Don't Touch That!

2.4K 304 17
                                    

سمت جنی حرکت کرد و کنار تن بی جون جنی نشست و سره جنی رو بین دستای بزرگ و مردونش گرفت و سرشو روی پاش قرار داد..!
دستشو آروم روی گونه های یخ کرده ی جنی گذاشت و آروم صداش زد
-جنی؟!
جنی پالکای سنگینشو آروم از هم فاصله داد و با چشمایی که تار میدیدن به تهیونگی که روی صورتش خم شده بود و سر پنجه هاش گونه هاشو نوازش میکرد نگاه کرد.
تهیونگ دو انگشتشو سمت گردن جنی برد و آروم روی جا دندونای نیش نامجون گذاشت و با حس اون زخم عمیق و خیس از خون زیر انگشتاش چشماشو با عصبانیت روی هم فشار داد..!
سر جنی رو بین دستاش جا به جا کرد و بالا اوردش..!
با شنیدن صدای قدم هایی که تند تند به سمتش برداشته میشدن...
متوجه ی رسیدن جیسو شد...!
به ساعت نگاه کرد و چشماشو روی هم فشار داد و بشکنی زد.
با قطع شدن صدای دستگاه پدربزرگ و ایستادن عقربه های ساعت و شنیده نشدن صدای قدم های جیسو متوجه شد که کارشو درست انجام داده و زمان رو متوقف کرده!
نگاهی به پشت سرش انداخت و وقتی با جای خالیه نامجون مواجه شد نفسشو عصبی خارج کرد...
*خودشم میدونست اگه میموند سر از سردخونه درمیاره*
با خودش گفت و به ساعتی که ایستاده بود نگاه کرد و به جنی که چشماش هنوز نیمه باز بود.
و با چشمای خمارش به صورتش نگاه میکرد لبخندی زد و یکی از دستاشو از زیر سر جنی برداشت و آروم روی چشمای جنی گذاشت!
با اینکه میدونست جنی بخاطر متوقف شدن زمان این صحنه رو نمیبینه اما بازم دستشو روی چشمای جنی گذاشت.
سرشو توی گردن جنی برد و لباشو آروم جای زخم جنی گذاشت..!
بوسه ی نرمی به گردنش زد و آروم ازش فاصله گرفت..!!
***************************************************************
سرعتشو کم کرد و سریع سمت در باز اتاق پدربزرگ رفت و واردش شد.
با دیدن جنی ای که به دیوار تکیه داده بود و پاهاش دراز شده بودن و چشماش بسته بود نفسش حبس شد و سریع سمت جنی رفت و کنارش نشست و دستاش شونه های طریف جنی رو هدف گرفت و محکم شونه هاشو تکون داد.
-جنی..جنی..هی...بیدار شو...جنی...حالت خوبه؟!
با برخورد دستش با پوست کتف جنی که پیراهن مشکی رنگش نپوشونده بود هینی کشید و سریع از سر جاش بلند شد و دکمه ای که کنار در اتاق قرار داشت رو زد و دوباره کنار جنی جا گرفت.
دستشو روی صورتش گذاشت و گونه هاشو لمس کرد.
گونه هاش شدیدا داغ بودن و این تضاد عجیب بین دمای گونه ها و سر شونه های جنی آزار دهنده و نگران کننده بود..!
دستشو روی پیشونیه جنی گذاشت و از یخ بودنش هیسی کشید.
دستشو روی دستای جنی گذاشت و بعدشم دستشو از زیر پیراهنش رد کرد و شکمشو لمس کرد.
اینجا چه خبر بود؟؟!
همه ی بدن جنی یخ کرده بود به جز پوست گونه هاش.
با شنیده شدن صدای پرستاری که میگفت
-خانم چه مشکلی پیش اومده؟!
سرشو بالا اورد و گفت
-منم نمیدونم چی شده...فقط کمکش کنین بدنش خیلی یخه.
پرستار سریع سمت جنی اومد و جیسو رو کنار زد و مشغول معاینه شد و همونطور که از طریق گوشیه مخصوص به ضربان قلب جنی گوش میداد گفت
-برین ساختمون کناری و بگین دکتر کانگ سریع خودشو برسونه..!
جیسو که شدیدا هول کرده بود سرعت از روی زمین پا شد و سمت ساختمون کناری شروع به دویدن کرد.
عجیب بود اما امشب شب دویدن های پر از ترس و نگرانیه جیسو بود.
***************************************************************
-افت فشار ناگهانی.
دکتر نگاهی به پرونده ی جنی کرد و گفت
-سابقه ی بیماری خونی ندارن؟!
جیسو سری تکون داد و گفت
-نه اون کاملا سالمه..!
دکتر ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت
-اینجور افت فشارای ناگهانی در شرایط اتفاق میوفته که فرد شدید زخمی بشه و خون زیادی از دست بده.
