(18:57)
دستی به دستمال سر گل گلیش که زمینه ی صورتی کمرنگ داشت و به طرز بانمکی دور سرش بسته بود کشید و به رز که مشغول تمیز کردن مبل ها با جارو شارژی بود نگاه کرد..!
از خستگی دستاشو بالا برد و خودشو کشید تا عضلات خسته و خشک شدش دوباره باز بشن...
رز جارو شارژی رو خاموش کرد و با خستگی خودش رو روی مبلی که تازه جاروش کرده بود پرت کرد...
نیم نگاهی به لیسا که همچنان در حال نرمش کردن بود و دستاشو به جهت های مختلف میکشید کرد و بیحالی لب زد
-امشب نوبت منه؟؟
لیسا که متوجه ی سوال رز نشده بود اخمی از روی فکر کردن کرد و بعد با یادآوریه منظور رز بشکنی روی هوا زد و گفت
-عااا..آره امشب نوبت توئه..!
-ولی خستممم..نمیشه فرداشب درستش کنم؟؟
لیسا سمت رز رفت و پشت مبل ایستاد و دستاشو روی شونه های رز گذاشت و شروع به ماساژ دادن کرد و با خنده گفت
-یه شام درست کردن که اینقدر غر زدن نداره..!
و همونطور که پشت سرهم *پاشو پاشو* میگفت زیر بغلای رز رو گرفت و مجبورش کرد بلند شه..!
رز رو به سمت آشپزخونه کشوند و همونطور که هلش میداد گفت
-من میرم طبقه ی بالا یه نگاهی به اتاقا بندازم...کاری داشتی صدام بزن..!
و قبل از اینکه از رز جدا بشه با خنده به باسن رز کوبید و قبل از اینکه رز بخواد به سمتش هجوم بیاره پا تند کرد و سریع فرار کرد..!
************************
(19:00)
از پله ها بالا رفت و راهروی شیطان رو بدون هیچ توجه و مکثی گذروند..!
به سمت راست چرخید و نگاهی به اون راهروی روشن که چهار در مشکی رنگ رو با فاصله های یکسانی توی دیواراش جا داده بود نگاه کرد..!
در دوم از سمت چپ که اتاق رز بود..!
پس باید سه در دیگه رو باز میکرد...!
دو اتاق سمت راست راهرو و دو اتاق سمت چپ راهرو روبه روی هم قرار داشتن..
در اتاق اولی از سمت چپ رو باز کرد..در صدای دلخراشی از خودش در اورد انگار که سالیان ساله که تکون نخورده.! لیسا اما آروم وارد اتاق شد..به محض ورودش بوی خاک توی بینیش پیچید..! دستشو سمت دیواره اتاق برد و چراغ رو روشن کرد..! حتی از ظاهر اون اتاقم معلوم بود که خیلی قدیمی و خاکیه..!
دیوار های گچی و تماما سفیدی که خاک با آرامش روشون جا خشک کرده بود...وسایلی که دور تا دور اتاق چیده شده بودن و شامل یه میز تحریر که از ظاهر ساده و خشکش مشخص بود مال سال هزار و هشتصد و خورده ایه..!
سمت راست اون میز تحریر رادیوی قدیمی ای روی میز کوچیکی قرار داشت و بعد از اون گیتاری با سیم های پاره که روی زمین گذاشته بودن..!...و به دیوار فقط یه کمان بزرگ که شاید یک متری قد داشت کوبیده شده بود و تیری که تهش پرهای سفید و سیاه عقاب وصل شده بود کنار اون کمان قرار داشت و سر تیزش میدرخشید..!
اون اتاق نه فرشی داشت و نه تخت یا کمدی..!...همه ی وسایلی که توی خودش جا داده بود همینا بودن..!
لیسا چرخی توی اون اتاق خاک گرفته زد و عجیب بود که اون اتاق اینقدر به دلش نشسته بود..!
اون اتاق قدیمی و با وسایل قدیمی و کلاسیکش به آدم حس خوبی رو القا میکرد..!
لیسا با لبخند به اتاق نگاه کرد و به این فکر کرد که حتما اون اتاقو تمیز کنه و بزاره درش باز باشه..!
قبل از خروجش از اتاق چراغو خاموش کرد و آروم درو بست..!
نگاهی به اتاق بعدی انداخت که دقیقا روبه روی این اتاق کلاسیک قرار داشت..!
