Mingi

2.5K 268 25
                                    

شاید توی اون لحظه رزی حس کسی رو داشت که
داشت جلوی چشماش یه معجزه رو میدید..!
چشماش توی چشمای جین قفل شده بود و به حدی شوکه شده بود که حتی توانایی اینکه واکنشیم نشون بده نداشت..!
حس میکرد راه تنفسیش بسته شده و قلبش از حرکت ایستاده..!
خودش بود..! همون مردی که همیشه با لباس های سفید رنگش برای رزی دلبری میکرد..!
خودش بود..! همون مردی که خنده هاش ته دل رزی رو قلقلک میدادن..!
خودش بود..! همون مردی که آغوشش عجیب آرامش داشت برای تن ظریف رزی..!
خودش بود..!
اون مرد سفید پوش با اون چشمای قهوه ای رنگ و موهای خرمایی رنگ تموم زندگیه رزی بود..!
مغزش بالاخره به اعضای بدنش دستوری داد و قطره ی اشکی که بین مژه های بلندش گیر کرده بود فرو ریخت و روی گونش رد انداخت..!
شش هاش شروع به کار کردن کردن و اکسیژن داخل اتاق رو شروع به بلعیدن کردن..!
هر دوشون تویه سکوت به هم زل زده بودن و نگاهاشون عجیب بهم گره خورده بود..!
یه نفر با نگاه بهت زدش و ناباورش و یه نفر با چشمای نمناکی که جمله ی ^ دلم برات تنگ شده ^ رو فریاد میزدن..!
رزی تمام جونشو توی پاهاش جمع کرد و قدمی به سمت جلو برداشت و سر پنجه های یخ کردش از شوک آروم بالا اومدن و پوست مرد روبه روش رو لمس کردن..!
و همزمان با برخورد دست یخ کرده ی رزی با گونه ی جین بغض سنگین مردونش رها شد و قطرات اشک در کمتر از چند ثانیه صورتشو خیس کردن..!
گونشو به دست رزی فشار داد و بی تاب دست رزی رو توی دستش گرفت و سر پنجه های دخترکش رو با لب های خیس از اشکش بوسه بارون کرد..!
رزی اما دست کمی از جین نداشت و فقط با چشماش سر تا پای جین رو نگاه میکرد..!
درست شبیه آدم های دیوونه ای شده بود که نمیخواستن یک واقعیت رو بپذیرن..!
هر دوشون در سکوت به هم خیره شده بودن و با نگاهاشون حرفای دلشونوبهم میزدن..!
سرپنجه های رزی ناباورانه روی گونه های خیس جین میرقصیدن و به حدی شوکه شده بود که نمیتونست حتی کلمه ای رو به کار ببره..!
جین نگاهشو توی چشمای رزی چرخوند و لب زد
-نمیخوای..چیزی..بگی؟!
رزی با شنیدن صدای جین نفسش رو صدا دار رها کرد  و حس کرد قلبش داره خودشو بی تابانه و محکم توی سینش میکوبه..!
قدمی جلو تر برداشت طوری که نفس هاش توی صورت جین پخش میشد و ته دل مرد روبه روش رو میلرزوند..!
نگاه ناباورش رو دوباره روی صورت جین چرخوند و لب هاشو بالاخره از هم فاصله داد و لب زد
-تو...زنده ای؟!
صداش انگار از ته چاه میومد و حنجرش هم از شدت شوکی که بهش وارد شده بود نمیتونست خیلی بلند سر و صدا بکنه..!
جین با دستای بزرگ و مردونش صورت رزی رو قاب گرفت که باعث شد  قلب رزی با حس اون سرپنجه ها و دست نرمی که روی صورتش قرار گرفته تند تر و تند تر بزنه..!
توی چشمای جین زل زد
-اما..من..دیدم..وقتی که..ما..ماشینت..چپ..کرد..!
(فلش بک) 2 سال پیش
توی بغل جین گم شده بود و با دستاش به پیراهن سفید اون مرد چنگ میزد و تمام تلاشش میکرد که با لحن لوس و گردن کج شدش اون مرد رو راضی به نرفتن بکنه..!
