Its Time To Say Good Bye !!

3.4K 273 87
                                    

(این بخش +18 ست بچه ها در صورتی که تمایل به خوندن ندارین یه پرش کوچولو بزنین)
-امشب جسمتو به من میدی عروسکم؟!
با فرو رفتن انگشتای کشیده ی جنی توی موهای لخت تهیونگ مهر تایید به یه رابطه ی سرتاسر دلتنگی خورد..
تهیونگ دستاشو رد کرد و کمر جنی رو محکم بین پنجه های مردونه و بزرگش گرفت و دخترک رو بیشتر به تنش چسبوند..انگار که میخواست اونقدر محکم بغلش کنه که با خودش یکیش کنه..!
نگاهش رو به چشمای خیس جنی داد و لبخندی به صورت عشقش زد و بوسه ی نرمی روی لباش نشوند و در حالی که هنوز لب هاش به لبای جنی برخورد میکردن لب زد
-تو مال منی جنی...! هیچ کس به جز من حق بوسیدن این لبا رو نداره..!
و بوسه ی خشن و عمیقش رو روی لبای جنی شروع کرد..!
دستشو روی کمر جنی بیشتر فشار داد طوری که حتم داشت رد دستاش روی تن جنی خواهد موند..!
و جنی رو آروم سمت تخت کشوند..!
یکی از دستاشو روی صورت جنی گذاشت و بوسه شون رو عمیق تر کرد و آروم وزنش رو روی تن دخترک انداخت تا جنی رو مجبور به دراز کشیدن روی تخت بکنه..!
جنی آهسته کمرش رو روی تخت انداخت و در حالی که پاهاش هنوز از تخت آویزون بود بی وقفه مردش رو میبوسید..!
تهیونگ دستش رو از کمر جنی راه انداخت..از پهلوهاش گذروندش و پشت زانوی جنی قرارش داد و پاشو بالا اورد و این یعنی جنی باید پاهاش رو روی تخت میبرد..!
جنی آروم خودش رو روی تخت بالا کشید و پاهاش حالا روی تخت قرار گرفته بودن..!
تهیونگ بوسه شون رو قطع کرد و روی تخت نشست و در حالی که بخاطر بوسه نفس نفس میزد به دخترکی که روی تخت دراز کشیده بود زل زد و آروم دکمه های پیراهن خاکستریشو باز کرد و از تنش دراورد..!
نگاه جنی روی عضلات سینه و شکم تهیونگ ثابت موند و هجوم خون رو به پشت گوشاش حس کرد و دمای بدنش رفته رفته بیشتر شد..!
تهیونگ آهسته روی جنی خیمه زد و سرش رو توی گردن دخترکش فرو کرد و بوسه های نرم و آهسته شو رو گردن جنی شروع کرد..!
آهسته پیش رفتن تهیونگ دیوونه کننده بود و لحظه به لحظه جنی رو دیوونه تر میکرد..!
بوسه هاش رو آهسته روی گردن جنی مینشوند و طعم پوستش رو با تمام وجودش میچشید..!
بوی تن جنی مستش کرده بود و دلش نمیشد لحظه ای بوسه هاش رو قطع کنه..!
جنی با حس سرپنجه های تهیونگ که به شکمش برخورد میکردن تا بولیزش رو بالا بزنن هیسی کشید و پاهاش رو با لذت روی تخت کشید..!
تهیونگ همونطور که بوسه هاش رو روی گردن جنی قطع نمیکرد لبه های بولیز رنگ تیره ی جنی رو گرفت و بالا زدش..!
دستش رو با ریتم خاصی روی شکم تخت و نرم جنی میکشید که باعث میشد جنی از لذت پلکاشو محکم روی هم فشار بده..!
دست تهیونگ بالاتر اومد و به سینه های جنی از روی لباس زیر چنگ زد که صدای آهسته ی ناله ی جنی رو بلند کرد..!
جنی با حس زبون خیس تهیونگ توی گودیه گردنش ناله ی آرومی کرد و دستش رو توی موهای تهیونگ فرو کرد..!
تهیونگ دستش رو رد کرد و سگک لباس زیر جنی رو از پشت کمرش باز کرد و سرش رو از توی گردن جنی بیرون اورد و بولیز و لباس زیر جنی رو همزمان در اورد..!
پوست سفید و خیره کننده ی جنی توی تاریکیه اتاق برق میزد و نور مهتابی که روی تنش میوفتاد تیر آخر رو زده بود..!
چشمای تهیونگ از دیدن سینه و شکم جنی برق زد و دوباره خم شد و اینبار به جون سینه های نسبتا درشت جنی افتاد..!
حالا فقط لب های تهیونگ نبودن که روی پوست جنی کشیده میشدن بلکه زبون خیسش هم به کمکش اومده بودن و سانت به سانت اون پوست دوست داشتنی و نرم رو مزه مزه میکردن..!
دست تهیونگ روی شکم جنی میرقصید و لب هاش بدون لحظه ای توقف روی سینه های جنی مهر مالکیت میکاشتن..!
صدای ناله های ریز و نفس های صدادار جنی رفته رفته بیشتر میشد و این حال تهیونگ رو بدتر میکرد..!
با حرکت دست تهیونگ سمت شلوار جنی بدن جنی نامحسوس لرزشی کرد و این از چشمای تیز تهیونگ دور نموند..!
تهیونگ دستش رو زیر شکم جنی متوقف کرد و لب هاشو از سینه ی جنی جدا کرد و سرش رو بالااورد تا بتونه صورت جنی رو ببینه..!
-ترسیدی؟!
جنی لبش رو آروم گاز گرفت و آهسته سرش رو تکون داد..
تهیونگ لبخندی به صورت جنی پاشید و بوسه ای به لب های نیمه باز جنی زد و لب زد
-به من اعتماد کن عروسکم..نمیزارم اذیت بشی..!
بوسه ی دیگه ای به لب های جنی زد و همونطور که به چشمای خمار جنی زل زده بود دکمه ی شلوار جنی رو باز کرد و شلوار و لباس زیرش رو همزمان پایین کشید..!
