..!
با شنیدن صدای رزی سریعا با پشت دو دستش اشکاشو پاک کرد و به رزی ای که دستشو روی شونش گذاشته بود و گردنش رو کج کرده بود تا صورتش رو ببینه نگاه کرد..!
رزی با چشمای درشت شده ای لب زد
-چی شده لیسا؟! چرا داری گریه میکنی؟؟!
لبخندی زد و سرشو به شدت به دو طرف تکون داد و در حالی که سعی میکرد لبخند پهنی بزنه گفت
-این رمان جدیدی که دارم میخونم خیلی غمگینه واسه همینم داشتم گریه میکردم..!
دروغ خوبی گفت و مطمئنم بود که رزی  باورش میشه چون همیشه موقع خوندنرمان های غمگین اونقدر گریه میکرد که دخترا به زور کتاب رو از دستش میگرفتن تا بیشتر از این خودشو اذیت نکنه..!
رزی پوفی کشید و با دستش فشاری به شونه ی لیسا داد و با لحن حق به جانبی گفت
-همیشه خودتو سره اینجور داستانایی اذیت میکنی دختر..! چند بار بگیم بهت که اینا رو نخون..!؟
لیسا لبخند پهنی به چهره ی رزی که رنگ نگرانی به خودش گرفته بود زد و لب زد
-میدونی که معتاد اینجور رمانام..اگه نخونم شبم صبح نمیشه..!
رزی لبخندی زد و دستشو روی کمر لیسا کشید و لب زد
-از دست تو...!
و همونطور که لیسا رو به سمت پله ها هدایت میکرد گفت
-باید تموم اون کتابا روجمع کنم از توی کتابخونت تا بیخیالشون بشی.!
و لیسا اون لحظه به این فکر میکرد که چقدر دروغ خوبی گفته و تونسته خودشو از شر سوال پیچ کردنای ترسناک رزی نجات بده..!
شونه به شونه ی رزی از پله های مرمری و پیچ در پیچ پایین میومد و برای ثانیه ای هم چهره ی جیمین از جلوی چشماش کنار نمیرفت..!
***********************************
دکتر با حوصله سرم خون رو از رگ پشت دست جنی بیرون کشید ولبخندی به چهره ی مچاله شده ی جنی بخاطر سوزش دستش زد و گفت
-دیگه مشکلی نداری عزیزم..میتونی برگردی خونه..دوستتم داره کارای ترخیصتو انجام میده..فقط اون قرص ها و غذاهایی که بهت گفتم رو حتما مصرف کن تا مشکلی برات پیش نیاد..!
جنی لبخند محوی زد و همونطور که روی تخت نشسته بود و پاهاش از یه طرف تخت آویزون بود تعظیم کوتاهی با سرش کرد و با نگاهش دکتر رو تا در خروجی بدرقه کرد..!
جیسو  در حالی که برگه ی آچاری به همراه پاکت بزرگی دستش بود وارد اتاق شد..!
برگه ی آچار رو روی میز کنار تخت گذاشت و گفت
-اینم فرم ترخیصت..!
پاکتو کنار جنی روی تخت گذاشت و گفت
-چون از اینجا تا خونه خیلی راه بود نتونستم تا خونه برم تا برات لباساتو بیارم همینجا بیرون بیمارستان یه چیزی خریدمم برات در حدی که تا خونه میخوای بری یه چیزی تنت باشه..!
جنی سرشو توی پاکت فرو کرد و نگاهی به لباسی که جیسو براش خریده بود کرد و لبخندی زد و *مرسی* ای زیر لب گفت و از روی تخت پایین اومد و همونطور که دکمه های پیراهن گشاد بیمارستان رو دونه دونه باز میکرد گفت
-قبل از اینکه بریم خونه یه سرم به پدربزرگ بزنیم..!
جیسو *باشه* ای گفت و از اتاق بیرون رفت تا جنی راحت تر بتونه لباس هاشو عوض کنه..!
***********************************
روی مبل دونفره ی راحتیه داخل سالن نشسته بود و با چشمایه منتظرش به لب های لیسا زل زده بود و منتظر جملات بعدی بود تا از دهن لیسا بیرون بیاد..!