-جینااا...میشه نری؟؟
جین با خنده شونه های رزی رو گرفت و از خودش فاصله داد و به چشمای مظلومش نگاه کرد و با دیدن صورتش بلند زد زیر خنده
-شرکو دیدی؟!
رزی ابرویی بالا انداخت و منتظر نگاش کرد که جین ادامه داد
-الان دقیقا مثل اون گربه ی شرک شدی..!
رزی با حرص توی شکم جین کوبید و جیغ زد
-الان وقت شوخیه بیشعور؟؟!
جین با خنده دوباره اون دختر رو توی بغلش چپوند و همونطور که موهاشو با دستش نوازش میکرد گفت
-یه روز بیشتر طول نمیکشه..! زود میرم و میام..!
رزی با یادآوریه سفر کاریه جین دوباره لب و لوچش رو آویزون کرد و سرشو توی گردن جین فرو کرد و عین بچه کوچولوهای لوسی که میخوان اونا رو از پدر و مادرشون دور کنن به جین چسبید و گفت
-اصلا نمیشه منم باهات بیام؟؟!
جین کلافه نگاهی به ساعتش کرد و رزی رو از خودش جدا کرد و توی چشماش زل زد
-ما درباره ی این موضوع خیلی وقت پیش حرف زدیم..مگه نه؟!
رزی با لوس ترین حالت ممکن پاهاشو به زمین کوبید و پشتشو به جین کرد و دست به سینه ایستاد و گفت
-اصلا برو..به من چه..من چیکارم که تصمیم بگیرم..تازه تو که به حرفام گوشم نمیدی پس چرا خودمو الکی خسته کنم..!
جین پلکاشو کلافه روی هم فشار داد و خواست چیزی بگه که با به صدا در اومدن گوشیش حرفشو خورد و با رد تماس نشون داد که توی راهه..!
رو به رزی که همچنان پشت بهش ایستاده بود کرد و ملتمسانه گفت
-رز..اذیت نکن دیگه..نزار اینجوری برم..!
رزی هم چنان در سکوت ایستاد و حرفی نذاشت و این باعث شد جین بیشتر از قبل بخاطر رفتارای بچگونه ی رزی کلافه بشه..!
نفسشو بیرون داد و لب زد
-پس من رفتم...! خدافظ..!
و از دری که رزی پشت بهش ایستاده بود خارج شد...!
با شنیدن صدای بهم کوبیده شدن در پلکاشو روی هم فشار داد و کلافه روی زمین نشست و دستش به قلبش چنگ زد و با مشت چند بار محکم توی قلبش زد و با عصبانیت لب زد
-چه مرگته روانی؟؟! چرا همش اذیت میکنی و اینقدر دلت شور میزنه؟ چیزی نمیشه..اینم مثل بقیه ی سفراشه..! چیزی نیست دختر..! آروم باش چیزی نمیشه..!
و اون لحظات رزی فقط داشت با گفتن این حرفا خودش رو گول میزد چون حتی ذره ای از دل شوره و حس بدی که ته دلش شکل گرفته بود کم نشده بود و بدنش هستریک وار میلرزید و ناخودآگاه با دندونای تیزش به جون پوست کنار ناخنش افتاده بود و دلیل این همه دلشوره و حس بد رو متوجه نمیشد..!
با عصبانیت از سر جاش بلند شد و سمت پرده ی توی سالن خونه رفت و کنارش زد و با چشمای کنجکاوش دنبال جینی گشت و با دیدن اون قامت آشنا که پیراهن سفید رنگ و شلوار جینش عجیب بهش میومد ناخودآگاه لبخندی زد و تا لحظه ای که جین سوار ماشین شد با نگاهش بدرقش کرد..!
با نشستن جین توی ماشین ناخودآگاه دلشورش شدید تر شد و به ماشینی که از طرف شرکت دنبال جین اومده بود نگاه کرد..!
و عجیب بود که اون لحظه داشت با تمام توانش مدل و رنگ اون ماشین رو به خاطر میسپارد..!