روی تخت نشست و به دخترک ظریفی که عریان زیرش قرار گرفته بود نگاه کرد و نگاهش رو پاهای سفید و کشیده ی جنی قفل شد..!
دستش رو اغواگرانه از مچ پای جنی تا رون پاش کشید و به رون پاش چنگ زد..!
آروم شلوار و لباس زیر خودش رو هم در اورد که با دیدن واکنش جنی تک خنده ای زد..!
جنی سریع سرش رو کج کرده بود پلکاش رو روی هم محکم فشار داد بود تا چیزی نبینه..!
تهیونگ دستش رو روی صورت و گردن جنی کشید و به سینه هاش رسید و توی دستش گرفتش و آهسته پاهای جنی رو از هم فاصله داد..!
خودش رو تنظیم کرد و قبل از اینکه کارش رو شروع کنه چونه ی جنی رو توی دستش گرفت و سمت صورت خودش چرخوندش..!
-به من نگاه کن..!
جنی پلکاشو همچنان محکم روی هم فشار داده بود و جوابی به تهیونگ نمیداد..!
تهیونگ دوباره لب زد
-به من نگاه کن جنی..!
اولین باری بود که دخترکش رو به اسمش صدا میزد..!
جنی آروم لای پلکاشو باز کرد و با نگاه خجالت زدش به چشمای مردی که صورتش کمتر از چند سانت با صورتش فاصله داشت نگاه کرد..!
-میخوام دردو توی چشما و صورتت ببینم عروسکم...پس فقط به من نگاه کن..!
و آروم وارد جنی شد که همزمان با اون جیغ بلند جنی توی گوشش پیچید..!
.......................................................................................................................
گونه و گوشش روی پوست داغ سینه ی تهیونگ قرار گرفته بود و با نفس نفس زدن های تهیونگ سر جنی هم بالا و پایین میشد..!
یکی از دستای تهیونگ توی موهاش میرقصید و خمارتر و خسته ترش میکرد..! و دست دیگش نوازشگرانه روی کمر جنی کشیده میشد..!
هر دو در سکوت توی آغوش هم غرق شده بودن و جنی از خجالت رابطه ی چند دقیقه ی پیششون حتی از نگاه کردن به صورت تهیونگ هم طفره میرفت..!
تهیونگ بوسه ای به موهای جنی نشوند و آروم لب زد
-دو سال پیش بود..!
گوشای جنی تیز شدن و آروم گردنش رو چرخوند و به نیم رخ تهیونگ نگاه کرد..!
تهیونگ همونطور که به سقف اتاق خیره مونده بود ادامه داد..!
-روزی که به خودم اومدم و دیدم خیلی چیزا عوض شده..!
سرش رو خم کرد و به چشمای جنی نگاه کرد
-دو سال پیش بود که طلسم این خونه به جون منم افتاد جنی..! اوایلش خیلی ترسیدم..دوران وحشتناکی بود..کافی بود به یه جایی فکر کنم تا به سرعت به اونجا برم..توانایی های عجیبی که دقیقا یه روز خاص توم شروع شدن..میدونی اون روز کی بود؟!
-چه روزی؟!
-دقیقا سالگرد روزی که تو گم شدی..21 ژوئن..!
نگاه خاصی به چشمای جنی کرد و لب زد
-میدونی فقط تویی که میتونی منو ببینی؟ یا فقط تویی که میتونی جسمم رو حس کنی؟!
دوباره به سقف خیره شد
-روزی که تبدیل به یه فراانسان شدم توی همین عمارت بودم..پدربزرگ همه جا دنبالم میگشت اما نمیتونست پیدام کنه...درحالی که من جلوی چشماش بودم و همش داد میکشیدم که من اینجام ولی اون من رو نمیدید..!
چند وقت بعدش فهمیدم فقط کسایی که مثل من تبدیل شدن میتونن ببیننم و همینطور کسی که بخاطرش طلسم شدم یعنی تو..!
و چند هفته ی پیش توی بیمارستان متوجه ی چیز دیگه ایم شدم..!
جنی با چشمای کنجکاوش به تهیونگ زل زد
-قدرت من و توانایی های من فقط روی کار میکنن..! من میتونم از قدرتام استفاده کنم تا حالتو خوب کنم..درمانت کنم و چیزایی دیگه..و این قدرتو فقط میتونم برای تو انجام بدم..! فقط تو..!
جنی گنگ به چشمای تهیونگ نگاه کرد و گفت
-منظورت چیه؟!
-اون روزی که توی بیمارستان نامجون بهت حمله کرد و خونتو مکید یادته؟ مگه نه؟...اون روز نمیدونستم اگه جای زخمتو ببوسم اثر زخم از روی بدنت میره و وقتی که شبش اومدم توی اتاقت متوجه ی نبودن جای دندونای نامجون روی پوستت شدم و فهمیدم فقط میتونم با اعضای بدنم تو رو درمان کنم..!
نفس عمیقی کشید و لبخندی زد
-اینطوری بهترم هست..فقط چشمای تو رو روم حس میکنم..فقط تو رو بغل میکنم..فقط به تو زل میزنم..کسیم نیست که بخواد جلوم رو بگیره چون منو نمیبینه..! و از طرفیم میتونم یه کاری کنم که هیچ وقت حالت بد نباشه..!
جنی لبخند محوی زد و سرش رو پایین انداخت..!
تهیونگ نگاه مغروری به جنی انداخت و لب زد
-میخوای نشونت بدم؟!
جنی ابرویی بالا انداخت و با تعجب پرسید
-چیو؟!
-اینکه میتونم زخماتو درمان کنم؟!
و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف جنی باشه روی تخت نشست و پتو رو از روی پای جنی کنار زد و به ساق پای خط خطیه جنی نگاه کرد و لبخندی زد
-فقط نگاه کن..!
و ساق پای جنی رو توی دستش گرفت و در حالی که با انگشت شصتش جای زخم رو نوازش میکرد سرش رو پایین برد و بوسه ی نرمی رو سرتاسر خطی که با تیغ روی پای جنی کشیده شده بود زد..!