لیسا پشت مبل ایستاده بود و هونطور که قدم میزد مشغول حرف زدن با تلفن بود..
-دکتر چیزی نگفت دیگه؟!
-آهان خیلی خوب پس میبینمتون..!
تلفن  سیار خونه رو قطع کرد و روی مبل تک نفره جا گرفت و گفت
-اینطور که جیسو میگه جنی کاملا سره حاله و مشکلی نداره..! برگه ی ترخیصشم گرفتن اما جنی گفته میخواد قبل از برگشتنش به خونه یه سر به پدربزرگش بزنه..!
رزی سری تکون داد و با لبخند *خدا رو شکر* ی گفت و با یاد آوریه چیزی گفت
-راستی جنی یه کتاب داشت درباره ی خونه ی عروسکی و اینجور چیزا میخوای تو هم یه نگاهی بهش بندازی شاید چیزی دستگیرت شد..!
لیسا که تا اون لحظه مشغول ور رفتن با ناخون هاش بود سرشو بالا اورد  و لب زد
-کتاب؟؟!
-آره قبلا من و جنی نگاهش کردیم ولی چیزی ازش نفهمیدیم..!
مکثی کرد و جملشو اصلاح کرد
-در واقع چیزی توش نداشت که بخوایم  ازش اطلاعات بگیریم..!
-خب اینجور کتابی که چیزی توش نداشته چه کمکی میتونه بکنه؟!
-نمیدونم گفتم شاید تو بتونی از توش چیزی در بیاری..!
-باشه بدش بهم تا ببینم چی توش پیدا میکنم..!
***********************************
با قدم های بلند و شونه به شونه ی جیسو سمت بخش وی آی پیه آی سی یو حرکت میکردن..!
جیسو که از مسیر طولانیه بین اورژانس و بخش آی سی یو خسته شده بود غر زد
-نمیشد حال شب میومدی اینجا؟؟!
جنی لبخندی به چهره ی جیسو زد و آروم گفت
-اینقدر غر نزن دختر الان میرسیم..!
جیسو خواست چیزی بگه که با دیدن ساختمون بخش آی سی یو حرفشو خورد و نیم نگاهی به جنی که زیر چشمی نگاهش میکرد کرد و نیشش باز شد..!
همراه هم وارد بخش شدن و جلوی نگهبانی ایستادن..!
جنی رو به مردی که چهره ی خشنی داشت و لباسش ترکیبی از رنگ سورمه ای و آبی داشت کرد و گفت
-همراه بیمار کیم جونگ سوک هستیم..!
نگهبان نگاهی به لیست روبه روش کرد و گفت
-فقط یک نفر حق ورود داره خانم کیم..!
جنی نیم نگاهی به جیسو کرد که جیسو سریع عقب رفت و گفت
-نه مشکلی نیست نیازی نیست من بیام داخل..!
و قبل از اینکه جوابی از طرف جنی یا نگهبان بشنوه عقب عقب رفت و روی صندلیه فلزیه سالن انتظار جا گرفت..!
جنی نگاه متشکری به جیسو انداخت و بعد از باز شدن در ورودیه آی سی یو به آرومی وارد بخش شد..!
و نگهبان برای اطمینان از اینکه شخص دیگه ای وارد نشه درو پشت سرش بست و خودش که هیکل درشتی داشت جلوی در ورودی ایستاد..!
و چون هیکلش درشت بود کل در رو پوشش میداد پس راه نفوذی به داخل بخش وجود نداشت..
***********************************
کتاب بزرگ و سنگین رو از کتابخونه ی خونه با زحمت بیرون کشید و به لیسا که دست به سینه به چارچوب در تکیه داده بود نگاه کرد و با چشماش به کتاب اشاره کرد..!
لیسا تکیشو از دیوار گرفت و سمت میز بزرگی که وسط کتابخونه قرار داشت حرکت کرد و پشت یکی از صندلی های مجللش جا گرفت..!
رزی سمت لیسا حرکت کرد و کتاب رو جلوش گذاشت و خودش روی صندلیه کناریه لیسا جا گرفت..!
لیسا به اون کتاب مقطور نگاه کرد و با تعجب گفت
-کل این کتاب درباره ی خونهی عروسکیه؟!
