زانوهای لرزون و بی جونشو روی موکت های خاکستری و زبره راهرو میکشید و کف دستاش با تمام وجود سعی در نگه داشتن وزنش داشتن....
درست مثل بچه ی کوچیکی که چهار دست و پا حرکت میکنه و از ایستادن روی پاهاش وهم داره و نگرانه که با ایستادن روی پاهاش زمین بخوره و شکست بخوره..!
از راهرویی که اتاق جونگ کوک رو توی خودش جا داده بود خارج شد و وارد راهروی شیطان شد...
چشماش دو دو میزد و پلکاش روی چشماش سنگینی میکرد..
جلوشو تار میدید و توانایی اینکه صدایی از خودش ایجاد کنه نداشت..
لحظات ترسناک و دیوانه کننده ای که توی اتاق جونگ کوک بهش گذشته بود مرتب از جلوی چشماش رد میشد و خیسی بین پاهاش مهر تاییدی بر واقعی بودن اتفاقاتی بود که براش رخ داده بود..!
اینبار نمیتونست تلقین کنه که این اتفاقات فقط یک توهم ساده بوده و دلیلشونم کم خوابی بوده..
هنوز صدای واضح اون موجود توی گوشش بود..
هنوزم صدای کف زدنش کنار گوشش میومد...
هنوزم صدای برخورد پنجره به چهارچوبش توی گوشش میپیچید..
هنوزم ترس اینکه پشت سرش باشه توی وجودش بود..
طوری که با هر قدمی که با دستاش به جلو میرفت سرشو میچرخوند و به پشت سرش نگاه میکرد
اگر کسی از پایین پله ها به لیسا نگاه میکرد صد درصد اونو دیوونه ی خیال پرداز خطاب میکرد..
دختری که چهار دست و پا حرکت میکرد و موهای دودی رنگش بخاطر عرق سرد به صورتش چسبیده بودن و چهره ای که رنگ گچ شده بود و لب هایی که هنوزم از شوک و ترس میلرزیدن...
لیسا اما بدون کوچک ترین سر و صدایی حرکت میکرد..
نه جیغی میزد..نه فریادی میکشید..نه اشکی میریخت و نه حتی به چیزی فکر میکرد..!
لیسا اونقدر ترسیده بود که حتی نمیتونست به اتفاقی که براش افتاده بود فکر کنه..!
ذهنش پر از خالی بود..! پر از سوال هایی که نمیتونست دنبال جوابشون بگرده..!
چراغ های عمارت روشن شده بود و صدای نفس نفس هایی که از طبقه ی پایین شنیده میشد میتونست خبر خوبی برای لیسا باشه..!
اینکه حداقل لیسا تنها توی اون عمارت نبود نعمت بزرگی محسوب میشد..!
صدای پاهایی که از پله های مرمریه عمارت بالا میومدن باعث شد سرجاش بایسته..!
تا وسطای راهروی شیطان اومده بود و درست جایی توقف کرده بود که چراغک کوچیکی بالای سرش توی سقف فرو رفته بود..!
نور سفید رنگ اون چراغ روی صورت لیسا افتاده بود و روی صورتش سایه ایجاد کرده بود و همین دلیلی برای ترسناک شدن چهره ی لیسا بود..!
رز از پله های پیچ در پیچ عمارت بالا اومد و با دیدن لیسا با اون چهره ی سفید و ترسناک در حالی چهار زانو نشسته بود بدنش لرزید و هینی کشید..!
چهره ی لیسا دست کمی از یه روح نداشت..!
رز قدم آرومی به سمت لیسا برداشت و با دقت به چهره ی لیسا نگاه کرد و با صدایه لرزونش پرسید
-لیسا؟!
لیسا با ترس به چشمای متجب رز نگاه کرد و سعی کرد چیزی بگه اما لباش مثل ماهی باز و بسته میشد..!
