جنی عینک فلزیه گردشو به چشمش زده بود و با چشمایی که بخاطر تمرکز ریز شده بودن به متن ریز و کتاب نگاه میکرد..
برگه های کاهی و قدیمیه کتاب بوی خاک گرفته بودن و پایین بعضی از برگه ها هم توسط موریانه ها و موش ها خورده شده بود و یک سری از متن های کتاب هم ناپدید شده بود..
برگه ها رو آروم با سر پنجه هاش ورق میزد تا به نقطه و برگه ی مورد نظرش برسه..!
اون کتاب بزرگ با چرم قهوه ای رنگش رو روی پاهای لاغرش گذاشته بود و گردنش رو کاملا توش فرو کرده بود..!
رز که تازه از اتاقش بیرون زده بود از پله های پیچ در پیچ پایین اومد و جنی رو که سمت راست پله ها روی مبل تک نفره ی راحتی نشسته بود دید و با تعجب گفت
-چیکار میکنی؟!
جنی دستشو به معنیه ساکت بالا اورد و سرشو بیشتر توی کتاب فرو کرد و با چشمای ریزش به متنی که چشمشو گرفته بود نگاه کرد و با دست دیگش زیر خط میکشید تا جمله ها رو بهتر توی ذهنش حلاجی کنه..!
وقتی که تا آخر متن کتاب خوند با حرص پوفی کشید و نق زد
-پس کجاست؟!
رز که حالا چند قدم با جنی فاصله داشت دوباره سوالشو تکرار کرد
-چیکار میکنی؟!
جنی سرشو بالا اورد و به رز اشاره کرد که بشینه و رز یه پاشو روی دسته ی مبلی که جنی نشسته بود انداخت و در حالی که اون یکی پاش آویزون بود گفت
-خب بگو..!
جنی کتاب رو بست و به جلدش اشاره کرد
-اینو میبینی؟!..اینوچند سال پیش از توی کتابخونه ی مادر دزدیم..!
رز سرشو جلو تر اورد و با کنجکاوی به کتاب نگاه کرد و قیافه ی متفکرانه ای به خودش گرفت
-این همون کتابی نیست که مادر برای پیدا کردنش کل خونه رو زیر و رو کرد؟!
جنی بینگویی گفت و ادامه داد
-ببین خیلی قدیمه...و درباره ی طلسم و اینجور چیزاست..!
یه بار کامل خوندمش.درباره ی همه چیز توش نوشته و تا جایی یادمه یه چیزی مثل شرایط ما هم توش نوشته شده بود..!
نفس عمیقی کشید و گفت
-خونه ای که دقیقا معلوم نیست توش چی زندگی میکنه..!
رز سری تکون داد و در سکوت منتظر ادامه ی حرف جنی شد..!
جنی دوباره کتاب رو از وسطاش باز کرد و با کلافگی گفت
-حالا هر چقدر میگردم چیزی توش پیدا نمیکنم..!انگار آب شده رفته تو زمین..!
چندتا برگه رو ورق زد و گفت
-یادمه همین جاها بود..!
رز آروم دستشو جلو اورد و کتاب رو از روی پاهای جنی برداشت و با چهره ای که بخاطر سنگین بودن کتاب توی هم جمع شده بود آروم شروع به ورق زدنش کرد..!
آروم و با حوصله برگه ها رو ورق میزد.انگار اون بهتر از جنی که کتاب رو خونده بود میفهمید دقیقا اون طلسم خونه ی عروسکی کجا نوشته شده..!
از ورقه ای گذشت و ابرویی بالا انداخت و دوباره برگه رو برگردوند..!
برگه تا سرفصلش کاملا ناپدید شده بود و جز سرفصلی که نوشته شده بود
*خونه ی عروسکی*
چیزی ازش با قی نمونده بود..!
جنی با دیدن اون برگه سریع کتاب رو از توی دست رز کشید و با بهت گفت
-چه اتفاقی افتاده؟!
با چشمایی که لحظه به لحظه درشت تر میشدن به رده های که شبیه به خورده شدن توسط موریانه بودن دست کشید..!
با دیدن رده ی سیاهی که روی سر در نقش بسته بود رو به رز کرد و گفت
-فکر نکنم کار موش یا موریانه بوده باشه..!
رز به برگه ای کمتر از یک شیشمش باقی مونده بود نگاه کرد و گفت
-انگار یه نفر به عمد سوزونده باشتش..!!
-دقیقا!! اینا رده ی سوختگین و حتی خاکسترای سوختگیه هم لای کتاب هستش..!!
انگار که یه نفر فقط زیر همین برگه آتیش گرفته باشه و به عمد فقط همین برگه رو سوزونده باشه..!
