یک ساعتی از گیر افتادنش توی انبار میگذشت و هوسوک هم رفته بود...
در واقع نمیدونست هوسوک هنوز توی اون مکان حضور داره یا نه..چون هوسوک از در انبار خارج نشده بود ولی خب صداییم ازش به گوش نمیرسید و جیسو توی اون لحظات داشت به این فکر میکرد که هوسوک توانایی غیب شدن داره..!
خودش چندین بار این صحنه رو جلوی چشمش دیده بود و انگار که غیب شدن های متوالیه هوسوک براش عادی شده بود و اصلا عجیب به نظر نمیومد..
مچ دستش بخاطر فشار طناب کلفت قهوه ای رنگ دورش درد گرفته بود و سردرد بدی بخاطر ضربه ای که توی سرش خورده بود توی سرش پیچیده بود..!
هر لحظه منتظر باز شدن در و داخل شدن دخترا بود اما بازم خبری نبود..
با شنیدن صدایی مثل اس ام اس از جا پرید و به دور و اطراف نگاه کرد و با دیدن صفحه ی روشن گوشیش جلوی در ورودیه انبار نفس عمیقی کشید..
بخاطر بسته شدنش به صندلی محدود شده بود و نمیتونست سمت گوشیش بره تا ببینه چه خبره..
پس فقط در سکوت اونقدر به صفحه ی روشن گوشی نگاه کرد تا بالاخره صفحه نمایش گوشی خاموش شد..
کلافه چشماشو توی حدقه چرخوند و منتظر به در ورودیه انبار نگاه کرد..
بعد از چند دقیقه با شنیدن صدای قدم های بلندی که مشخص بود دارن با عجله از پله ها پایین میان لبخند کج و کوله ای زد و نفس عمیقی کشید
-پس بالاخره یکشیون اومد.
در انباری با صدای قیس قیسی باز شد و نور خورشید توی چشماش خورد و باعث شد پلکاشو روی هم فشار بده..
-جیسو؟
با شنیدن صدای آشنای لیسا پلکاشو از هم باز کرد و به قامت آشنایه لیسا که نور خورشید از پشت سرش میتابید نگاه کرد
-لیسایا معلوم هست کجایی؟! بیا دستای منو باز کن..
و با اخم به لیسا نگاه کرد..
اما لیسا با ترس به دور و اطراف انبار نگاه میکرد و انگار دنبال چیزی میگشت..
با روشن شدن نور گوشیه لیسا و برخوردش توی چشمش آخی گفت و پلکاشو روی هم فشار داد
-دنبال چی میگردی؟؟
باز جوابی از لیسا نشنید..
لیسا همچنان با ترس و نگرانی توی اتاق انباری چرخ میزد و نور گوشیش رو اینور و اونور مینداخت
-لیسا چیکار میکنی؟؟
بازم جوابی از لیسا نگرفت..
با بهت به لیسا نگاه کرد و جیغ زد
-یااا...با تو دارم حرف میزنم..!
اما بازم لیسا با گنگی دور و اطرافش رو نگاه میکرد..
-مگه قرار نبود بیاد توی اتاق انباری؟! نکنه برگشته بالا؟
سری تکون داد و با فکر اینکه شاید جیسو از در حیاط پشتی وارد عمارت شده خیالش راحت تر شد و از انباری بیرون اومد..
با بسته شدن در انبار جیسو با بهت به در بسته شده نگاه کرد..
چه خبر شده بود؟
لیسا داشت دنبال اون میگشت؟
چطور ممکنه که لیسا جیسو به اون بزرگی رو روی صندلی ندیده باشه؟
شاید لیسا داشت باهاش شوخی میکرد.
اما نه.
لیسا نیم نگاهیم به سمتش ننداخت..
نگاه لرزونشو به دستای بستش داد و لبشو محکم فشار دا
نکنه مرده بود و خبر نداشت؟
***********************************
با بهت به چهره ی پدربزرگ زل زد و زیر لب لب زد
-چی؟!
آقای کیم لبخندی به صورت نوش پاشید
-عموت و زن عموت وقتی که تهیونگ چهارسالش بود تصادف کردن و حضانت تهیونگ به عهده ی من شد..!
یک سال بعد از مرگ پدر و مادر تهیونگ تو به دنیا اومدی..!
تهیونگ اون روزا هنوز متوجه ی نبود خانوادش نشده بود و فکر میکرد که اونا فقط برای چند روز به سفر رفتن..اما وقتی تو رو توی آغوش مادرت میدید و نگاه های ترحم برانگیز مادرتو روی خودش حس میکرد کم کم فهمید چه اتفاقی افتاده..!
یادمه وقتی یک سالت بود تهیونگ بخاطر اینکه خانواده داری ازت به حدی متنفر شده بود که میخواست موهاتو از جا بکنه..!
هر چه قدر تو بزرگتر شدی..تهیونگ نسبت بهت بیشتر حس تنفر داشت..!