با حرکت ماشین و محو شدنش از توی خیابون و چرخیدنش توی خیابون بعدی نفسش رو صدا دار رها کرد و سعی کرد به خودش امید بده که قرار نیست اتفاقی بیوفته ولی مگه دلش طاقت میاورد؟!
با کلافگی خودش رو روی مبل پرت کرد و بی حوصله تلوزیون رو روشن کرد و امید داشت که با دیدن تلوزیون حواسش پرت بشه و کمی از این دلشورش کمتر بشه..!
***********************************
با شنیدن صدای گوشیش از جا پرید و ناخودآگاه هر چی حس بد و منفی توی این دنیا بود بهش منتقل شد و نگاه لرزونش رو از صفحه ی تلوزیون که حتی نمیدونست داشت چی پخش میکرد گرفت و به گوشیش که روی میز روبه روی میز قرار داشت چنگ زد و با دیدن شماره ی ناشناس به خودش لرزید و با دستای یخ کرده و لرزونش آیکن جواب رو لمس کرد و امیدوار بود که فرد پشت تلفن بگه اشتباه گرفته و قطع کنه اما با شنیدن جمله ای که فرد پشت خط به زبونش اورد دستاش یخ کرد و نفسش توی سینش گره خورد..!
-خانم پارک رزی؟!..شما فردی به اسم کیم سوک جین میشناسین؟!
لب های بهم چسبیدشو به زور از هم فاصله داد و با صدای لرزونش لب زد
-بله..بفر..مایید..
-آقای کیم چند دقیقه ی پیش توی بزرگراه هانجون تصادف کردن ممنون میشیم خودتونو به اینجا برسونین..!
پلکاشو محکم روی هم فشار داد و گوشیه تلفن از بین انگشتاش سر خورد و پایین افتاد..!
پس این همه دلشورش بی دلیل نبود..!
نفهمید چطوری آماده شد و نفهمید اصلا چطوری خودش رو به بزرگراه رسوند..!
کاش رزی اون روز به اون بزرگراه نمیرفت..!
کاش اون ماشین مشکی رنگ آشنا رو که اونقدر غلط زده بود که تمامش له شده بود رو ندیده بود..!
کاش تن بی جون جین رو که از شیشه آویزون شده بود نمیدید..!
کاش اون قطرات بنزینی که از ماشین میچکیدن رو ندیده بود..!
کاش صدای بلند منفجر شدن اون ماشین رو نشنیده بود..!
کاش اون حجم از آتیشی که از اون ماشین آشنا بیرون میزد رو ندیده بود..!
کاش نگاهش روی جسم بی جون جین که میسوخت قفل نشده بود..!
کاش به رزی زنگ نمیزدن و خبرش نمیکردن..!
کاش فقط خبر مردن جینو به گوشش میرسوندن..!
کاش بهش نمیگفتن خودش رو به صحنه برسونه..!
همه چیز جلوی چشمای رزی مثل صحنه آهسته میگذشتن و نگاه رزی روی جینی که تا همین چند دقیقه بود توی بغلش بود و حالا آتیش با گستاخی بدنش رو میسوزوند قفل شده بود...!
وقتی به صحنه رسید فقط یه جمله رو شنید..!
-بدن دو سرنشین کاملا بین قطعات ماشین گیر کرده و نمیشه بیرون کشیدشون..! باید آهن رو...
اونا نتونسته بودن جین عزیزش رو از ماشین بیرون بکشن..!
جین عزیزش بین قطعات آهن له شده بود و موهای قهوه ای رنگش که همیشه جای دستای رزی بود رنگ خون شده بودن..!
پیراهن سفید رنگی که رزی عاشقش بود و همیشه میگفت رنگ سفید عجیب به مردش میاد حالا از خون به سیاهی میزد..!
چشمای قهوه ای رنگی که رزی عاشق زل زدن توشون بود حالا بسته شده بودن..!
روی اون صورت کشیده که سرپنجه های رزی حرکت میکرد حالا با شیشه بریده شده بود و خط عمیقی روی صورت مردش شکل داده بودن..!