آروم از جنی فاصله گرفت و لبخندی زد و گفت
-فرداصبح دیگه اثری از این روی پات نیست..!
جنی سری تکون داد و دست تهیونگو گرفت و با بی تابی سمت تخت کشوندش تا دوباره کنارش دراز بکشه..!
تهیونگ تک خنده ای زد و دستاش رو محکم دور تن جنی حلقه کرد و چرخید تا صورت هاشون رو به روی هم قرار بگیره...!
-یادته اون شب روی پشت بوم دیگه بهت چی گفتم؟!
جنی آروم سرش رو تکون داد..!
-چی گفتم؟
جنی آروم لبش رو گاز گرفت و هجوم خون رو به گونه هاش حس کرد..!
-دوست دارم..!
-دوست دارم...!
هر دو همزمان با هم این جمله رو به زبون اوردن..!
نگاه هر دوشون به هم گره خورد و لبخند پهنی روی صورت هر دوشون شکل گرفت..!
چه اعتراف عاشقانه ای که هر دو نفرشون همزمان کلمه ی دوست دارم رو به زبون اوردن..!
جنی در جواب سوال تهیونگ و تهیونگ همزمان با جنی برای یاد آوری کردن به دخترک..!
دوست دارم شیرینی که با یک بوسه ی دلچسب تکمیل شد..!
چه عاشقانه ی خاصی..!
یک عاشقانه ی خاص که در اون حتی جمله ی *تو مسکن تمام دردای منی* هم دیده میشد..!
***********************************
دستای لرزونش محکم به دستگیره فشار اوردن و نگاهش به داخل انباری ثابت مونده بود..!
جیسو وسط انبار روی یه صندلی بسته شده بود و چشماش بسته بودن و رنگش درست مثل گچ شده بود و از کنار پیشونیش رده ی خونی دیده میشد..!
و این برای لیسایی که با دیدن یک قطره خون هم غش میکرد دیدن این حجم از خون که صورت جیسو رو قرمز کرده بود وحشتناک بود..!
با قدم های آرومش سمت جیسو حرکت کرد و نور گوشیش رو روی صورت جیسو انداخت که خون بیشتر روی صورتش مشخص شد و باعث شد سرش گیج بره..!
نفس های عمیقی میکشید و سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه و دوستش رو نجات بده..!
-بزار کمکت کنم..!
با شنیدن صدایی از پشت سرش به شدت بالا پرید و جیغ بلندی کشید..!
جیمین سریع سمتش اومد و نور چراغ قوه رو روی صورت خودش انداخت و تند تند گفت
-منم لیسا منم جیمین نترس..!
لیسا دستش رو روی قلبش گذاشت و به قلبش که تند تند بخاطر هیجان میزد چنگ زد و پلکاشو روی هم فشار داد و لب زد
-روانی روان پریش سادیسمی خدا خیرت نده داشتم سکته میکردم.!
جیمین خنده ای کرد و دست یخ لیسا رو توی دستش گرفت و با خنده گفت
-تو هنوزم خون میبینی فشارت میوفته؟!
و با چشماش به دستای یخ کرده ی لیسا اشاره کرد..!
لیسا آروم سری تکون داد و جیمین دستش رو گرفت و سمت خروجی انباری کشوندش..!
با بهت لب زد
-داری چیکار میکنی؟!
جیمین لیسا رو از انباری بیرون انداخت و با لبخند همیشگیش لب زد
-تو از خون میترسی..بزار خون روی صورت جیسو رو پاک کنم و طناب ها رو هم از دورش باز کنم بعد بیا تو..! یادت رفته جیسو دوست منم هست؟! پس نگران نباش و چند دقیقه بیرون منتظر باشه..حله؟!
-ولی آخه...
حرفش کامل نشده بود که در انباری توی صورتش بسته شد و حرفش توی دهنش ماسید..!
لبخند محوی به این مهربونی های تموم نشدنیه جیمین زد..
خیلی ممنونش بود چون خودشم میدونست اگر چند ثانیه بیشتر توی اتاق انباری کنار لیسا میموند صددرصد اونم غش میکرد و دخترا رو دوبرابر نگران میکرد..!
با یادآوریه جیسو لبخندش محو شد و اخم بزرگی روی صورتش شکل گرفت..!
چه بلایی سرش اومده بود؟!
چرا به صندلی بسته شده بود؟!
چرا کنار سرش خونی بود؟!
تمام این مدت توی انباری بوده؟!
یا کسی به انباری برده بودش؟!
همه ی این سوالای کوچیک و بزرگ توی سرش شکل گرفته بودن و تنها کسی که میتونست بهش جواب بده خود جیسو بود..!
بعد از گذشت چند دقیقه صدای باز شدن انباری به گوش رسید و جیمین در حالی که جیسو رو توی بغلش گرفته بود از انباری بیرون اومد..!
جیمین لبخندی به صورت لیسا که رنگ بهش برگشته بود زد و لب زد
-بهتر شدی؟!
-به لطف تو بهترم..!
جیمین خوبه ای زیر لب گفت و جلوتر از لیسا از پله ها بالا رفت و جیسو رو توی بغلش تکون داد..!
هر دوشون در سکوت به سمت عمارت راه افتادن..!
ذهن لیسا پر از سوال های ریز و درشت بود و نمیدونست پرسیدن اونا از جیمین کار درستیه یا نه و از طرفیم میدونست تنها عضو این خونه که میتونست ازش سوالاش رو بپرسه و جواب بگیره رفیقش جیمین بود..!
در حال جنگ با خودش و تصمیم گرفتن برای پرسیدن سوالاش بود که جیمین سکوت رو شکست
-دارین دنبال طلسم میگردین مگه نه؟!
لیسا سری تکون داد که جیمین ادامه داد
-بهت که گفتم لیسا..اون خیلی ضایعست و راحت میتونی پیداش کنی..! اونقدر توی چشمه که فکرشم نمیتونی بکنی..!