رز به سرعت سمت لیسا اومد و شونه های لیسا رو بین دستاش گرفت و تکونش داد
-لیساا چه اتفاقی افتاده؟؟
لیسا اما در سکوت با چشمای بیحالش به رز نگاه میکرد..!
چی باید میگفت؟ چه چیزی رو باید تعریف میکرد؟میگفت یه نفر توی اون اتاقه؟؟ میگفت یک نفره دیگه هم داره توی خونمون زندگی میکنه؟؟
رز دستشو زیر بغل لیسا هدایت کرد و آروم از روی زمین بلندش کرد و لیسا رو به زحمت به سمت پله ها کشید..!
رز و لیسا میرفتن اما نمیدونستن نوک اون عقاب مشکی رنگ توی نقاشی داره میدرخشه..!
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
هر چهر نفرشون روی مبل ها نشسته بودن..!
درست جایی که امروز صبح نشسته بودن اما اینبار بخاطر یه کار دیگه..!
لیسا پلکاشو روهم فشار میداد و گوشه ی لباش که پوست پوست شده بود رو میجویید..!
با شنیدن هر جمله ای از جنی پلکاشو محکم تر فشار میداد طوری که انگار میخواست با اینکار ترسش رو فرو بریزه..!
جنی در آخر گفت
-انگار یه چیزی خورد به کاپوت ماشین بعدش یهو برقا اومدن ولی نه من نه جیسو اون یارو رو نمیدیدم..!
نفس عمیقی کشید و با تمسخر از حرفی که شب قبل به جیسو زده بود گفت
-این دیگه نمیتونه یه توهم براثر کم خوابی باشه..!
جیسو که تا اون لحظه ساکت بود رو به رز کرد و گفت
-اینجا اتفاقی نیوفتاد؟
با گفتن این جمله سریعا رنگ لیسا پرید و رز اولین کسی بود که متوجه ی این موضوع شده بود..!
رز اما رو به جنی و جیسو کرد و گفت
-من فقط متوجه ی رفتن برق شدم و بخاطر اینکه یهویی رفت جیغ کشیدم..! وگرنه اتفاقی برام نیوفتاده..! اما لیسا یه چیزایی دیده انگار..!
لیسا نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه..
چطور میتونست تعریف کنه؟؟
لیسا بدون توجه به اون سه نفری که کنجکاو بهش نگاه میکردن و منتظر بودن براشون تعریف کنه لب زد
-باید از اینجا بریم..!
رز که انگار منتظر همین جمله بود سری تکون داد و ادامه داد
-ما فقط دو روزه اومدیم اینجا و توی همین دو روز این همه اتفاقای ترسناک و عجیب و غریب برامون افتاده..
جیسو اما مخالفت کرد
-به این فکر کنین که ما نه پولی داریم..نه حامی ای..نه خانواده ای..چطور میتونیم یه خونه ی دیگه جور کنیم؟
جنی در ادامه ی حرف جیسو ادامه داد
-و اینکه اگر بخوایم از اینجا فرار کنیم صد درصد اتفاقای بدتر از اینم برامون میوفته..!
نفس عمیقی کشید و گفت
-قانون مورفی..!
سکوتی بین همشون ایجاد شد..حق با جنی بود..!
زندگیه اون چهار دختر کاملا براساس قانون مورفی پیش میرفت..!
قانون مورفی میگه *اگر قرار باشه چیزی خراب بشه.میشه*
و این یعنی اگر قرار باشه این چهار دختر درگیر یک مسئله ی جدی و خطرناک بشن هرکاریم که بکنن بازم این مسئله پیش میاد..!
لیسا با دستش شقیقشو ماساژ داد
-پس یعنی میخواین تو این خونه که معلوم نیست توش چه خبره بمونین؟
جنی سری تکون داد و گفت
-تا زمانی که نفهمیم اینجا چه خبره نمیشه از اینجا رفت بیرون..!