سمتش رفت و دستشو سمت دستگیره برد و به سمت پایین کشیدش..!
اما هیج اتفاقی نیوفتاد.. ! چون اون در قفل بود !!!
لیسا چند بار به در تنه زد به این خیال که شاید اون در از اون درای بدقلق باشه که به سختی میشه بازشون کرد..!
اما وقتی دید اون در قصد باز شدن نداره و داره با تمام وجود مقاومت میکنه پوفی کشید و زیر لب عوضی ای گفت و به سمت اتاق بعدی حرکت کرد..!
قبل از اینکه دستشو سمت دستگیره ی در اتاق بعدی ببره به نشونه ی تهدید انگشتشو بالا اورد و خطاب به در گفت
-قفل باشی میشکونمت..!
و آروم دستشو سمت در برد و چشماشو رو هم فشار داد و دستگیره رو پایین کشید..!
با شنیدن صدای تقی که در اتاق داد چشماشو با ذوق باز کرد و لبخند پهن و کش داری روی صورتش نشوند و درو به داخل هل داد و وارد شد..!
وارد اون اتاق شد و چراغو سریعا روشن کرد..!
با بهت به اون اتاق مجلل نگاه کرد..!
اون اتاق دقیقا مخالف اون اتاق کلاسیک بود..!
کاغذدیواری های آبی و سورمه ای رنگی که به اون اتاق روح بخشیده بودن..!
پیانوی مشکی رنگی که توی سه گوش اتاق قرار گرفته بود و از تمیزی برق میزد..! انگار که همین دیروز خریداری شده بود..!
تخت خواب دو نفره ای که مرتب و منظم بود و روی بالشتکای کوچیکش شکل بتمن دیده میشد..! و سمت چپ تخت که پاتختیه فوق شیکی قرار داشت و روش چراغ خواب گذاشته شده بود..! بعد از تخت میز تحریر لوکس و به روزی قرار داشت که روش کتابای زیادی به طرز مرتبی چیده شده بود و خودکارای فراوونی که توی جا مدادیه شکل بتمن قرار گرفته بودن..!
بعد از میز تحریر کمد بزرگ با ام دی افای سورمه ای و سفید قرار داشت..!
به دیوار اتاق قاب عکس بزرگ بتمن زده شده بود و زیر اون قاب عکس عکسای کوچیک و رنگارنگ دیگه ای به دیوار چسبیده بودن..!
لیسا به آرومی توی اتاق چرخی زد و اول از همه سراغ میز تحریر اومد و دستی روش کشید..!
به کتابایی که به نظر میرسید مال یه دانشجو باشن نگاه کرد و دستشو آروم سمتشون برد..! و یکی رو برداشت..!
توی دستش تند تند ورقش زد..! به نظر میومد که کتاب درباره ی تاریخچه ی موسیقی جهان باشه..!
با کنجکاوی کتاب رو ورق زد و دوباره به سمت عقب برگشت..!
انگار که دنبال چیزی بین اون کتاب میگشت..! شاید دنبال یه نام یا نشونه ای از فردی که صاحب این اتاق شیک و جذابه..!
کتاب رو ورق زد و به صفحه ی آخرش نگاه کرد و با دیدن نوشته ای چشماشو ریز کرد تا بتونه اون خط به شدت ریز رو بخونه..!
و متوجه ی یه اسم شد..!
*جونگ کوک*
چند بار پلک زد و صورتشو جمع کرد و با قیافه ی متفکری گفت
-جونگ کوک اسم پسره یا دختر؟؟
سرشو کج کرد و شدید توی فکر رفت و بعد از چند ثانیه آهان بلندی گفت مثل بچه ها خندید و با شوق گفت
-بینگو..بینگووو..اسم پسره..مثل پارک جونگ کوک که توی مدرسه بود..!
قیافه ی از خودمتشکری به خودش گرفت و با غرور دستشو روی لبش کشید و انشگتای اشاره و صبابشو بوس کرد و بعد انگشتاشو روی لپاش گذاشت..!!
-قربون حافظت خوشکله!! بوس بر لپ هایت..!
پس اون اتاق مطعلق به جونگ کوک که به نظر یه دانشجوی موسیقی میاد بود..!