لیسا کنجکاو لب زد
-چرا نمیگی چیه خو؟!
جیمین خنده ای کرد و دره پشتیه عمارت رو باز کرد و لب زد
-چون میدونم باهوش تر از اینایی که بدون اینکه من بهت بگم چیه خودت متوجش بشی..!
لیسا کلافه پشت سر جیمین وارد عمارت شد
-اتاق جیسو از این...
اومد به جیمین بگه که اتاق جیسو کجاست اما با دیدن جیمینی که راحت به سمت اتاق جیسو میرفت حرفش ناتموم موند..!
به کلی یادش رفته بود که اهالیه این خونه به همه کاراشون نظارت کامل دارن..!
جیمین با حوصله جیسو رو روی تختش گذاشت و عقب گرد کرد تا بره که لیسا به سرعت جلوش رو گرفت و سد راهش شد
-جیمین...!
جیمین با لبخند مهربون همیشگیش جواب داد
-جانم..
لیسا در حالی که نگاهش رو از جیسویی که پشت سر جیمین روی تخت بی جون افتاده بود برنمیداشت لب زد
-تو خبر نداری چه بلایی سر جیسو اومده؟!
جیمین به طبعیت از لیسا به جیسو نگاهی کرد و چند ثانیه ای مکث کرد انگار داشت درباره ی مسئله ای سخت فکر میکرد و تصمیمی میگرفت..!
نگاهش رو از جیسو گرفت و به لیسا که حالا منتظر نگاهش میکرد زل زد
-این بدون شک کار یونگیه..!
-یونگی؟!
-درسته..یونگی نگهبان طلسم این خونست..!
-جیمین درست حرف بزن ببینم چه خبره..!
جیمین پوفی کشید و با لحن عاجزانه ای لب زد
-لیسا من نمیتونم چیزی که خودمم درست ازش سردرنمیارم رو برای تو تعریف کنم چون باعث میشه هر دومون گیج تر بشیم..!بزار به نتیجه ای برسم و برم و ببینم چه خبره و وقتی فهمیدم چه اتفاقی برای جیسو افتاده بهت خبر میدم باشه؟!
-باشه ولی یه سوال..چرا گفتی این کاره یونگیه؟..منظورت از اون کار چیه و از کجا فهمیدی؟
-منظورم ناپدید شدن جیسو و زخم کنار سرشه..جیسو برای چند ساعتی از دسترستون خارج شده بود مگه نه؟..این اساس کار یونگیه و اینکارو بلده که یه انسان رو برای چند ساعت و یا برای همیشه از دسترس دیگران خارج کنه..! و معمولا اینکارو با ضربه زدن به قسمت خاصی از سرش انجام میده..!
لیسا گیج و منگ با چشمایی که لحظه به لحظه درشت تر میشدن لب زد
-چی داری میگی جیمین؟!
-بهت گفتم که گفتم اینا باعث گیج شدنت میشه و همه چیز رو بدتر میکنه..!
لیسا رو با ملایمت کنار زد و سمت خروجیه اتاق جیسو به راه افتاد..
جیمین به لیسا دروغ گفت و داستان الکی ی عجیبی براش تعریف کرد..اگرچه اون داستان واقعیت داشت و واقعا یونگی اینکارو با جیسو کرده بود..
اما چطور جیمین میتونست به بهترین دوست دوران بچگیش بگه که جیسو مرده؟!
حداقل خودش نمیتونست این مسئله رو به لیسا بگه..
شایدم گفتنش اصلا لازم نبود..
به هر حال تا زمانی که جیسو نشونه هایی از فراانسان بودنش نشون نمیداد کسی متوجه نمیشد که اون مرده و بعد از دوباره زنده شدنش تبدیل به فرانسان شده..!
به هر حال اگر این مسئله مثل یک راز میموند بهتر بود و اوضاع رو آروم نگه میداشت..!
دستش رو به دستگیره ی اتاق رسوند و قبل از اینکه در رو باز کنه و از اتاق خارج بشه بدون اینکه به سمت لیسا بچرخه لب زد
-طلسم رو پاره کن و بعدش آتیشش بزن..! فقط توی اون شرایط از بین میره..! اون رو جابه جا نکن و سعی نکن از اینجا دورش بندازی..! چون جنگ به پا میکنی..!
سمت لیسا چرخید و لب زد
-حتی اگر به قیمت از دست دادن جون کسیم بود اون طلسمو نابود کن تا بیشتر از این جون آدمای بیشتری رو نگیره و نابودشون نکنه..!
فقط تویی که طلسم رو میشناسی و میدونی کجاست..اون سه نفر نمیدونن چیه ولی تو میدونی و از طرف دیگه تو اولین کسی بودی که توی این خونه متوجه ی وجود ما و کسایی که اینجا زندگی میکنن شدی..پس طلسم فقط با دست تو نابود میشه..!
و قبل از اینکه از اتاق خارج بشه لب زد
-به هر قیمتی نابودش کن لیسا..خواهش میکنم..!
و لیسا رو با دنیایی از سوالات بزرگ و کوچیک تنها گذاشت..!
***********************************
بعد از مطمئن شدن از حال جیسو و اینکه فشارش درحال افزایش بود به آرومی از اتاق جیسو بیرون زد و با اخمی که از تمرکز روی صورتش شکل گرفته بود سمت پله های عمارت به راه افتاد تا به اتاق رزی بره و بهش خبر بده که جیسو رو پیدا کرده..!
ذهنش به حدی مشغول هضم کردن حرفای جیمین بود که پاش توی پله ها گیر کرد و برای چند لحظه تعادلش رو از دست داد و قبل از سقوط کردنش روی پله ها دستاشو ستون بدنش کرد و خودش رو نگه داشت..!
پوفی کشید و کلافه موهاش رو پشت گوشش زد و با کش مویی محکم بالای سرش بستشون..!
پله ها رو بالا رفت و با ورود به راهروی شیطان ناخودآگاه از حرکت ایستاد و نگاهش روی قاب عکس عقاب انتهای راهرو قفل شد..!