جین عزیزش رفته بود..!
و جمله هایی که مثل یه آهنگ مرتب توی سر رزی چرخ میخوردن و چرخ میخورد و دوباره از اول پلی میشدن و قلب رزی رو از تیکه تیکه میکردن..!
*رزی..نذار اینجوری برم..!*
*خدافظ*
*یه روز بیشتر طول نمیکشه..زود میرم و میام..*
و رزی اون لحظات خودشو لعنت میکرد که چرا مردش رو اینجوری بدرقه کرده..!
رزی اما جایی مرد که اون روپوش سفید رنگ رو روی تن بی جون جین دید..!
جایی مرد که جین به سردخونه منتقل شد..!
جایی مرد که از تنش چیزی نمونده بود و آتیش تمامش رو سوزونده بود..!
جایی مرد که حتی نتونست برای آخرین بار اون صورت رو ببینه..!
وقتی مرد که بهش گفتن کل صورت مردش سوخته و چیزی ازش نمونده.!
جایی مرد که گفتن از روی دی ان ای شناساییش کردن..!
جایی مرد که تن جین زیر خروار ها خاک دفن شد..و علامت صلیب بزرگی بالای قبرش جا خشک کرد..!
رزی بعد از جین مرد...!
(پایان فلش بک)
***********************************
توی چشمای جین زل زده بود و حس میکرد تمام صحنه ای هایی که داره میبینه یه خوابه شیرینه..!
مگه میشد باور کنه که مردی که خودش شخصا شاهد خاک سپاریش بوده زندست؟!
مگه میتونست باور کنه؟!
خودش دیده بود..! با چشمای خودش دیده بود..!
دو سال تموم توی نبود جین مرده بود و قلبش حتی با یادآوریه اون روز کذایی مرگ جین از حرکت میایستاد..!
و حالا اون مردی که دو سال تموم فکر میکرد مرده جلوش ایستاده بود و دستای رزی صورتش رو قاب گرفته بودن..!
پوست داغ جین رو زیر دستاش حس میکرد..! صدای ضربان قلبش رو میشنید..! قطره های اشکش دستاشو خیس میکردن..!
خودش بود..! زنده بود..! نفس میکشید..! گریه میکرد..! قلبش میزد..! صورتش سالم بود..! نسوخته بود..! جین بود..! توی همون پیراهن سفید رنگ..!
سرش رو با ناباوری چند دور به شدت به دو طرف تکون داد و دستاشو ترسیده از روی صورت جین برداشت و همنطور که اشکاش کل پهنای صورتش روخیس کرده بودن لب زد
-امکان نداره..من خودم دیدمت..من بدنتو دیدم..نه..امکان نداره..!
سرشو رو چند بار تکون داد و خنده ای بین تموم اشکاش زد و مثل دیوانه ها لب زد
-آره..آره..دارم خوابتو میبینم..! معلومه که تو مردی..!
جین نفسشو بیرون داد و دستاش سر شونه های دخترک لرزون و ترسیده رو نشونه گرفت و محکم تکونش داد و با صدای کنترل شده ای فریاد کشید
-به خودت بیا رز..من اینجامم..!
رز به چشمای قهوه ای رنگ جین زل زد و چند بار سرش رو به دو طرف تکون داد و گفت
-امکان نداره..تو زنده نیستی...! فقط توهم زدم..!
بغضش برای بار هزارم ترکید و هق هق دردناکش توی اتاق پیچید و دل جین رو با خنجر خط خطی کرد..!
جون از توی پاهاش رفت و آروم روی زمین افتاد و جین هم به طبیعیت از رزی روی زمین نشست و سرش رو توی سینش فرو کرد و محکم به قفسه ی سینش چسبوند..!
هق هق بلند رزی حتی دل آسمون هم به درد اورده بود..!
با مشت کوچیکش توی سینه ی جین کوبید
-تمام..(هق)..این..مدت..(هق)..کجا..بودی؟؟!