و رز با لحن آرومی جمله ی جنی رو تکمیل کرد..
-و به عمد فقط سرفصلشو نگه داشته باشه تا بفهمونه که به عمد سوزوندتش..!
جنی چشماشو از ترس روی هم گذاشت..!
-با بدجور چیزایی در افتادیم..!
--------------------------------------
همراه همدیگه از راهروی اتاق رز بیرون اومده بودن و حالا توی راهرویی قرار داشتن که اصلا آشنا نبود..!
راهروی جدید دقیقا رویه روی راهروی اتاق رز و جانگ کوک قرار گرفته و رنگ کاغذ دیواری های روشن و رنگیش زیادی با راهروی اتاق رز متناقض بود..!
حتی رنگ در اتاقای سفید رنگش و عکس هایی که از طبیعت گرفته شده بود و به دیواراش کوبیده بودن هم کاملا برعکس راهروی سیاه رنگ با درهای مشکی رنگ و دیوار های بدون هیچ طرح و دیزاینی روبه روش بود..!
و این تضاد در عین جالب بودن زیادی ترسناک و مخوف بود..!
مثل راهروی اتاق رز چهار اتاق رو توی خودش جای داده بود..!
کاملا به همون شکل و همون فاصله ها بین دو اتاق..!
لیسا نیم نگاهی به جیسو انداخت..!
حضور جیسو کنارش قوت قلبی بود و خیلی بهتر از این بود که بخواد تنهایی توی اتاقای مخوف این عمارت بچرخه..!
جیسو دسته کلید رو توی دستش چرخوند و رو به لیسا کرد و گفت
-چراغ قوه همراته؟!
لیسا با تعجب سمت جیسو چرخید و گفت
-چراغ قوه چرا؟!
جیسو آب دهنش رو آروم قورت داد و لب زد
-اگر برقا بره و اتفاقی بیوفته خوبه که چراغ قوه همراهمون باشه..!
لیسا با ترسی که کم کم داشت دوباره به وجودش رخنه میکرد آهان آرومی گفت و گوشیش رو از جیب شلوار خونه ی مشکی رنگش بیرون کشید و روشنش گذاشت که بتونه بالافاصله بعد از رفتن برق ها چراغ قوه ی گوشیش رو روشن کنه..!
جیسو هم متقابلا روان نویسی که تهش چراغ قوه ی کوچیکی قرار داشت رو از جیب پیراهن خونگیش بیرون کشید و آروم لب زد
-بریم..!
جلوی اولین اتاق از سمت راست ایستادن و جیسو جلو رفت و آروم دستگیره رو پایین کشید در اتاق با صدای آرومی باز شد..!
جیسو نفس عمیقی کشید و نگاهی که رنگ شجاعت گرفته بود رو تقدیم چشم های لیسا کرد و آروم وارد اتاق شد..!
این اتاق برخلاف بقیه ی اتاق ها روشن بود و چراغ خوابی که رنگ لایتی داشت روی میز کوچیکی قرار گرفته بود و کمی فضای اتاق رو روشن کرده بود..!
و بوی شدید گل های رز توی اتاق پیچیده بود..!
جیسو دستشو روی دیواره ی اتاق کشید و آروم چراغ ها رو روشن کرد..!
اتاق سرسبز و پرانرژی ای جلوی چشماشون ظاهر شد..!
دیوارهای آبی آسمونی رنگ وسرویس تخت خواب و کمد و میز عسلی ای که آمیخته از رنگ سورمه ای و سفید بودن..!
روی تخت خواب نامنظم بود و بالشت و پتو طوری روش قرار گرفته بود که مشخص بود فردی تازه از خواب بیدار شده و هنوز روی تختش رو منظم نکرده..!
کنار تخت گل های رز قرمز و صورتی رنگی توی گلدون طرح داری قرار گرفته بود و عجیب با طراوت و شاداب به نظر میرسیدن..!
بالای تخت هم پنجره ی بزرگی قرار داشت که پرده های سفید رنگش کشیده شده بود..!
اتاقی ساده و دوست داشتنی بود..!
و عطر گل های رز دوست داشتنی تر هم جلوش میداد..!
لیسا رو به جیسو کرد و گفت
-چراغ خوابش..!
جیسو سری تکون داد و آروم لب زد
-به نظر میاد خیلی وقته که روشنه..!
و به نورش اشاره کرد و گفت
-مثل چراغ خوابه اتاق رزه..!!
چراغ خواب اتاق رز همیشه روشنه و همین باعث شده نورش کمتر از چراغ خوابای عادی ای باشه که فقط شبا روشن میشن..!