جرقه ای توی سرش خورد..!
و تمام اتفاق هایی که تجربه شون کرده بود مثل تیکه های بهم ریخته ی پازل توی ذهنش شروع به حرکت کردن..!
شکل عجیب و خاص اون تابلو..!
گنگ بودن ترکیب رنگ ها و نقاشی ای که کشیده شده بود..!
شکل عجیبی راهرویی که این تابلو به دیوارش کوبیده شده بود..!
و جونگ کوک...!
خدای من جونگ کوک..!!!
جونگ کوک از دست زدن لیسا به اون تابلو جلوگیری کرده بود..!
روزی که لیسا میخواست پشت تابلو رو ببینه و جونگ کوک با بغل کردنش اون رو از تابلو دور کرده بود..!
* در رابطه با اون تابلو..! به نفعته خیلی دور و برش نپلکی..!*
* بهتره کاری به کاریش نداشته باشی و خیلی ذهنتو بهش مشغول نکنی بیب...!*
حرفای جون کوک مثل یه آهنگ توی سرش و گوشش میپیچیدن و مرتبا از اول پلی میشدن..!
جونگ کوک و چاقویی که لیسا بهش زده بود..!
*من زخمی نمیشم*
* چیه توقع داشتی الان مرده باشم؟! بهت گفتم که من به این راحتیا زخمی نمیشم...!*
نفس های بلند و کشیده ای میکشید و حس میکرد ذهنش در حال منفجر شدنه..!
با قدم های بلندش سمت تابلو به راه افتاد و با فاصله ی یک متری ازش ایستاد..!
همه چیز با عقل جور درمیومد..!
اینکه همیشه بالافاصله بعد از اینکه لیسا روبه روی تابلو قرار میگرفت سر و کله ی جون کوک پیدا میشد..!
اینکه جونگ کوک همیشه مراقب بود که لیسا سمت تابلو نره..!
اینکه حتی زمانی که لیسا توی کتابخونه داشت دنبال طلسم میگشت جونگ کوک اومد و حاسش به کارای لیسا بود..!
قدم دیگه ای به سمت تابلو برداشت و دستش رو روش کشید و توی دلش شروع به شمردن کرد
*5..4..3..2..1 *
-بهت گفتم بیبی که کاری به اون تابلو نداشته باش..!
جونگ کوک اومد..!
و مهر تایید رو به حدسیات لیسا زد..!
لیسا سعی کرد صورتش رو ترسیده نشون بده طوری که انگار مثل همیشه از اومدن یهویی جونگ کوک شوکه شده ..
آروم چرخید و به جون کوکی که به دیوار راهرو تکیه داده بود و یک پاشو به دیوار زده بود و دستاش توی جیبش بود نگاه ترسیده ای کرد..
جون کوک لبخندی زد و از دیوار فاصله گرفت و لب زد
-موهاتو که بالا بستی خوشکل تر شدی..!
لیسا اخم غلیظی کرد
-اینجا چیکار میکنی؟!
جونگ کوک شونه ای بالا انداخت و لب زد
-شاید دلم برات تنگ شده بود..!
لیسا پوزخندی زد و آروم لب زد
-دوباره شروع نکن..!
جون کوک دستش رو دور کمر لیسا حلقه کرد و با جدیت گفت
-یعنی اینقدر ازم متنفری که حتی دیدنمم اذیتت میکنه؟!
لحن جونگ کوک به حدی عاجزانه و مظلوم بود که باعث شد اخمای لیسا ناخودآگاه از هم باز بشن..!
جون کوک با نگاه منتظرش به لیسا زل زد و منتظر جوابی از طرف لیسا موند..!
لیسا لبش رو آروم گاز گرفت و لب زد
-آره..ازت خوشم نمیاد چون همیشه منو میترسونی و بدون اینکه ازم اجازه بگیری بهم دست میزنی..! مشکلم باهات بخاطر همینه..!
جونگ کوک لبخند محوی زد و دستشو از دور کمر لیسا جدا کرد و در سکوت توی چشماش زل زد..!
لیسا معنیه نگاه جون کوک رو درک نمیکرد و این اذیتش میکرد..!
جون کوک پوزخندی زد و با صدای خش داری لب زد
-فکر کنم اینکه آزاردهنده و رو اعصاب باشم بیشتر بهم بیاد تا مظلوم بازی در اوردن نه؟!
لیسا قدمی عقب رفت و سری تکون داد..!
-ولی..
لیسا منتظر به جونگ کوک زل زد
-تو هیچ وقت باور نمیکنی که دوست دارم نه؟!
لیسا با بهت به جونگ کوک نگاه کرد که جون کوک ادامه داد
-باید چطوری بهت ثابت کنم که دوست دارم؟! در حالی که میدونم هرکاری که بکنم هم تو باورم نمیکنی..!
لیسا در سکوت به جونگ کوک نگاه میکرد..!
ذهنش اصلا بهش کمکی نمیکرد و ذهنش خالی و خالی شده بود و نمیدونست باید چی بگه..!
از طرفی میخواست بگه * نه اگه بهم ثابت کنی باورت میکنم*
و از طرفیم میخواست جمله ی * آره هر کاریم که بکنی نمیتونم بهت اعتماد کنم* رو به زبون بیاره..!
سر دوراهی مونده بود و ترجیح میداد سکوت کنه و حرفی نزنه..!
جون کوک دستش لیسا رو آروم گرفت و لب زد
-اگه بگم اونقدر دوست دارم که حاضرم بخاطرت بمیرم هم باورم نمیکنی پس نباید الکی تلاش کنم...! بهتره همینجا و قبل از اینکه بیشتر عاشقت بشم کنار بکشم و برم..!
و دست لیسا رو رها کرد و بدون اینکه فرصت کاری رو به لیسا بده از جلوی چشماش محو شد..!
لیسا نفسش رو محکم رها کرد و نفس های بریده بریده ای میکشید..!
دستش به قلبش که تند تند میزد چنگ زد..!