تو اما خیلی تهیونگو دوست داشتی و سعی میکردی باهاش ارتباط خوبی داشته باشی..!
درست یادم نمیاد اما یه زمانی به بعد رفتارای تهیونگ نسبت به تو عوض شدن..!
نمیدونم دقیقا چه اتفاقی بین شما دو تا افتاد اما وقتی چهار سالت شده بود نمیتونستیم شما دو تا رو از هم جدا کنیم..!
لبخند تلخی زد و ادامه داد
-پدر و مادرت توجه ی زیادی نسبت بهت نداشتن...مادرت همش فکر مد بود و پدرت همش توی مسافرتای طولانی مدت برای کارای شرکتش بود..!برای همین من تو و تهیونگو بزرگ میکردم..!
همه چیز خوب بود..! هیچ مشکلی وجود نداشت..! اما یه روز که مادرت مثلا میخواست با دخترش خوش گذرونی بکنه تو رو با خودش به پارک برد و بعدش تو توی اون پارک گم شدی..!
تا دو ماه دربه در دنبالت میگشتیم اما خبری ازت نبود..! هر جا رو که بگی گشتیم اما خبری از تو نبود..! تا اینکه بهمون گفتن یه نفر دزدیدتت و از مرز قاچاقی ردت کرده..! نمیدونستیم توی کدوم کشور میتونی باشی.پدرت تموم کشورای همسایه رو زیر و رو کرد..حتی پلیس اینترپلم وارد قضیه شد اما تو انگار آب شده بودی و رفته بودی توی زمین..! دو سال از گم شدن تو گذشته بود که پدر ومادرت از هم جدا شدن..! پدرت مادرت رو مقصر گم شدن تو میدونست..! بعد از جدایی پدر و مادرت.مادرت ازدواج کرد و پدرت برای زندگی به نیوزلند رفت..میگفت میخواد با دور شدن از کره تو رو فراموش کنه..! مادرت چهار سال بعدش بخاطر سرطان خون مرد..! من پدرتو از ارثش محروم کردم و ارتباطمو باهاش قطع کردم..! نمیتونستم باور کنم بجای گشتن دنبال دختر یکی یدونش میخواد توی نیوزلند خوش گذرونی کنه..! برام خبر اوردن که اونم ازدواج کرده..! از اون روز به بعد گفتم حتی اگه مرد هم خبر مرگشو برام نیارن..!
اما توی اون همه مدت کسی که بعد از گم شدن تو دیوونه شد تهیونگ بود..!..اون هر روز به اون پارکی که توش گم شده بودی میرفت و همیشه میگفت* من میدونم اون کوچولو از ترس زیر یه سرسره قایم شده* و تمام پارکو دنبالت میگشت..! چند ماه بعد از گم شدنت تمام عروسک ها و ماشینای اسباب بازی رو جمع کرد و توی اتاق انباری حبسشون کرد و گفت هیچ کس حق نداره در اون اتاقو باز کنه..! تهیونگ تا سه سال هر روز به اون پارک میرفت و تمام روزو دنبالت میگشت..!
بعد از سه سال تهیونگ تبدیل شد به همون تهیونگ 5 ساله که از همه متنفر بود..!
رفتاراش وحشتناک شده بود و رسما دیوونه شده بود..! گفت میخواد پلیس بشه تا تور رو پیدا کنه و پلیسم شد..! توی سن 20 سالگی.! اونقدر جهشی درس خوند و بخاطر هوش بالاش سریع تونست..! با اینکه 12 سال از گم شدن تو میگذشت اما تهیونگ هنوزم با تموم وجودش دنبالت میگشت..!
یک سال بعدش تهیونگ یه نفرو با مشخصات تو پیدا کرد..! اما با این تفاوت که اون فرد مرده بود..!
اون دختر خیلی شبیه تو بود و تمام مشخصتاش مثل تو بود..! تهیونگ مطمئن بود که اون شخص تویی..!
برای همینم با فکر اینکه تو مردی کارشو ول کرد و برگشت توی عمارت...
و تمام مدت خودشو توی عمارت حبس کرد.رفتاراش عجیب شده بود و معمولا حرف نمیزد..! همیشه لباس خاکستری رنگ تنش بود چون میگفت تو عاشق رنگ خاکستری بودی..!
من بعد از تو فقط تهیونگ رو داشتم و نگران بودم که اونم از دست بدم..!
اما میدونستم تهیونگ هیچ هدفی نداره حالا با پیدا کردن جسد الکیه تو هر کاری ممکنه بکنه..!
خیلی نگرانش بودم و میترسیدم برای ثانیه ای ولش کنم..!
شاید هر ده دقیقه ای یه بار در طول روز بهش سر میزدم و اونم هیچ وقت اعتراضی به کارای من نمیکرد..!
اما یه روز وقتی در اتاقشو باز کردم خبری ازش نبود..! تمام خونه رو زیرو رو کردم اما نه..انگار داشت دقیقا بلایی که سر هوسوک اومده بود سرش میومد..!