با مشتش محکم تر به سینه ی جین کوبید و فریاد کشید
-میدونی به من چی گذشت؟؟؟؟؟!میدونی بعد از تو مردم؟؟!..میدونی دیگه اون رزی ای که تو عاشقش بودی نشدم؟؟!..میدونی دو سالو مثل مرده متحرک زندگی کردم؟؟!
ضربه های محکمش رو به سینه ی جین میکوبید و جین فقط در سکوت به حرفای رزی گوش میداد و دستشو روی موهای محبوبش میکشید و سعی میکرد با این کار آروم ترش بکنه..!
اما خبر نداشت حرکت دستش روی موهای رزی دیوونه ترش میکنه و تمام زخم هایی که این دو سال توی قلبش خورده سر باز میکنن..!
بدن رز رو محکم تر به بدنش چسبوند و هم پای دخترک اشک میریخت..!
اونم به همون اندازه دلتنگ بود..! اونم دو سال نفهمید چطوری زندگی کرد..! اونم قلبش درد میکرد..! اونم به حد مرگ دلتنگ دخترک تخس و زبون درازش بود..!
اونم دلش برای لجبازیا و قهر کردنای بی دلیل رز تنگ شده بود..!
دو تا آدم دلتنگ بعد از دو سال همو دیده بودن..! معلومه چه حسی دارن مگه نه؟؟!
***********************************
با مشتش محکم توی شکم جون کوک کوبید و بالافاصله بعد از اینکه جون کوک کمی ازش فاصله گرفت پاشو بالااورد و محکم وسط دو پای جون کوک کوبید..!
نفس توی سینه ی جون کوک حبس شد و چند قدم به عقب رفت و روی شکمش خم شد و از درد ناله ی ریزی کردکه لیسا با رضایت لبخندی زد و با نگاه مغرورش به جون کوکی که واقعا داشت از درد توی خودش میپیچید نگاه کرد..!
بعد از چند ثانیه وقتی که جون کوک حس کرد درد بین دو پاش کمتر شده سرش رو بالا تر اورد و در حالی که صورتش هنوز از درد توی هم مچاله شده بود لب زد
-چرا اینجوری میکنی آخه؟!
لیسا با غرور ابرویی بالا انداخت و لب زد
-توقع نداشتی که بغلت کنم و بگم خیلی دلم برات تنگ شده؟!
جون کوک سری تکون داد و با لحن حق به جانبی لب زد
-دقیقا همین توقع رو داشتم..!
لیسا تک خنده ی ناباوری زد و پشتشو به جون کوک کرد و شروع به حرکت سمت قفسه ی کتاب ها کرد و همونطور که امید داشت هر لحظه از اون مرد دور تر بشه لب زد
-برو بیرون..!
و به قدم هاش سرعت داد و بین قفسه های تو در توی کتابخونه پیچید و بدون اینکه به پشت سرش نگاه کنه سعی میکرد خودشو از دید جون کوک ناپدید کنه..!
با ورودش به بخشی از کتابخونه که نور خورشید بهش نمیرسید و همه طرفش از کتاب های رنگارنگ تا سقف پوشیده شده بود ایستاد و با کنجکاوی به اونجا نگاه کرد..!
اون وقتی که کل کتابخونه رو گشته بود به اونجا نرسیده بود که..!
بار اولی بود که اونجا رو میدید و براش جالب بود که چطور از اونجا سر در اورده و چطوری قبل از اون اونجا رو ندیده..!
به قفسه های خیره شد و متوجه شد که این قفسه ها برخلاف بقیه ی جاهای کتابخونه از کتاب هایی با ژانر های مختلف پوشیده شدن و هر کدومشون قطر و رنگ جلد متفاوتی دارن..!
با کنجکاوی بین کتاب ها سرک کشید و بدون توجه به اینکه تا چند ثانیه ی قبل داشته از دست جون کوک فرار میکرده دوباره روی کاری که بخاطرش به کتابخونه اومده بود تمرکز کرد و دنبال کتاب متفاوتی بین اون کتابا گشت..!