لیسا بدون حرف سری تکون داد که جیسو گفت
-بیا بریم..!
و چراغ اتاق رو خاموش کرد و اجازه داد چراغ خواب همینطور روشن بمونه..!
از اتاق بیرون زدن و جیسو درو بست و تند تند کلیدهای دسته کلید رو وارد قفل اتاق کرد..!
و بعد از دو دقیقه با صدای فرو رفتن کلید توی قفل لبخندی زد و با رضایت در اتاق رو قفل کرد..!
و همراه با لیسا سمت بقیه ی اتاق ها رفتن..!
در اتاق کناری قفل بود و این شرایط برای دو در دیگه هم صدق میکرد..!
توی اون راهرو به جز یه اتاق تمومیه درها قفل بودن..!
جیسو نفس راحتی کشید و گفت
-همینکه قفلن خوبه..!
و آروم دستشو روی شونه های لیسا کشید و گفت
-بیا برگردیم پایین..!
---------------------------------------
پنج انگشتش رو بالا اورد و با دست دیگش انگشت کوچیکش رو لمس کرد
-یک..حتما توی اتاقتون و همراهتون یه چراغ قوه داشته باشین..!
دستشو روی انگشت بعدی گذاشت
-دو..به هیچ وجه کاری به اتاقای طبقه ی بالا نداشته باشین..!
-سه..از روی احتیاط همیشه یه شی تیز مثل چاقو کنارتون بزارین..!
-چهار..موقع خواب حتما کلید اتاقتونو پیش خودتون نگه دارین..!
-و پنج..با دیدن هر چیز مشکوکی سریعا خبر بدین..!
دستشو پایین اورد و به لیسا و جیسو و رز نگاه کرد و گفت
-حله؟!
هر سه نفر سری تکون دادن که جنی به آرومی گفت
-ساعت یکه شبه..بهتره هممون بریم بخوابیم..!شب سختیو پشت سر گذاشتیم..!
همشون باهم تایید کرد و از دور میز شام بلند شدن و بعد گفتن شب بخیر سمت اتاقاشون رفتن..!
جنی با دیدن رز که سمت طبقه یبالا میرفت ایستاد و صداش زد
-رز؟!
رز سمت جنی برگشت و منتظر نگاهش کرد..!
-مشکلی نداری که بالا تنهایی؟!چون الان منم دیگه اومدم و طبقه یپایین میخوابم گفتم شاید سختت باشه بالا تنهایی باشی..!
رز لبخند پر از آرامشی زد
-نگران نباش اتفاقی نمیوفته..!
و شب بخیری گفت و از پله ها بالا رفت..!
جنی خسته از اتفاقای عجیب و غریب امشب سرشو بین دستاش گرفت و سمت اتاقش که حالا از طبقه ی بالا به اتاق کنار آشپزخونه انتقال پیدا کرده بود رفت..!
چشماش رو روی هم گذاشت و خودش رو روی تختش پرت کرد..!
به ساعت روی عسلی نگاه کرد و آخرین تصویری که دید عقربه های رقصان ساعت بود که روی عدد یک و هفت دقیقه ثابت شده بود..!
--------------------------------------------------------
با صدایی مثل برخورد چیزی به میز یا
دیوار. توی عمیق ترین لحظات خوابش چشماش رو باز کرد و با دیدن ساعت که یک و پنجاه هفت دقیقه رو نشون میداد پوفی کشید..!
نتونسته بود بخوابه و این برای فرد خواب آلویی مثل جنی زیادی وحشتناک بود..!
روی تخت نیم خیز شد و سرشو به تاج تخت تکیه داد و آروم پلکاشو روی هم گذاشت..!
با شنیدن صدای دوباره ی تق تق چیزی چشماشو آروم باز کرد و به محیط تاریک اتاقش نگاه کرد..!
چیزی به چشمش نیومد..!
با گیجی که براثر خواب بود دور تا دور اتاقش رو نگاه کرد..!
و آروم دستشو سمت چراغ خواب برد و روشنش کرد..!
نور لایتی فضای اتاق رو پر کرد..!
با منگی اطرافو نگاه کرد..!
صدای تق تق بیشتر و بیشتر توی توی گوشش پیچید..!انگار که لحظه به لحظه بهش نزدیک تر میشد..!
توی اوج سکوت در عمارت فقط صدای تق تق و صدای ساعتی که روی عسلی قرار داشت شنیده میشد و در کنار هم ریتم عجیبی رو شکل داده بود..!
انگار که صدای ساعت و اون صدای ناآشنا با هم دست به یکی کرده بودن که ریتم عجیبی رو شکل بدن و رده های ترس رو توی نگاه جنی بکارن..!