نگاهی به جنی که روی تخت به آرومی خوابیده بود و پاکت خونی بهش وصل شده بود کرد و با تعجب گفت
-ولی هیچ کدوم از قسمتای بدن ایشون زخمی نیست.
-یعنی بدون هیچ دلیلی یهوویی خون زیادی از دست داده؟!
-ممکنه خون بالا اورده باشن اما ته حلقشون اثری از خون نیست و همینطور توی اتاق پدربزرگشون هم اثری از خون نبود..!و مشخصه که خون از یه شاهرگ خارج شده چون مقدار خونی که خارج شده بی سابقست..! ایشون خون خیلی زیادی از دست دادن..!
جیسو سری تکون داد و و بدون حرف به گردن صاف جنی نگاه کرد.
حدسش درباره ی کیم نامجون درست بود..!
اون یه خون آشام بود و مطمئنا به جنی حمله کرده بود ولی چرا هیچ اثری از جای دندوناش روی گردن یا مچ دست جنی نبود؟!
چجوری خونشو خورده بود که هیچ اثری نیسته؟!
چه اتفاقی برای جنی افتاده بود؟!
و کیم نامجون دقیقا کیه که به جنی حمله کرده بود؟
***************************************************************
دست راست جنی که کم کم گرم تر و گرم تر میشد توی دستش گرفت و نگاهی به چهره ی آروم جنی که به راحتی روی تخت دراز کشیده بود و بدنش با ولع خون رو از پاکت بیرون میکشید و میبلعید نگاه کرد.
چه بلایی سره جنی اومده بود؟!
بزرگترین سوالی که توی سرش چرخ میخورد و هیچ جوابی براش نداشت.
با باز شدن چشمای جنی و حرکت انگشتاش توی دستش نگاهشو به جنی داد و لبخند بزرگی زد و گفت
-بیدار شدی؟!
و سرشو چرخوند و به پرستار اشاره کرد..!
پرستار به سرعت خودشو به تخت جنی که توی بخش اوژانس قرار داشت رسوند و همونطور که دستگاه فشارو به جنی وصل میکرد پرسید
-حالتون چطوره خانم کیم؟! حالت تهوع ندارین؟!
جنی لب های بی رنگشو به آروم ی باز کرد و گفت
-پدربزرگم خوبه؟!
پرستار لبخندی به چهره ی جنی زد و گفت
-ایشون همون شرایط سابقو دارن ولی مقدار هوشیاریشون کمی افزایش پیدا کرده فکر میکنم اگر باهاشون حرف بزنین صداتونو بشنون..!
جنی لبخند بیجونی زد و زیر لب * خدا رو شکر* ی گفت..!
پرستار لبخمدی زد و دستگاه فشارو از بازوی جدی جدا کرد و گفت
-خطر رفع شده ولی هنوز بدنتون به خون نیاز داره..به نظر میاد خون زیادی از بدنتون خارج شده..!
جنی با یاد آوریه نامجون و اتفاقاتی که براش رخ داده بود پاکاشو محکم روی هم فشار داد و اخمی کرد..!
پرستار و جیسو نگاهی به هم کردن که پرستار گفت
-به یاد میارین چه اتفاقی افتاد و خون از کدوم قسمت بدنتون خارج شد؟!
جنی سری تکون داد و گفت
-فقط میدونم آخرین لحظه کنار اون شیشه وایساده بودن و دیگه بعدشو یادم نمیاد.
دروغ گفت..! خیلی راحت و ساده دروغ گفت. دروغی که بیشتر پرستارو گیج کرد و سوالای بیشتری ایجاد کرد..!
*اگر جنی کنار شیشه وایساده بوده چطوری از داخل اتاق در حالی که به دیوار تکیه داده شده بوده سر در اورده؟!*
*اون میزان عظیمی از خون دقیقا چجوری از بدن جنی خارج شده بوده؟!*
اما جنی چی میگفت؟! میگفت یه خون آشام بهش حمله کرده و بعد از اون تهیونگی که نمیدونه چه نسبتی باهاش داره نجاتش داده؟!
و بعد از رسیدن جیسو هیچ اثری از تهیونگ و نامجون نبوده؟!
کی اینجور داستانی رو باور میکرد؟؟!
داستانی که هیچ مدرکی برای ثابت کردن نبود..!
نه جای زخمی نه کبودی ای که که نشون بده جنی با شخصی در گیر شده..!
نه خونی و نه هیچ چیز دیگه..!
فقط دوربین های مدار بسته ی توی راهرو ها میتونست کمی کمک کنه..!
اما اونم نشونه ای از درگیری توش مشخص نمیشد..!
چون دوربین های مدار بسته فقط توی راهرو ها رو نشون میدادن..!
اما بازم میشد توی اونا کیم نامجونو دید که وارد اتاق پدربزرگ شده..!