رزی کتاب رو سمت خودش کشید و بازش کرد و همونطور که ورق میزد گفت
-نه همه نوع موضوع ماور طبیعی توش داره..!
لیسا سری تکون داد و به رزی ای که چشماشو رو از روی تمرکز ریز کرده بود نگاه کرد..!
رزی پشت سر هم برگه های کاهیه کاغذ رو ورق میزد..!
با دیدن صفحه ی آشنایی دستشو روی صفحه گذاشت و دستشو وسط  دو صفحه کشید تا برگه ثابت بایسته..!
-همینه..!
لیسا با کنجکاوی صندلیش رو سمت صندلیه رزی کشید و چشماشو ریز کرد و به صفحه ای که قسمتی ازش به وضوح سوخته بود نگاه کرد و با بهت گفت
-همین صفحست؟!
رزی به نیم رخ لیسا نگاه کرد و لب زد
-آره همین یه صفحست که دربارش نوشتن..میبینی انگار یه نفر به عمد همین یه صفحه رو سوزونده باشه..!
لیسا با  چشمای درشت شده و متعجبش به رزی نگاه کرد و نگاهش رو دوباره به کتاب داد و اون رو سمت خودش کشید..!
و با چشمایی که از تمرکز ریز شده بودن به صفحه خیره شد..!
دستشو روی تیکه ی بالایی که از صفحه باقی مونده بود کشید و سرشو توی کتاب فرو کرد تا بتونه اون خط ریز رو راحت تر بخونه..!
(عنوان : خانه های عروسکی)
اخمی کرد و گفت
-فقط عنوانشو نگه داشتن که بهمون بفهمونن که به عمد سوزوندنش..!
-دقیقا..!
-یه جلد دیگه از این کتاب نداریم؟!
-تو به قیافشو وخطش نگاه کن..! معلومه از این کتابای ممنوع چاپ و خیلیم قدیمیه..! امکان نداره بتونیم یه جلد دیگه ازش پیدا کنیم..!
لیسا اخمی کرد و دوباره به اون خطوط ریز نگاه کرد که ناگهان جرقه ای توی سرش خورد..!
**********************************
وارد راهروی منتهی به اتاقی که پدربزرگ توش بستری شده بود شد..!
و با قدم های بلندش به سمت راهرو حرکت کرد..!
با هر قدمی که سمت اتاق برمیداشت صحنه ی درگیریش با نامجون بیشتر جلوی چشمش میومد و برای لحظه ای ناپدید نمیشد..!
جلوی دیواره ی شیشه ای ایستاد و به پدربزرگش که دور از همه ی اتفاقاتی که شب گذشته توی اتاقش افتاده بود به راحتی خوابیده بود و چشماش رو بسته بود نگاه کرد..!
نگاهش ناخودآگاه سمت سرمی که به دست پدربزرگ وصل شده بود خورد و قامت نامجون توی اون روپوش سفید جلوی چشماش نمایان شد..!
نامجونی که با آرامش آمپول رو توی سرم فرو کرده بود و قطره قطره به سرم اضافه میکرد..!
خودش رو دید که سمت نامجون یورش برد و آمپولو از دستش بیرون کشید..!
چهره ی نامجون که خیلی عادی میگفت (دارین چیکار میکنین؟) جلوی صورتش اومد و باعث شد ابروهای خوش تراشش همدیگه رو بغل کنن و اخم غلیظی مهمون صورتش بشه...!
فیلم ادامه پیدا کرد و جنی خودش رو دید که از پشت توی بغل نامجون اسیر شده بود و نامجون بی رحمانه مچ دستش رو فشار میداد..!
ناخودآگاه با دستش مچ دستش رو لمس کرد..!
فیلم دوباره جلوی چشماش پلی شد و دندونای تیز نامجون گوشت لطیف گردنش رو سوراخ کرد..!
دستش سمت گردنش رفت و پاهاش ناخودآگاه سر شدن و حس کردن تمام خونی که توی رگ های پاهاش بود خشک شد..!
صورتشو از یادآوریه اون لحظه درد آور و ترسناک مچاله کرد و قطره ی اشکی از ترس روی گونش فرود اومد..!
لرزش پاهاش شروع شد و دستی که روی گردنش قرار داشت رفته رفته یخ کرد..!