جنی نفس عمیقی کشید و سرش رو مرتب به اطراف تکون میداد تا بتونه منشا اون صدا رو کشف کنه..!
اون صدا مثل زدن به در اتاقی برای اجازه ی ورود بود..!
جنی نگاهش رو به در اتاقش داد و گوش هاشو تیز کرد..!
نه صدا از اون جا نمیومد..!
ناخودآگاه یاد داستان قدیمی ای افتاد که مادر برای اینکه شب ها زودتر بخوابونتشون براشون تعریف میکرد..
*دخترایی که دیروقت بیدار میمونن آخرش توسط هیولایی که توی آینه ی اتاقش قایم شده خورده میشین*
و جنی با فکر اینکه شاید واقعا صدا از توی آینه میاد به آینه ی قدیه توی اتاقش نگاه کرد..!
چشماشو از روی تمرکز ریز کرد و گوشاشو تیز کرد و به آینه نگاه کرد..!
نه..!
صدا از اونجا هم نمیومد..!
سمت پنجره چرخید..!
نه صدا از سمت دیگه ی اتاق میومد نه سمت پنجره..!
ناگهان جرقه ای توی سرش خورد..!
یه افسانه ی قدیمی...!
*هیولای زیر تخت*
دستشو روی عسلی کشید و چراغ قوه رو برداشت..!
چشماش رو روی هم گذاشت و پشت سر هم گفت
-اونجا چیزی نیست جنی..!نترس..!اونجا هیچی نیست..!فقط قراره زیر تختو نگاه کنی...!
چشماشو با شجاعت باز کرد و زیر لب گفت
-تو از پسش برمیای..!
دکمه ی چراغ قوه رو زد و روشنش کرد..!
روی تخت خم شد و چراغ قوه رو زیر تخت گرفت..!
با دیدن اون صحنه..!
بدنش لرزش شدیدی کرد..!
باورنکردنی بود..!
پسری که پایین تختش دراز کشیده بود..!و نور چراغ قوه روی گردن و چونش افتاده بود..!
لبخند ملیحی روی صورتش بود و انگشتشو بالا اورده بود و قسمت چوبیه زیر تخت میکوبید..!
پس اون صدا درست از زیر تخت خودش میومد..!
لبخند اون پسر که لباس خاکستری رنگی تن داشت کم کم رنگ شیطنت گرفت..!
لبخند شیطانیشو به صورت ترسیده و گر گرفته ی جنی پاشید و با صدای بم و کلفتش لب زد
-من هیولای زیرتختتم عروسک..!
خودش رو جلوتر کشید و چشماش برقی زد
-کیم تهیونگ...!
تک ابرویی بالا انداخت و ادامه داد
-اسم منو خوب توی سرت ذخیره کن..!
و خنده ی بلند و شیطانیشو توی اتاق رها کرد..!
.....
از جا پرید و دستشو روی رده ی عرق سردی که روی پیشونیش ریخته بود کشید..!
نفس های بریده بریده ای میکشید و با هر دم و بازدم دردی توی قفسه ی سینش حس میکرد..!
همش خواب بود..!
هیولای زیر تختی وجود نداشت..!
لبای لرزونشو باز کرد و لب زد
-آروم باش آروم باش چیزی نیست فقط خواب دیدی جنی..!
اسم اون مرد مرتب توی سرش چرخ میخورد..!
کیم تهیونگ..کیم تهیونگ..!
به ساعت روی میز عسلیش چنگ زد..!
توی خوابش ساعت یک و پنجاه و هفت دقیقه بود..!
به عقربه های ساعت نگاه کرد..!
ساعت..!
یک و پنجاه و شش دقیقه بود..!
دستاش لرزید و ساعت از دستش افتاد..!
و درست توی اون لحظه صدای تق تق توی گوشش پیچید..!پ ن : سلاملیکم
بخاطر تاخیر طولانی برایه آپ دالهووس واقعا عذرمیخوام و برایه جبران میخوام سه تا پارت طولانی رو براتون آپ کنم☁️
تا ابنجایه کار نظرتون در مورد دالهووس چیه؟ 😍
YOU ARE READING
𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1
Horror|ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ| من و سه خواهر ناتنیم برای خونه جدیدمون هم خونه نمیخواستیم! مخصوصا هم خونه های وحشتناکی که هر لحظه نقشه ریختن خونمون رو میکشیدن و به ما به چشم،عروسک های کوچولوی بی گناهی، برای خونه عروسکیشون نگاه میکردن... -این فیک دارای دو فصل میباشد 🥀