از بین اون همه کتاب رنگارنگ هر از گاهی کتابی رو بیرون میکشید و ورقش میزد و وقتی میدید چیز جالبی توش نیست سر جاش برش میگردوند..!
به کتاب ها میخورد که رمان یا داستان های کوتاه باشن و حتی لیسا بین اونها فیلم نامه هم پیدا کرد..!
پس اون بخش از کتابخونه متعلق به رمان ها  و داستان ها بود.!
کتاب دیگه ای رو از قفسه بیرون کشید و مشغول ورق زدنش شد..!
-اونی که دنبالشی اینجا نیست..!
با شنیدن صدای بم جون کوک درست از کنار گوشش از جا پرید و جیغ خفه ای کشید و کتاب از دستش افتاد و بخاطر قدیمی بودنش برگه هاش از جلدش جدا شدن و روی زمین پخش شدن..!
با عصبانیت سمت جون کوک چرخید و با خشم کنترل شده ای لب زد
-معلوم هست تو چته؟؟!
جون کوک سری تکون داد و چند قدم عقب رفت و در حالی که میخندید گفت
-فقط میخواستم کمکت کنم..!
عقب تر رفت و به یکی از قفسه های چوبیه کتابخونه تکیه داد و لب زد
-داری الکی خودتو خسته میکنی..اونی که دنبالش میگردی اینجا نیسته..!
لیسا عصبی پلکاشو روی هم فشار داد و روی زمین نشست تا برگه های جدا شده ی کتاب رو سر جاش برگردونه و طوری رفتار کرد که انگار اصلا حرف جون کوک رو نشنیده و اصلا جون کوکی اونجا حضور نداره..!
وقتی از اینکه تمامیه برگه ها به جای اصلیه خودشون برگشتن مطمئن شد از روی زمین بلند شد و کتاب رو سر جاش برگردوند و چرخید و با جای خالیه جون کوک روبه رو شد..!
پس جون کوک بالاخره رفته بود و عقب کشیده بود..!
اما فکر لیسا شدیدا درگیر حرف جون کوک شده بود.!
*اونی که دنبالشی اینجا نیست*
نمیدونست چرا اما حس میکرد میتونه به حرف جون کوک اعتماد بکنه و حس میکرد حق با جون کوکه و اون نمیتونه توی این کتابخونه چیزی پیدا بکنه..!
چرخی زد و از بین قفسه های ناشناخته ای که اولین بار دیده بودشون رد شد و وارد قفسه ای شد که نور خورشید اونجا میتابید و روشن تر از قسمت قبل بود..!
نفس عمیقی کشید و نگاه سرسری ای به کتاب ها توی قفسه کرد و همونطور که با قدم های آرومش قدم برمیداشت محکم به چیز سفتی خورد و این باعث شد چند قدم عقب بیاد و در حالی که پیشونیش رو با دستش ماساژ میداد به چیزی که بهش برخورد کرده بود نگاه کنه..!
در واقع اون چیز یه انسان بود..!
جیمین لبخند مهربونی زد و به لیسایی که از دیدنش شوکه شده بود نگاه کرد و لب زد
-ببخشید ترسوندمت..! اینجا چیکار میکنی؟!
لیسا با بهت به جیمینی که یهویی از جلوی راهش سبز شده بود نگاه کرد و نفس حبس شده ش رو بیرون فرستاد..!
انگار دیگه این دختر به یهویی دیدن ساکنان این خونه عادت کرده بود..!
به جیمین نگاهی انداخت و جرقه ای توی سرش خورد..!
قدمی سمت جیمین برداشت و گردنش رو کج کرد و با دستش به جیمین اشاره کرد که اونم سرش رو پایین بیاره..!
جیمین گردنش رو کج کرد و با چشمای کنجکاوش و قیافه ای که شکل علامت سوال گرفته بود به لیسا نگاه کرد..!
لیسا سرش رو این ور و اونور چرخوند و انگار میترسید که جون کوک هنوز اینجا حضور داشته باشه با تن صدای آرومی لب زد
-جیمینا..میتونی کمکم کنی؟!