اما به راحتی میتونست حرارتی که از گردنش منتشر میشد رو حس کنه..!
همه ی بدنش یخ کرده بود به جز گردنش..!
جایی که رد بوسه ی تهیونگ خورده بود عجیب داغ بود و جنی بی خبر بود از اینکه چه اتفاقی براش افتاد و کی از زیر دستای نامجون نجاتش داد..!
جنی تهیونگ رو به یاد نمیاورد..!
میدونست کسی نجاتش داده..!
میدونست یه نفر دندونای تیز نامجونو از توی گردنش جدا کرده..!
اما خبر نداشت اون آدم کیه..!
خبر نداشت که تهیونگ چطوری نجاتش داده..!
تصویر دندونای خونیه نامجون و زبونی که روی دندوناش میکشید برای لحظه ای هم از جلوی چشماش کنار نمیرفت و این باعث میشد هر لحظه بدنش بیشتر از قبل بلرزه و سر بشه..!
خودشو به پاهاش سپرد و دعا دعا کرد که پاهاش بتونن وزنشو تحمل کنن اما پاهاش بی جون تر و لرزون تر از این حرفا بودن که بخوان کل وزن جنی رو تحمل کنن..!
پس..!
جنی خسته از تمام اتفاقاته دردناکی که کمتر از سه روز براش افتاده بود خودش رو رها کرد..!
و درست قبل از فرود اومدنش روی زمین دست هایی کمرش رو قاب گرفتن..!
***********************************
جیسو دستشو پشت گردنش گذاشت و سرشو به اطراف تکون داد  و سعی کرد بدن گرفته و خستشو با ماساژ دادن گردنش دوباره سرحال کنه..!
نگاهی به نگهبان که با اون هیکل درشتش جلوی در ایستاده بود کرد و دوباره به ماساژ دادن گردنش مشغول شد..!
نیم نگاهی به ساعت انداخت که ساعت 6:56 دقیقه ی عصر رو نشون میداد..!
و به این فکر کرد که الان نزدیک به بیست و چهار ساعته که خواب راحتی نداشته و چقدر خسته و کوفتست..!
نگاهی به بیرون ساختمون کرد و به آفتابی که رفته رفته غروب میکرد چشم دوخت..!
و همونطور که گردنش رو به سمت راست کج کرده بود تا بتونه غروب آفتاب رو تماشا کنه عمیق توی فکر رفت..!
توی سه روز گذشته سه شوک بزرگ و وحشتناک رو پشت سر گذاشته بود و این اصلا چیز جالبی نبود..!
برای خودشم جالب بود که چطور اینقدر راحت با این مسائل کنار اومده بود و اینقدر راحت و بدون ترس دربارشون فکر میکرد..!
به این فکر میکرد که افراد دیگه ای هم توی خونشون زندگی میکنن.!
خوب با این موضوع میشد کنار اومد اما..!
اینکه اون افراد یه سری موجودات ترسناک بودن که قدرت ناپدید شدن و تلپورت و چیزای دیگه داشتن چیز جالبی نبود..!
اینکه اونا چی بودن و از کجا اومده بودن سوال بزرگی بود که ذهن کم طاقت و کوچیک جیسو رو به خودش مشغول کرده بود..!
با برخورد دستی با شونش از جا پرید و گردنش رو چرخوند و به صاحب اون دست خیره شد..!
***********************************
انگشتشو روی بالای صفحه ای که نسوخته بود کشید و گفت
-اگه توضیحات مربوط به خانه ی عروسکی یه صفحه ی پشت و رو بوده باشه پس..!
رزی جملهی لیسا رو تکمیل کرد
-پشت صفحه هم هنوز چیزی باقی مونده..!
لیسا  انگشتشو سمت گوشه ی برگه ی سوخته برد و آروم ورقش زد و به پشت صفحه خیره شد..!
بالای صفحه با خط ریزی نوشته شده بود
(خانه های عروسکی)
لیسا با ذوق به چشمای رزی نگاه کرد و سرشو خم کرد تا بتونه بهتر ببینه..!
نزدیک به سه خط از توضیحات باقی مونده بود و اونقدر ریز نوشته شده بود که نیاز ذره بین داشت..!