کسی چیزی نگفت..
نه مخالفتی کردن و نه اعتراضی..همشون میدونستن که جنی درست میگه...
--------------------------------
ساعت از 9 گذشته بود..!
رز توی اتاقش مشغول به دیوار زدن بوم های نقاشیش بود..
جنی توی کتابخونه دنبال کتاب قدیمی ای میگشت..
جیسو مشغول چیدن میز شام بود..
و لیسا سرش رو به درست کردن شام گرم کرده بود..!
همشون سعی داشتن به نحوی خودشون رو سرگرم کنن تا کمتر به اتفاقاتی که داشت براشون رخ میداد فکر کنن..!
رز آخرین بوم نقاشیش رو که رو اون شکل پروانه ای با بال های آبی و خاکستری ترسیم شده بود رو به دیوار کوبید..!
نگاهی به اتاقش که حالا تکمیل شده بود و مرتب شده بود کرد..!
نگاهش سمت کمد دیواریه اتاقش کشیده شد..!
و به سمتش قدم برداشت ..!
جلوی کمد دیواری ایستاد و در کمد رو یک ضرب باز کرد..!
به جز لباس هایی که آویزون شده بودن و چند جفت کفش قدیمی که روی زمین قرار داشت چیزی چشمشو نگرفت..!
رز اما بی دلیل وارد کمد دیواری شد و داخلش چرخی زد..!
با مشتاش محکم به در و دیوارش کوبید به این امید که شاید دری مخفی یا شایدم نشونه ای از اون موجود چشم قرمز پیدا کنه..!
دلش میخواست دوباره اونو ببینه..!
عجیب بود اما رز دل تنگ اون موجود ناشناخته شده بود..!
وقتی چیزی توی کمد پیدا نکرد با نامیدی بیرون اومد و زیر لب زمزمه کرد
-دلم میخواد دوباره ببینمت..!
.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
در تک تک کشوهای چوبیه آشپزخونه رو باز میکرد و دنبال وسیله ی مورد نظرش میگشت..!
بالاخره تونست از توی کشوی اول که سمت چپ گاز قرار داشت دسته کلیدی رو بیرون بکشه..!
دسته کلید بزرگی که توش انواع کلیدها به چشم میخوردن..!
کلید مشکی رنگی که قدیمی به نظر میرسید یا کلید فلزیه قشنگی که مشخص بود برای درهای امروزی تر ساخته شده..!
دسته کلید رو بالا اورد و نشون لیسا داد..!
-فکر کنم کلید همه ی اتاقا باشه..!
لیسا سری تکون داد و آروم گفت
-پس بیا بریم..!
جیسو سری تکون داد و همراه لیسا به سمت طبقه ی بالا حرکت کرد..!
توی مسیرشون جنی از کتابخونه بیرون اومد و در حالی که کتاب قطور با جلد چرم قهوه ایه روشن توی دستش داشت رو به جیسو و لیسا کرد و پرسید
-کجا؟
جیسو جواب داد
-میخوایم در تموم اتاقارو قفل کنیم.!
جنی آهانی گفت و بدون توجه به اونا به سمت اتاقش به راه افتاد..!
جیسو و لیسا پله های منتهی به طبقه ی بالا رو یکی پس از دیگری گذروندن و بعد از عبور از راهروی شیطان وارد راهرو شدن..!
لیسا نگاهی به در اولی انداخت و روبه جیسو کرد و گفت
-بزار این یکی باز بمونه..!
جیسو ابرویی بالا انداخت و آروم سمت در اتاق رفت و بازش کرد..!
همون اتاق کلاسیک و خاکی جلوی چشمش اومد..!
چند دقیقه ای توی اتاق چرخی زد و بعد از بررسیه کاملش بیرون اومد و کنار لیسا که کنار در ایستاده بود ایستاد و گفت
-پس بریم سراغ بعدی..!