ولی نکته ی عجیب درباره ی اون اتاق این بود که چرا اینقدر مرتب و تمیزه؟؟؟
یا اینکه چرا صاحب این وسایل برای بردن وسایلش نیومده بود؟؟
شایدم هنوزم داره اینجا زندگی میکنه و پدربزرگ جنی به دروغ گفته که اون خونه الان دو ماهه خالیه..!
کلافه از سوالای بزرگ و کوچیکی که توی سرش چرخ میخورد به سمت دیواری که پر از عکس بود رفت..!
عکسای زیادی که دورشون سفید و پایین بیشترشون یه سری جملات کوتاه نوشته شده بود..!
بیشتر روی عکسا زوم کرد و به جز عکسایی که از ساز های مختلف یا خواننده های بزرگ گرفته شده بود چیزی چشمشو نگرفت..!
زیر بیشتر عکسا کلماتی مثل *بهترین* *جذاب* *بی همتا* و... نوشته شده بود..!
لباشو جمع کرد و با دلخوری گفت
-این چه آدمیه که حتی یه عکسم از خودش نداره؟؟
بیخیال اون دیوار پر از عکس شد..! و سمت پیانو حرکت کرد..! اون پیانوی مشکیه براق زیادی خوشکل و دوست داشتنی بود..!
آروم دستشو روی کلیدای سفید و مشکیه پیانو کشید..! حتما باید یه بار پشت اینجور پیانویی مینشست..!
دست دیگه ای به بدنه ی جذاب و دیوونه کننده ی پیانو کشید و چشمش به قاب عکس کوچیکی که روی پیانو افتاده بود افتاد..!
قاب عکس رو خوابونده بودن انگار که صاحب اون قاب عکس علاقه ای به دیدنش نداشت..!
کمی جلوتر رفت و تازه متوجه حجم عظیم خاکی که روی عکس نشسته بود شد..!
ابرویی بالا انداخت و آروم دستشو سمت قاب عکس برد و برش گردوند..!
شیشه ی روی عکس ترک خورده بود و خاک به حدی روش نشسته بود که تصویر توی قاب مشخص نمیشد..! و عجیب بود که با اینکه قاب عکس افتاده بوده چطوری این میزان از خاک روش رفته بودن؟؟
لیسا دستشو بالا اورد و آروم روی صفحه ی شیشه ی ترک خورده ی قاب کشید..!
دستشو آروم میکشید و به تصویر نگاه کرد..!
اولش فقط یه دریای آبی رنگ بود...!! دستشو جلوتر برد..!...قامت شخصی توی عکس دیده شد..!...دستشو جلوتر برد!!
هیکل بزرگ و مردونه ی اون پسر معلوم شد و گوشش نمایان شد..!
لیسا با ضربان قلبی که هر لحظه بیشتر میشد دستشو روی قاب کشید..!
چشم مشکی رنگی که خندون به نظر میرسید نمایان شد..!
لیسا سرعت دستشو بیشتر کرد و روی کل قاب کشید و تا خواست با دقت به چهره یا چهره های توی اون عکس نگاه کنه..!
اتاق توی تاریکی محض فرو رفت..!
لیسا بخاطر رفتن یهویی برقا هین آرومی گفت..!
خونه توی خاموشی و سکوت محض فرو رفته بود..! و هیچ صدایی به گوش نمیرسید..!
درست توی همون لحظه باد شدیدی وزید و صدای هوهوش بین دیوارای خونه پیچید..! و پشت سرش صدای جیغ بلند رزی..!
لیسا که بخاطر صدای جیغ به شدت ترسیده بود سریع به سمت جایی که حدس میزد در اتاق باشه حرکت کرد..!
و قبل از اینکه به در برسه صدای چرخیدن قفل در توی گوشاش پیچید و مو به تنش سیخ کرد..!
قفل در به آرومی میچرخید و صدای آهنی که به کلید برخورد میکرد باعث میشد بدن لیسا بیشتر از قبل بلرزه..!
با چشمایی که از شدت ترس دو دو میزدن به سمت در رفت و دستگیره رو گرفت و توی دلش دعا دعا کرد که در واقعا قفل نشده باشه..!
چشماشو بست و با لبای لرزونی که بر اثر بغض میلرزیدن لب زد
-خواهش میکنم!!
و دستگیره رو پایین کشید..!!...
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش پایین اومد و روی گونه هایی که از ترس یخ کرده بودن نشستن..!!