***************************************************************
-مطمئنی نمیخوای من بیام بیمارستان؟!
-نه پیش رزی بمون من کنارش هستم.
-باشه پس خبری شد بهم خبر بده.
-اوکی فعلا.
گوشی رو قطع کرد و با کلافگی موهاشو بهم ریخت.
حالا علاوه بر موجودات ناشناخته ی توی خونشون یه خون آشامم اضافه شده بود!
از روی مبل بلند شد تا سری به رزی بزنه.
از پله ها بالا رفت و وارد راهروی شیطان شد.
بدون توجه از کناره قاب عکس رد شد و بعد از در زدن وارد اتاق رزی شد.
با دیدن رزی که به آرومی خوابیده بود لبخند رضایت بخشی زد.
حداقل خیالش از بابت رزی راحت بود..!
از اتاق بیرون زد و خواست دوباره سمت طبقه ی پایین بره که چشمش به تابلو خورد..!
حالا که کاری نداشت میتونست با خیال راحت و فکر باز به تابلو نگاه کنه و بررسیش کنه!
جلوی تابلو ایستاد و سرشو کج کرد.
چی توی اون تابلو و نقاشی بود که اینقدر فکر لیسا رو مشغول کرده بود؟!
و لیسا اینطوری در به در دنبال راز داخل اون تابلو و اون راهرو بود؟!
دستشو دو طرف قاب گذاشت و سعی کرد قاب عکسو از روی دیوار برداره اما هر چه قدر زور میزد انگار قرار نبود اتفاقی بیوفته.
بیشتر زور زد ولی بازم نتونست قابو دربیاره.
سرشو جلو برد و به پشت قاب نگاه کرد تا ببینه قاب به چی وصله..!
اما با دیدن کل قاب که محکم به دیوار کوبیده شده بود عصبی پوفی کشید و محکم تر به قاب فشار اورد تا دربیاد..!
اما با حس پیچیدن دستایی دور کمرش نفسش حبس شد و جیغی کشید و دستشو از قاب جدا کرد..!
اون دست ها به کمر لیسا فشار اورد و اونو از قاب دور تر کرد و لیسا دستشو محکم روی اون دستایی که به عقب میکشیدن گذاشت و بهشون چنگ زد..!
اون دستا از کمرش جدا شد و لیسا به سرعت چرخید تا به صاحب اون دستا نگاه کنه...!
با چرخیدنش جانگ کوک لبخندی زد و گفت
-زورت زیاده عروسک کوچولو..!
پوزخندی زد و گفت
-و البته کارت با چاقو هم خیلی درسته..!
لیسا با یاد آوریه چاقویی که به شکم جانگ کوک زده بود با بهت به جانگ کوک که خیلی سالم و سرحال به نظر میرسید نگاه کرد..!
جانگ کوک ابرویی بالا انداخت و گفت
-چیه توقع داشتی الان مرده باشم؟! بهت گفتم که من به این راحتیا زخمی نمیشم...!
لیسا قدمی به عقب برداشت و فاصلشو با جانگ کوک بیشتر کرد..!
جانگ کوک نگاهی به سر تا پای لیسا انداخت و گفت
-در رابطه با اون تابلو..! به نفعته خیلی دور و برش نپلکی..!
لیسا نگاهی به تابلو انداخت که جونگ کوک ادامه داد
-بهتره کاری به کاریش نداشته باشی و خیلی ذهنتو بهش مشغول نکنی بیب...!
لیسا کلافه پوفی کشید و به مردی که چندین بار تا مرز سکته کردن برده بودش نگاه کرد!
جانگ کوک قدمی سمت لیسا برداشت و قبل از اینکه اجازه بده لیسا از دستش فرار کنه اونو توی بغلش گرفت و بدون توجه به تقلاهای لیسا توی آغوشش گفت
-بازم به دیدنت میام..! میدونم دلت برام تنگ میشه!
لیسا که به شدت عصبی شده بود مشتی به سینه ی جانگ کوک زد و محکم هلش داد و گفت
-به من دست نزن آشغ...
و با دیدن جای خالیه جانگ کوک حرفش توی دهنش ماسید.
نگاهی به دور تا دورش انداخت و با جای خالیه جانگ کوک روبه رو شد..!
نگاهشو به تابلو داد..!
اون تابلو چی داشت که جانگ کوک اونطوری لیسا رو ازش دور کرد؟!
توی اون خونه چه خبر بود؟!
و جانگ کوک دقیقا چی بود؟!

پ ن : عاح سلاممم بالاخره بعد از یه عالمه بی نتی و وصل نشدن فیلتر شکن تونستم برگردم و دالهوسو آپ کنم
آخر این هفته رو کلا اختصاص میدم به جبران کردم این چند وقتی که آف بودم پس منتظر باشین💛

𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1Where stories live. Discover now