شاید قلبش بخاطر اینکه برای اولین بار کلمه ی دوست دارم رو میشنید هول کرده بود و به تپش افتاده بود..!
هر دلیلی که داشت لیسا از این مطمئن بود که دلیل تپش قلب شدیدش جون کوک و علاقه مند بودن بهش نیست..!
آروم چرخید تا به اتاق رزی بره که با دیدن صحنه ی روبه روش از حرکت ایستاد و چشماش به شدت درشت شد..!
نوک عقاب توی قاب حالا میدرخشید..!
چشماش به حدی درشت شده بود که حس میکرد هر لحظه ممکنه از کاسه دربیان..!
و در لحظه جمله ی جیمین توی گوشش پیچید..!
* چیزی که درخشانه ولی تیرست..! زیباست اما دلگیر..!*
اون تابلو در حالت عادی تیره رنگه اما حالا نوک اون عقاب میدرخشید..!
اون تابلو زیباست اما سرشار از انرژیه منفی که باعث میشه دلت بگیره..!
خودش بود..
اون تابلو و اون عقاب طلسم بود..!
همه چیز با عقل جور درمیومد..!
پس دلیل رفتار های جونگ کوک این بود..!
حرفای جیمین توی اتاق جیسو میتونست مهر تاییدی بر این مسئله باشه..!
اینکه لیسا طلسم رو میشناسه..اینکه چقدر مشخص و ضایعست و همه ی این ها دلیل محکمی برای تایید طلسم بودن اون تابلو بود..!
درخشش نوک اون عقاب مطمئنا دلیل خاصی داشت..!
مطمئنا بخشی از اون به جونگ کوک مربوط میشد..!
لیسا دختر باهوشی بود و راحت میتونست حدسایی بزنه که به واقعیت نزدیک باشن..
مثل حدسی که اینبار درباره ی نوک عقاب زد..!
اینکه نوک اون عقاب زمانی میدرخشه که یکی از افراد این خونه خودش رو نشون میده مثل جونگ کوک..!
و این خود واقعیت بود و لیسا نمیدونست حدسش کاملا درسته..!
پس اون عقاب و اون تابلو طلسم بود..!
باید طبق گفته ی جیمین اون تابلو رو پاره میکرد و بعدش آتیشش میزد تا همه چیز حل بشه..!
به هر قیمتی که بود باید اون طلسمو از بین میبرد..!
***********************************
رزی با دو انگشتش مشغول ماساژ دادن شقیقه هاش شد و کلافه لب زد
-اصلا نمیفهمم چی میگی جین..! داری دیوونم میکنی..!
جین تک خنده ای کرد و به دست رزی که روی شقیقه هاش بود چنگ زد و توی دستش گرفت و با خنده گفت
-اگر درباره ی طلسم برات بگم که بدتر میشه..!
رزی شونه ای بالا انداخت و گفت
-من که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم..از اونم بگو تا تموم شه بره پی کارش..!
جین خنده ای کرد و نفسی گرفت
-اگر طلسم از بین بره..افراد این خونه هم با خودش از بین میبره..
رزی با بهت به چشمای جین نگاه کرد و تقریبا داد زد
-چی؟؟؟!
جین لبخندی زد و ادامه داد
-آروم باش منظورم از افراد این خونه کسایی که توی این خونه تبدیل به فرانسان شدن و همینطور نگهبان طلسمه یعنی یونگی ..جونگ کوک..هوسوک...تهیونگ..
لبش رو آروم گاز گرفت و آروم لب زد
-و جیسو..!
-ولی برای چی؟!
-طلسم اونا رو کشته و بعد زندشون کرده و اون قدرت ها رو بهشون داده..پس اگر طلسم از بین بره اونا هم میمیرن و برای همیشه از بین میرن..!
رزی با یادآوریه چیزی با ترس لب زد
-ولی الان همه ی ما داریم دنبال طلسم میگردیم..!!
جین با شوک به رزی نگاه کرد و با نگرانی گفت
-نباید اینکارو بکنین..اگه طلسم از بین بره جیسو هم میمیره..!!
رزی با نگاه لرزون و ترسیدش به جین نگاه کرد..!
از بین بردن طلسم مساوی بود با کشتن جیسو..!
خدای من..!
توی اون خونه چه خبر بود..!؟
***********************************
با چشمای مصممش به قاب نگاه کرد و تمام قدرتش رو توی پاهاش ریخت و به سرعت سمت پله ها حرکت کرد و چاقویی از توی کشوویی توی آشپزخونه برداشت و کبریت و آتش زنه ای که کنار باربیکیو قرار داشت هم برداشت و به سرعت به سمت راهروی شیطان به راه افتاد..!
باید اینکارو میکرد..!
حالا معنیه حرفای جیمین رو متوجه شده بود..!
به جز یکی..!
* حتی اگر به قیمت از دست دادن جون کسیم بود اون طلسمو نابود کن تا بیشتر از این جون آدمای بیشتری رو نگیره و نابودشون نکنه..!*
منظور جیمین رو نمیفهمید اما توی اون لحظات لیسا به چیزی به جز خاتمه دادن به این همه مشکلات که یهویی روی سر خودش و اون سه نفر خراب شده بود فکر نمیکرد..!
با تمام توانش میخواست به این همه ترس های وحشتناک پایان بده و به خودش و دخترا اجازه ی زندگی کردن در آرامش رو بده..!
لیسا توی اون لحظات خودش رو کلید حل تمام مشکلات اون خونه میدونست..!
و حتی برای لحظه ای به اینکه اگر طلسم رو از بین ببره ممکنه چه اتفاقاتی بیوفته و چه کسایی رو بکشه هم فکر نکرد..!
و حتی نمیخواست هم فکر بکنه..!
از راهروی شیطان گذر کرد و روبه روی قاب ایستاد..!
چاقو رو محکم توی مشتش فشار داد و ناخودآگاه به ساعت مچیش نگاهی انداخت
ساعت 7:01 هفتمین روز از سومین ماه سال 2018...!
انگار که لیسا میخواست تاریخ نجات دادن همشون رو توی ذهنش حک کنه..!