لیسا چرخید و جلوی دری که امروز عصر قفل بود ایستاد
روبه جیسو کرد و گفت
-این خودش قفله..!
جیسو با تعجب به لیسا نگاه کرد و آروم جدی ای زیر لب گفت و سمت در رفت و دستگیرشو پایین کشید و در کمال تعجب در با صدای تق آرومی باز شد..!
لیسا با بهت به در باز شده ی اتاق نگاه کرد..!
مطمئن بود که این در قفله..! اما چطور یهویی باز شده بود؟؟
جیسو با خنده سمت لیسا چرخید و پرسید
-مطمئنی قفل بود؟!
و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف لیسا باشه آروم وارد اتاق شد..!
دستشو روی دیوار کشید و چراغو زد..!
نور آبی رنگی اتاق رو پر کرد.!
اون اتاق زیادی عجیب بود..!
انتهاش وان بزرگی قرار داشت که توش 5 نفر راحت جا میگرفتن..!
زمین اتاق از موکت های آبی تیره ای پوشیده شده بودن.!
و روی موکت ها کاغذ رنگی های زیادی ریخته شده بود..!
انگار که اون اتاق میزبان جشن یا پارتی ای بوده..!
سمت راست وان میز بلنده چوبی ای قرار داشت که روی اون پر بود از تنقلات و لیوان های بزرگ..!
لیوان های قرمز رنگی که توشون نوشابه.مشروب و انواع نوشیدنی دیده میشد..!
و روی میز پر از چیبس و پفک و تنقلات دیگه ای بود..!
انگار که واقعا توی اون اتاق جشنی برگزار شده بود..!
و بوی الکلی که توی فضا پیچیده بود نشون دهنده ی این بود که اون جشن خیلی وقت پیشم رخ نداده بود..!
جیسو آب دهنشو قورت داد و با تردید سمت لیسا چرخید..!
_واقعا توی این خونه چه خبره؟!
لیسا نفس عمیقی کشید و سری به معنیه نمیدونم تکون داد..!
ناگهان انگار چیزی یادش افتاده باشه دست جیسو رو گرفت و همراه خودش از اتاق خارج کرد..!
و بدون اینکه اجازه بده جیسو چیزی بگه تند تند گفت
-کلید این اتاقو پیدا کن باید قفلش کنیم..!
جیسو با تعجب به حالت عجیب لیسا نگاه کرد و بین دستش دسته کلید رو چرخوند و دونه دونه کلید ها رو روی در امتحان میکرد..!
اما از بین اون دسته کلید با بیست تا کلید هیچ کدومش به قفل نمیخورد..!
لیسا عصبی پوفی کشید و گفت
-کلید اتاقا دست خودشونه...!نمیزارن در اتاقا رو قفل کنیم..!
جیسو با بهت سمت لیسا چرخید و پرسید
-خودشون؟!
-آره..مطمئنم که اونا بیشتر از یه نفرن..اما اینکه دقیقا چین و کین معلوم نیست..!
نگاهی به چشمای لرزون جیسو انداخت و ادامه داد
-و هدفشون اینکه مارو گیر بندازن..!
ما اسباب بازیای جدیدشونیم..!اما اینکه برای چی دارن اینکارو میکنن رو نمیدونم..!
فقط میدونم ما عروسکای جدید ایم که دارن باهامون بازی میکنن.!
و این خونه داره توی این بازی کمکشون میکنه..!
جیسو ادامه داد
-پس اینجا یه خونه ی عروسکیه..!!
YOU ARE READING
𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1
Horror|ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ| من و سه خواهر ناتنیم برای خونه جدیدمون هم خونه نمیخواستیم! مخصوصا هم خونه های وحشتناکی که هر لحظه نقشه ریختن خونمون رو میکشیدن و به ما به چشم،عروسک های کوچولوی بی گناهی، برای خونه عروسکیشون نگاه میکردن... -این فیک دارای دو فصل میباشد 🥀