مشتای بی جونشو بالا اورد و محکم به در کوبید..
-رززززز...درووو باز کن....رزززز..جنییی....جیسووووو...!!!
اون در به طرز بیرحمانه ای روش قفل شده بود..!
صداشو بالا تر برد و با گریه داد زد
-دروووو باز کنینننن..!!!
-هیشششش..!!
با حس برخورد نفس های کسی به گوشش نفس کشیدن یادش رفت...!
نفسش بند اومد و چشماش به بزرگ ترین اندازه ی خودشون رسیدن..!
بدنش شروع به لرزیدن کرد..!!
-آفرین دختر خوب..!
صدایی که بازم توی گوشش پیچید..!
حتی توانایی اینکه جیغ بزنه هم نداشت..!!
اتاق توی تاریکی و سکوت مطلق فرو رفته بود و فقط صدای نفس های بریده ی لیسا سکوت رو میشکوند..!
و لرزش هستریک بدن لیسا بخاطر این سکوت بیشتر و بیشترم میشد..!
ثانیه ها پشت سر هم میگذشتن..!
و جز سکوت هیچ چیزی نبود..!
سکوت با قدرت حکم فرمایی میکرد..!
لیسا که از شدت ترس حتی توانایی گریه کردنم نداشت فقط به نقطه ی نا مشخصی نگاه میکرد و سعی میکرد نفس های عمیق بکشه..!!
همچنان جلوی در ایستاده بود!!....و جرئت برگشت به پشت سرشم نداشت..!
درست توی اوج اون سکوت خفقان آور صدای برخورد دست های یک نفر کنار گوشش پیچید..!
صدایی درست مثل صدای کف زدن..!!
صدایی که با برخورد پنجره یه چارچوبش ترکیب شد و صدای باد هم بین خودش کشوند و باعث شد لیسا از شدت ترس خیس شدن وسط پاهاشو حس کنه..!
-عروسک کوچولوی ترسو..!!
لیسا از شدت ضعفی که توی پاهاش پیچید روی زمین افتاد و گوشاشو محکم گرفت تا صدای اونو نشنوه..!!
-بیا بازی کنیم..!!
لیسا همچنان از ترس نفس های بریده بریده ای میکشید و هر لحظه پلکاش سنگین تر و سنگین تر میشد..!
صدای اون فرد دوباره توی گوشاش پیچید..!
و باعث شد لیسا فشار دستشو روی گوشاش بیشتر کنه..!
-من رو خوب توی حافظت نگه دار خوشکله..!!
لیسا بیشتر از قبل لرزید..!!!
پس اون خیلی وقت بود داشته نگاهش میکرده...!
صدای چرخیدن قفل توی در شنیده شد..!!
و در آروم باز شد...!!
صدای اون فرد دوباره شنیده شد..!!
-فعلا برو عروسک دوستات منتظرتن..!!
و صدای پوزخندش که به وضوح توی گوش لیسا پیچید..!
-خوش اومدی عروسک...!! از طرف من به دوستاتم خوش آمد بگو...!!
لیسا بالاخره از شدت ترس زد زیر گریه..!!
صدای گریش تنها چیزی بود که توی اتاق میپیچید..!!
و چند ثانیه بعد نور چراغایی که روشن شده بودن و توی چشمای خیسش منعکس میشدن..!!
و حالا خبری از اون فرد نبود..!!
و لیسا مونده بود و شوکی که کاملا از پا درش اورد و باعث شد حتی از ترس شلوارشو خیس کنه..!!
امشب..!!
راس ساعت هفت و هفت دقیقه ی شب..!!
سه نفر از اون چهار دختر دچار چنان شوکی شدن که تا آخر عمرشون امکان نداشت فراموش بشه..!!!
همشون معنیه ترس رو امشب تجربه کردن..!!
همه به جز یه نفر..!!!
رزی....!!!!
YOU ARE READING
𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1
Horror|ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ| من و سه خواهر ناتنیم برای خونه جدیدمون هم خونه نمیخواستیم! مخصوصا هم خونه های وحشتناکی که هر لحظه نقشه ریختن خونمون رو میکشیدن و به ما به چشم،عروسک های کوچولوی بی گناهی، برای خونه عروسکیشون نگاه میکردن... -این فیک دارای دو فصل میباشد 🥀