جیمین ابرویی بالا انداخت و سریع سری تکون داد و لب زد
-حتما..!
لیسا لبخند محوی به این مهربونی همیشگیه جیمین زد و سرش رو جلوتر کشید و گفت
-تو میدونی طلسم این خونه کجاست؟!
رنگ نگاه جیمین عوض شد و نگاه گنگش رو تقدیم چشمای لیسا کرد..!
لیسا اما از این نگاه جیمین ترسید و قدمی عقب برداشت..!
و توی اون لحظه فکر کرد که شاید جیمین رفیقش باشه اما اونم جزوه ساکنان این خونست و شاید زندگیه اونم به اون طلسم بستگی داشته باشه..!
اگرچه که لیسا اصلا نمیدونست با نابودیه طلسم چه اتفاقی برای اعضای این خونه میوفته..!
جیمین اما ناگهانی سرد شده بود و نگاهش خشک و لحنش جدی شده بود..!
توی چشمای لیسا زل زد و لب زد
-چیزی که درخشانه ولی تیرست..! زیباست اما دلگیر..!
توی چشمای لیسا زل زد و گفت
-اون طلسمه...!
و قبل از اینکه فرصتی به لیسایی که مشغول هضم کردن اون جمله بود بده عقب گرد کرد و سمت یکی از قفسه ها چرخید و لیسا با جای خالیه جیمین روبه رو شد..!
***********************************
چراغ قوه رو توی دستش جا به جا کرد و چرخی زد و نورش رو اطراف انبار چرخوند اما باز جز وسایلی که توی انبار بودن چیزی چشمشو نگرفت..!
صدای یونگی دوباره توی گوشش پیچید..!
-تو یه احمقی..!
جیسو با نگاه گنگش به دور و اطرافش نگاه کرد و هر لحظه منتظر دیدن یونگی بود..!
دلش میخواست اون فردی که داشت باهاش صحبت میکرد و طبق فرضیاتش نگهبان طلسم بود رو ببینه..!
صدای یونگی دوباره شنیده شد..
-بهت که گفتم تو نمیتونی منو ببینی..!
جیسو با بهت سرش رو بالااورد..یعنی اون فرد توانایی خوندن ذهنش رو داشت که اینجوری حرف میزد؟!
اما جیسو حس میکرد پاهاش به اون زمین میخکوب شدن و توانایی حرکتشونو نداره..!
دلش میخواست از اون اتاق بیرون بره اما هر چه قدر زور میزد نمیتونست پاهاشو حرکت بده..!
صدایی مثل پوف کشیدن توی گوشش پیچید انگار که یونگی رو با رفتاراش خسته کرده بود..!
-اگر قصد رفتن نداری..میای با هم بازی کنیم؟؟!
و قبل از اینکه جیسو جوابی بده صدای بلند ترکیدن توی گوشش پیچید و چراغ قوه ی توی دستش ترکید و نورش خاموش شد..!
جیسو با بهت جیغی کشید و چراغ قوه ی سوختش رو روی زمین پرت کرد و حالا با دیدن تاریکیه مطلق توی اون اتاق ترسیده نفسش رو حبس کرد و جلوی چشماش جز سیاهی خبری از چیزی نبود..!
صدایی به گوش نمیرسید..! حتی نمیتونست صدای قدم های یونگی روی زمین رو بشنوه..!
-هعی..!
با بهت به سمت راستش که صدا از اونجا اومده بود چرخید و ناخودآگاه یاد هوسوک افتاد..!
-هعی..!
اینبار سمت چپش رو نگاه کرد و باز هم چیزی جز سیاهی چشمشو نگرفت..!
چشماش کم کم به تاریکی عادت کردن و میتونست اطرافش رو بهتر ببنه..!
-هعی..!
اینبار صدا از بالای سرش میومد..!
سرش رو ترسیده بالا گرفت و باز هم چیزی ندید..!
صدای خنده ی بلند و هستریک یونگی از جا پروندش و ضربان قلبش رو بیشتر کرد و حس کرد که قلبش داره از جا کنده میشه..!
-خیلی تاریک نیست؟!