تهیونگ دو ساله که گم شده اما من وقتایی که پا توی عمارت میزارم میتونم صداشو بشنوم..!
نمیدونم توی اون عمارت چه خبره اما هر چی هست میدونم تهیونگ هنوز توی اون عمارته و داره کنار تو زندگی میکنه..! اما خودشو نشون نمیده..!
نفس عمیقی کشید و لیوان آبی که رو میز کنار تختش بود رو سر کشید و منتظر به چشمای خیس جنی نگاه کرد..!
جنی اون لحظات به هیچ چیز نمیتونست فکر کنه..!
نه به مادرش که با بی رحمی رهاش کرده بود..!
نه به پدرش که دنبالش نگشت..!
نه به فراموش شدنش توسط پدر و مادرش..!
نه به اینکه مادرش مرده..!
نه به اینکه دنبال پدرش بگرده و خودشو بهش نشون بده..!
نه به اینکه پدربزرگ تمام این مدت چقدر درد کشیده..!
نه به اینکه عمو و زن عموشو هم از دست داده..!
اون لحظات اسم کیم تهیونگ برای ثانیه ای از جلوی چشم جنی کنار نمیرفت..!
دستش ناخودآگاه به گردنش چنگ زد و روی کبودیای گردنش کشیده شد..!
مردی که شب گذشته تنش رو بوسه بارون کرده بود و مهر مالکیت به پوستش زده بود همه کسش بوده..!
مردی که هیولای زیر تختش بود تنها کسی بود که دنبالش میگشته..!
تهیونگ خبر داشت؟!
میدونست دخترکی که دیشب بین دست و پاهاش وول میخورد همون دختر بچه ی گم شده ایه که هر روز زیر سرسره ها دنبالش میگشته؟!
میدونست اون جنی ایه که بخاطرش جهشی درس خونده و پلیس شده؟!
میدونست بوسه هاشو روی گردن کی نشونده؟!
شاید میدونست..!
شاید حرفایی که درباره ی حس مالکیتش نسبت به جنی میزد به همین قضیه ربط داشته باشه..!
شایدم نه..!
شاید فقط تهیونگ با دیدن جنی و اسمش یاد دختر عموی کوچولوش میوفتاده..!
تمام لحظه هایی که توی این یک ماه با تهیونگ گذرونده بود جلوی چشماش اومد..!
تهیونگ توی بیمارستان جون پدربزرگو نجات داد..!
یعنی تهیونگ خبر داشت؟!
حتما باید تا الان میفهمید..!
اون جون پدربزرگشو نجات داده بود و جنی رو با پدربزرگ دیده بود..!
پس میدونست اون همون جنیه؟!
نگاه گنگشو به چهره ی نگران پدر بزرگ تقدیم کرد و لب زد
-میتونم برم خونه؟!
پدربزرگ لبخندی زد و شکلاتی رو جلوی دهن جنی گرفت
-رنگت پریده جنی..اینو بخور..!
جنی بدون حرفی دستشو بالا اورد و دست پدربزرگو پس زد..!
از روی صندلی بلند شد و به پالتوش چنگ زد
-دوباره میام پیشتون..!
و تعظیم کوتاهی کرد و با قدم های بلندش از اتاق خارج شد..!
باید میفهمید..!
تهیونگ اونو شناخته یا نه...!
***********************************
سراسیمه وارد عمارت شد و داد کشید
-جیسو تو اینجایی؟!
وقتی جوابی از طرف جیسو نگرفت با ترس دور تا دور عمارتو چرخید ولی نه هیچ خبری از جیسو نبود..!
وارد اتاق رزی شد و با دیدن رزی که روی تخت نشسته بود و موهاشو میبافت لب زد
-رزی جیسو رو ندیدی؟!
رز با صدایی که بخاطر هق زدن های متوالیش گرفته بود و از ته چاه میومد لب زد
-نه..چطور؟!
لیسا بدون توجه به صدای رزی دستشو توی موهاش فرو کرد و کشیدشون و جیغ بلندی کشید
رزی با شنیدن صدای جیغ لیسا از جا پرید و با ترس گفت
-چی شد؟؟!
لیسا با ترس به رزی زل زد
-جیسو گم شده..!
-چی؟!!!!
-فکر کنم جیسو پیش اوناست..!
لبشو محکم گاز گرفت و ادامه داد
-باید بکشیمشون..!!!
YOU ARE READING
𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1
Horror|ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ| من و سه خواهر ناتنیم برای خونه جدیدمون هم خونه نمیخواستیم! مخصوصا هم خونه های وحشتناکی که هر لحظه نقشه ریختن خونمون رو میکشیدن و به ما به چشم،عروسک های کوچولوی بی گناهی، برای خونه عروسکیشون نگاه میکردن... -این فیک دارای دو فصل میباشد 🥀