رزی که متوجه شده بود سریع از سره جاش بلند شد و سمت یکی از قفسه های کتابخونه رفت و ذره بین رو از روش برداشت و سمت لیسا اومد و ذره بین رو دستش داد..!
لیسا ذره بین رو روی خطوط گرفت و از اول خط با تن آرومی شروع به خوندن کرد..!
(طلسم خانه های عروسکی معمولا توی یکی از وسایل خونه ناپدید میشه)
***********************************
پلکایی که سنگین شده بودن رو به آرومی از هم فاصله داد و صاحب اون دستایی که توی آغوش کشیده بودنش خیره شد..!
چشمایی که خیلی آشنا بودن...!
صورتی که زیادی آشنا بود و خیلی راحت میشد فهمید صاحب اون دستا کین..!
کسی که جنی خیلی خوب میشناختش و ازش به طرز عجیبی ترس داشت..!
کیم نامجون..!
***********************************
سرشو چرخوند و به صاحب اون دستی که روی شونش قرار داشت نگاه کرد..!
نفسش رفت و با نفس های بریده بریدش به پسر آشنایی نگاه کرد که اون شب تا مرز سکته برده بودش..!
هوسوک لبخندی زد و گردنش رو کج کرد
-هر چه قدر صدات کردم متوجهم نشدی..!
جیسو با ترس شونشو عقب کشید که باعث شد دست هوسوک از روی شونش فرود بیاد و پایین بیوفته..!
هوسوک که کنار صندلیه جیسو زانو زده بود تا هم قد جیسو بشه به آرومی از سره جاش بلند شد و کنار جیسو جا گرفت..!
جیسو با وحشت به دور و اطرافش خیره شد و امیدوار بود که بتونه از نگهبانی که اونجا ایستاده بود کمک بگیره اما با  دیدن جای خالیش بدنش لرزش خفیفی کرد و بدنش رو کشون کشون روی صندلی های فلزی کشید تا از هوسوک فاصله بگیره..!
هوسوک نگاهی به جیسو انداخت و گفت
-دقت کردی وقتی روی چیزی تمرکز میکنی حواست از اتفاقات اطرافت پرته و متوجهی چیزی نمیشی؟!
لبخندی زد و از جلوی چشمای جیسو محو شد..!
جیسو با بهت به جای خالیه هوسوک نگاه کرد چشماشو محکم روی هم فشار داد و بدون توجه به اینکه جنی توی بخشه از سره جاش بلند شد و سمت خروجیه بخش دوید..!
از در خارج شد و زیر آسمونی که حالا تیره شده بود شروع به دویدن کرد..!
***********************************
(برای از بین بردن طلسم و خلاص شدن از شر موجودات ناشناخته ی توی خونه ی عروسکی باید...)
***********************************
کیم نامجون به چشمای بهت زده ی جنی نگاه کرد و پوزخندی زد که باعث شد قسمتی از دندونای سرخ رنگش مشخص بشه..!
-میبینم بدجور داری به من فکر میکنی..!
قطره ی اشکی از ترس روی گونه های جنی سر خورد و روی کف سفید رنگ آی سی یو نقش بست..!
-اومو مثل اینکه از دیدنم خیلی خوشحالی که از شوق گریه میکنی..!
سرشو جلوتر برد و به صورت جنی نزدیک کرد..!
-بیا و بخاطر من توی کارم دخالت نکن باشه؟؟!
جنی مثل عروسک خیمه شب بازی بی حرکت توی بغل نامجون افتاده بود و حتی مغزش دستور پلک زدن هم به چشماش نمیداد..!
نامجون لبخندی به چهره ی جنی زد و زبون خیس و خونیش رو روی لباش کشید و لب زد
-با اینکه خون خوشمزه ای داری ولی الان اصلا مزه نمیده گردنتو سوراخ کنم..! چون من خون خودتو میخوام نه خون یکی دیگه که ریختن توی بدنت..!
جنی لباشو مثل ماهی باز و بست میکرد و حتی نمیتونست دستاشو تکون بده..!
- قرارررر بود اون پیرمردو بکشی عوضییییی..!
جنی بهت زده به نامجون خیره شد..!
نامجون لبخندی زد و جنی رو که روی دستاش افتاده بود بلند کرد و روی صندلی نشوند..!