چاقو رو محکم توی دستش فشار داد و با تمام وجودش توی قاب کوبیدش و شروع به جر دادنش کرد.
***********************************
گونش رو بیشتر روی سینه ی داغ تهیونگ فشار داد و چشماش آروم آروم گرم شدن تا به خواب بره..!
اما با پریدن ناگهانیه تهیونگ از جاش از جا پرید و ترسیده به حالت عجیب و وحشتناک تهیونگ زل زد..!
تهیونگ به قلبش چنگ زده بود و نفس های بریده بریده ای میکشید..!
با ترس به تهیونگ زل زد و دستاشو به شونه های تهیونگ رسوند و با ترس لب زد
-تهیونگ..تهیونگ..چی شدی؟! قلبت درد میکنه؟؟..تهیونگ خوبی؟؟؟!
***********************************
با حس پیچیدن درد وحشتناک و طاقت فرسایی توی قلبش از سر جاش بلند شد !
روی تختش نشسته بود و قلبش به طرز وحشتناکی تیر میکشید و نفسش به شماره افتاده بود..!
و جیسو توی اون لحظه حس میکرد داره مرگ رو از نزدیک و به چشم میبینه..!
***********************************
صدای فریاد کر کننده ای توی عمارت پیچید و باعث شد لیسا برای ثانیه دست از جر دادن تابلو برداره..!
اصلا سخت نبود تشخیص اینکه اون صداهای کر کننده صدای هوسوک و یونگیه..!
اون صدا به طرز وحشتناکی دردناک بود..!
چیکار کرده بود؟!
داشت اونا رو میکشت؟!
مگه این همون چیزی نبود که میخواست پس باید انجامش میداد..!
و دوباره چاقو رو توی دستش گرفت و دوباره توی قاب کوبیدش..!
-ل..لیسا..!
صدای ضعیف جون کوک رو از پشت سرش شنید ولی توجه ای نکرد و به کارش ادامه داد..!
***********************************
جنی در حالی که از ترس رنگش پریده بود و با ترس گفت
-تیهونگ..خوبی؟؟!
تهیونگ نفس های عمیقی کشید و دستش رو از روی قلبش برداشت و با پشت دستش عرق سردی که روی پیشونیش نشسته بود رو پاک کرد..!
و در حالی که رنگ به صورتش برمیگشت لب زد
-لیسا طلسم رو پیدا کرد..!
***********************************
با حس فرو کش کردن درد توی قلبش نفسش رو صدا دار رها کرد و به تاج تخت تکیه داد..!
داشت چه اتفاقی میوفتاد؟!
***********************************
عمارت به ناگهانی توی سکوت فرو رفت و دیگه صدای فریاد هوسوک و یونگی به گوش نمیرسید..!
لیسا به کارش ادامه میداد ولی خبر نداشت همه آروم گرفتن به جز یه نفر!
جونگ کوک..!
-ل..لیسا..لطفا..!
لیسا دست از پاره کردن تابلو برداشت و آروم چرخید و با دیدن جون کوک که به زانو روی زمین افتاده بود و رنگی روی صورتش نمونده بود و به قلبش چنگ زده بود چاقو از دستش افتاد..!
به جونگ کوک زل زد و با قدم های لرزونش جلوش رفت و جلوی جونگ کوک نشست و با ترس لب زد
-چرا اینجوری شدی؟!
جون کوک به چشمای لیسا نگاه کرد و در حالی که به خاطر درد طاقت فرسایی که داشت قلبش رو از جا درمیاورد صورتش مچاله شده بود لب زد
-یادته بهت گفتم...حا..حاضرم بخاطرت بمیرم...!
با دست یخ زدش دست لیسا رو گرفت و با زوری که توی وجودش مونده بود فشارش داد
-حالا..دارم..میمیرم...بخاطر..تو...!
لیسا گنگ از حرفای جونگ کوک قطره اشکی که از گوشه ی پلکش افتاد رو پاک کرد و مثل دیوونه ها لب زد
-داری چی میگی جونگ کوک؟! معلوم هست چی میگی آخه؟!
جونگ کوک مسخ شده از شنیدن اسمش از زبون لیسا لبخندی زد و زیر لب لب زد
-جونگ کوک..جونگ کوک...بالاخره صدام کردی..
لیسا با ترس به رفتارای جونگ کوک نگاه کرد
-جونگ کوک حرف بزننننن...تو چته؟؟؟
بلند فریاد کشید و از شدت ترس دندون ها و بدنش به شدت میلرزیدن..!
جون کوک توی اوج درد کشیدن ابرویی بالا انداخت
-جیغات خیلی بلنده خانم کوچولو...
لیسا عصبی فریاد کشید
-الان وقت شوخی نیست...جون کوک داره چه اتفاقی میوفته..داری منو میترسونی...
جون کوک زهر خنده ای کرد که لیسا حس کرد تا فیها خالدونش سوخت..!
سکوت جون کوک آزار دهنده ترین سکوتی بود که لیسا تا اون تاریخ دیده بود..!
مغز لیسا تازه شروع به کار کردن کرد..!
از بین بردن طلسم...!
از بین رفتن اعضای این خونه..!
خدای من...!!
لیسا داشت با دستای خودش جونگ کوک رو میکشت..!
جونگ کوک دست لیسا رو محکم توی دستش فشار داد و لب زد
-خودتو سرزنش نکن..از کاری که کردی پشمون نشو..خودتو بخاطر من اذیت نکن..! بیا و اینجوری خودتو گول بزن..! تو فقط یه موجود مزاحمو که عاشقت بود از بین بردی..!
لیسا هق زد و با ترس جیغ زد
-نه..! نه...جونگ کوک..نههه..!
فریاد های بلند لیسا توی خونه میپیچید..!
مشت های محکم و بی جونش رو بدون توجه به قلب دردناک جونگ کوک به قفسه ی سینش کوبید
-عوضی...خیلی عوضی ای...خیلی پستی...نههه...بگو داری شوخی میکنی..!