صدایی مثل خوردن کبریت به جعبه ی چوب کبریت ها شنیده شد و جیسو آروم چرخید و اینبار به پشت سرش خیره شد و به جعبه هایی که صدا از بینشون شنیده میشد نگاه کرد..!
با دیدن نور کوچیکی که حاصل سوختن چوب کبریت بود نگاه لرزونش رو به چوب کبریت داد..!
اون چوب کبریت ثابت روی هوا ایستاده بود و هیچ دستی نگهش نداشته بود..!!
ناخودآگاه سمت چوب کبریت حرکت کرد و با چشمای کنجکاوش به اون چوب کبریت که بی صدا میسوخت نگاه کرد..!
صدای بلند زنگ روی دوچرخه توی گوشش پیچید و هم زمان با اون صدایی مثل فوت کردن شنیده شد و آتیش روی چوب کبریت خاموش شد و اتاق دوباره توی تاریکیه محض فرو رفت..!
قطره ی اشکی از ترس روی گونش سر خورد و بدنش شروع به لرزیدن کرد..!
با برخورد چیزی با پاش جیغ بلندی کشید و عقب رفت و نگاه ترسیده و شوکش رو به پایین پاش داد و با دیدن ماشین کوچیکی که به پاش خورده بود نفسش رو صدا دار رها کرد..!
-نمیخوای باهاش بازی کنی؟!
صدا از کنار دوچرخه میومد و این باعث میشد جیسو بیشتر از قبل بلرزه..!
اینبار چیز سفید رنگی جلوی پاش افتاد و صدای خنده ای توی گوشش پیچید..!
-یادم نبود تویه دختری و باید با عروسکات بازی کنی..!
جیسو نگاه ترسیدش رو به عروسک باربیه کوچیکی که لباس باله پوشیده بود داد و پلکاشو محکم روی هم فشار داد و قطره ی اشک دیگه ای از بین پلکای بستش پایین ریخت..!
سکوت باز تویه فضای بسته  و تاریک اتاق انباری حکم فرما شد..!
-نمیخوای برقصی؟!
صدای یونگی درست از کنار گوشش اومد و داغی نفس هاش رو روی پوست گوشش حس کرد و موهای تنشو سیخ کرد..!
صدایی مثل برخورد دست و کف زدن توی گوشش پیچید و صدا تند تر و بلند تر شد و حالت ریتمیک به خودش گرفت که باعث شد لرزش بدن جیسو بیشتر بشه..!
-برقص..!
جیسو پلکاشو محکم به هم فشار داد و با هر بار کف زدن یونگی بیشتر از قبل ضعف میکرد و ترسش چند برابر میشد..!
پلکای خیسشو از هم باز کرد و به در انبار زل زد و تموم جونشو توی پاهاش ریخت و قدمی به سمت در برداشت..!
-کجا؟! هنوز  که بازیمون تموم نشده..!
جیسو قدم دیگه ای سمت در برداشت و توی دلش خدا خدا میکرد که یونگی بیخیالش بشه و بدون اذیت کردنش رهاش کنه و بزاره بره..!
وقتی ریکشن یا حرفی از طرف یونگی دریافت نکرد حس کرد جون توی پاهاش بیشتر شده پس با تموم وجودش سمت در دوید و دستگیرشو توی دستش گرفت و محکم به پایین کشیدش..!
ولی باز نشد..!
چند بار پشت سر هم با ترس دستگیره رو پایین کشید...! اما انگار اون در قصد باز شدن نداشت..!
-بهت که گفتم..!
جیسو با بدن لرزونش چرخی زد و به در تکیه داد و با ترس به محیط ساکت و خالی از شخص انبار زل زد..!
-تا بازیمون تموم نشه نمیتونی از اینجا بری..!
و صدای بلند خنده های یونگی که توی گوش جیسو پیچید و جیسوویی که متوجه ی حمله ی شخصی سمتش شد..!
و جیغ بلندش که دیوارای خونه رو لرزوند..!
و بعد از اون تاریکیه مطلق...!

𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1Where stories live. Discover now