-همینجا بشین و تکون نخور..آفرین دختر خوب..!
***********************************
با تمام توانش میدوید و لحظه به لحظه از اونجا دور تر میشد..!
وقتی که حس کرد نفسش بالا نمیاد و پاهاش بخاطر دویدن زیاد در گرفتن ایستاد و دستشو روی زانوهاش گذاشت و نفس های عمیقش رو رها کرد..!
زیر چراغ برقی ایتاده بود و نور بالای سرش قرار داشت..!
نفس های عیقش رو رها کرد و چشماشو آروم باز کرد و بدون اینکه بایسته به زمین خیره شد..!
با دیدن سایه ی ای که کنارش قرار گرفت نفسش حبس شد و خواست به سرعت فرار کنه که اینبار دستش شکار پنجه های قویه هوسوک شد و توسط هوسوک کشیده شد و محکم به سینش برخورد کرد..!
با ترس به چشمای هوسوک خیره شد که هوسوک لبخندی زد و جمله ای توی بخش گفته بود رو کامل کرد
-مثل همین الان که نفهمیدی من پشت سرت حرکت میکردم و حالا اومدم کنارت..
***********************************
(اون شئ ای که طلسم توش مخفی شده رو نابود کنید..! طلسم ها معمولا توی....)
با دیدن بقیه ی متنی که سوخته بود و مشخص نمیشد نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و به رزی نگاه کرد که دسته کمی از خودش نداشت..!
***********************************
نامجون با قدم های بلندش وارد اتاق پدربزرگ شد و در رو پشت سرش قفل کرد..!
جنی مثل مجسمه ی خشک شده ای فقط به صحنه های روبه روش نگاه میکرد..!
نامجون سمت سیم دستگاهایی که به پدربزرگ وصل شده بودن رفت و انگار که داشت دنبال سیم اصلی ای میگشت که بالافاصله بعد از قطع شدنش تمام سیستم دستگاه ها رو از کار بندازه..!
جنی در سکوت و بدون اینکه تکونی بخوره به نامجون نگاه میکرد..!
و  توی اون لحظه فقط یه جمله از بین لب هاش بیرون اومد
-تهیونگ..!!!
***********************************
جیسو گیج از حرفای هوسوک به چشماش خیره شد و تمام جرئتشو توی زبونش ریخت و تقریبا فریاد کشید
-ولم کن..!
هوسوک به چشمای گستاخ جیسو که توش رگه های ترس به راحتی مشخص میشد نگاه کرد و آروم لب زد
-ببخشید..!
جیسو با بهت به هوسوک خیره شد و آروم گفت
-برای چی؟!
هوسوک عمیق توی چشمای جیسو خیره شد و آروم لب زد
-برای اینکه از توی بخش کشوندمت بیرون که نامجون راحت به کارش برسه..!
جیسو با بهت به هوسوک زل زد و به سرعت از توی بغلش خودشو بیرون کشید و سمت بخش دوید..!
***********************************
به نامجونی که هنوز درگیر دستگاه پدربزرگ بود خیره شد و لباشو اینبار بیشتر از هم اصله داد و تن صداش رو بیشتر کرد
-تهیونگگ..!
نامجون با شنیدن صدای جنی چرخید و به جنی ای که اسم تهیونگ رو صدا میزد خیره شد و انگار که هول کرده باشه با سرعت بیشتری دنبال شاه رگ اصلی گشت..!
جنی که انگار با شنیدن اسم تهیونگ جون توی بدنش برگشته بود از سره جاش بلند شد و سمت دره اتاق رفت و محکم خودشو به در کوبید و فریاد کشید
-درو باز کن عوضی..!
از در فاصله گرفت و با تموم توانش سمت در رفت تا خودش رو محکم بهش بکوبه که درست توی اون لحظه و درست قبل از اینکه بدنش به در برخورد کنه دستش توسط شخصی کشیده شد و باعث شد تعادلش رو از دست بده و روی زمین بیوفته..!
و قبل از اینکه به خودش بیاد و ببینه چه اتفاقی افتاده صدای فریاد کر کننده ی نامجون از اتاق بلند شد..!

𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1Where stories live. Discover now