جون کوک لبخندی زد و مشت لیسا رو توی دستش گرفت
-میبینی!!..تا آخرین لحظه ئم باورم نکردی..!! تا آخرین لحظه ئم آدم بده ی ماجرا منم..! عوضی ترین منم..! و تا همیشه من میمونم..!
با تیری که قلبش کشید روی شکمش خم شد و به ساعت مچیه لیسا نگاه کرد
-خیلی وقت ندارم..!
نگاهش رو به چشمای خیس لیسا که هستریک میلرزید داد و لب زد
-فقط 50 ثانیه مونده..!!
دستشو روی گونه ی لیسا کشید و لب زد
-فقط میشه...50 ثانیه برای من باشی؟!...فقط توی همین 50 ثانیه ای که 10 ثانیش تموم شد باورم داشته باشی؟
لیسا هق بلندی زد و حس میکرد قلبش داره از جا کنده میشه..!
چیکار کرده بود؟!
سرش رو تند تند تکون داد و قبل از اینکه منتظر واکنش جون کوک بمونه..لب های جون کوک روی لب هاش فرود اومدن...!
لب های تشنه ی ولی بی جون جونگ کوک لب هاشو به بازی گرفته بودن و دستای جونگ کوک دور کمرش حلقه شده بود..!
بوسه های نرمی به لب های خیس از اشک لیسا میزد..!
20 ثانیه..تا ساعت 7:07 دقیقه مونده بود..! و جون کوک با تموم وجودش داشت از اون لحظه استفاده میکرد..!
حرکت لب هاش لحظه به لحظه آروم تر میشدن..!
چون دیگه جونی توی تنش نمونده بود..!
10 ثانیه..!
آروم لای پلکاش رو باز کرد و به چشمای بسته ی لیسایی که پیراهنش رو محکم توی دستش فشار میداد نگاه کرد..!
لبخند محوی توی بوسه زد..!
5 ثانیه..!
مک عمیقی با باقی مونده ی جونی که توی بدنش مونده بود به لب های لیسا زد..!
2 ثانیه..!
قفل دستاش از دور کمر لیسا جدا شد..!
بوسه شون قطع شد..!
و جون کوک آخرین نگاهش رو به لیسا داد..!
و آخرین جمله رو به زبون اورد
-خودتو بخاطر من اذیت نکن...!!
و پلکاش که روی هم افتادن و رنگ پوستی که در ثانیه تغیر رنگ داد..!
و بدن بی جونی که روی تن لیسا سقوط کرد..!!
و صدای جیغ و هق هق بلند لیسا که عمارت رو پر کرد..!
و تمام اعضای اون خونه که از صدای جیغ ها و زجه زدن های لیسا به راهروی شیطان اومدن...!
جین سریع رزی رو توی آغوشش پنهون کرد تا شاهد این صحنه ها نباشه اما شونه هاش شروع به لرزیدن کردن..!
تهیونگ به رفیقش که بی جون توی بغل لیسا فرود اومده بود زل زد و بدنش شروع به لرزیدن کرد..!
جنی ای که با هر هقی که لیسا میزد و قطره های اشکش بیشتر پایین میریختن..
جیسویی که شوکه شده بود از صحنه ای که میدید و مغزش هنوز نتونسته بود این مسئله رو هضم و درک کنه..!
جیمینی که پلکاشو محکم روی هم فشار داده بود و چونش از بغض میلرزید..!
هوسوکی که هم پای لیسا اشک میریخت..!
یونگی که دخترا نمیدینش اما مردونه اشک میریخت و هر ازگاهی با پشت دستش پاکشون میکرد..!
جنی و تهیونگ آروم سمت لیسا حرکت کردن و جیسو و جیمینی که به کمکشون اومدن..!
جیمین و تهیونگ به کمک هم تن بی جون جونگ کوک رو از بغل لیسا جدا کردن و روی زمین خوابوندنش..!
جنی شونه های لیسا رو محکم توی دستش گرفت و سعی میکرد بدون هیچ حرفی اون دخترک بی تاب رو آروم کنه..!
و جیسو که محکم دست لیسا رو فشار میداد..!
لیسا با چشمای خیسش به جنی زل زد و با چونه ی لرزونش و صدای سرتاسر بغضش لب زد
-دوستش داشتم...من..عاشقش بودم..جنی...اما..بهش گفتم..ازش متنفرم...جنی...باورش نکردم...هر..چه..قدر..گفت..دوس..تم..داره..باور..نکردم..!
جنی...من..کشت..کشتمش...با..اون چاقو..کشتمش...!! جنی..من..باید..بدون..او..ن..چیکار..کنم؟!!!
جنی همپای لیسا اشک میریخت و نمیدونست باید در جواب لیسا چی بگه..چی بگه که آرومش کنه و حالش رو بهتر کنه..!
اصلا حال لیسا دوباره خوب میشد؟!
نه...!
لیسا دیگه اون لیسایه سابق نمیشد..!
سکوت عجیبی بین همشون شکل گرفته بود و نگاه لیسا از روی تابلو و جونگ کوک برداشته نمیشد..!
و شاید جایی قلب همه آتیش گرفت که لیسا با مظلوم ترین حالت ممکن لب زد
*اگه بگیم رزی یه نقاشی مثل اون بکشه اون برنمیگرده؟!*
روز وحشتناکی بود...!
ساعت 7:07 دقیقه هفتمین روز از سومین ماه سال 2018..!
و شاید بزرگترین گناه جون کوک عوضی ای بودنش نبود..!
جونگ کوک عوضی نبود..!
فقط طوری رفتار میکرد که عوضی به نظر برسه..!
شاید بزرگترین گناه جونگ کوک این بود :
اون فقط بلد نبود چطوری ابراز علاقه کنه..!!
شاید اگه بلد بود هیچ وقت لیسا اون قاب رو پاره نمیکرد..!
اما هنوزم یه سوال بزرگ مونده بود..!
اگر اون قاب طلسم بود پس چرا فقط جونگ کوک رو با خودش از بین برد؟!

𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1Where stories live. Discover now