تمام جونشو توی پاهای لاغر و لرزونش ریخته بود و بدون توقف میدوید..!
موهای مشکی رنگش بر اثر دویدن توی هوا میرقصیدن و بعضیاشون به پیشونیه عرق کردش چسبیده بودن..!
بی وقفه میدوید و داخل هر راهرویی که فکر میکرد میتونه اونو از اون ساختمان بیرون بیاره میپیچید..!
وارد راهروی ساکتی شد و دوباره شروع به دویدن کرد..!
با دیدن انتهای راهرو و جمعیتی که روی صندلی های انتظار نشسته بودن و صداها و همهمه دیویدنشو متوقف کرد وخم شد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت و نفس های بریده و تند تندشو رها کرد..!
نفس های عمیقی کشید و با پشت دستش عرق روی پیشونیشو پاک کرد..!
دستاشو از روی زانوش برداشت و ایستاد..!
نگاه ترسیدشو به پشت سرش داد و با دیدن راهرویی که کم کم شلوغ میشد و بیمارایی که همراه پرستارها از اتاقاشون بیرون میومدن نفسشو صدا دار رها کرد..!
نگاهی به سمت راستش انداخت و با دیدن صندلی های فلزی که کسی روشون جا نگرفته بود سمتشون رفت و خودشو روشون پرت کرد..!
دستشو روی پیشونینش گذاشت و شقیقشو به آرومی ماساژ داد..!
با یادآوریه اون دندونای قرمز و خونی که به وضوح مشخص میشد و اون زبونی که توی دهن اون مرد میچرخید و روی دندوناش حرکت میکرد نفس سنگینشو رها کرد و پلکاشو روی هم فشار داد..!
نگاهی به دستاش که از شدت ترس شدیدا یخ کرده بودن و به وضوح میلرزیدن کرد و دستاشو محکم توی هم فرو کرد و سعی کرد با بهم مالیدنشون هم از لرزش شدیدشون جلو گیری کنه و هم گرمشون کنه..!
نگاهشو به نقطه ای از زمین سفید رنگ بیمارستان داد..!
اون دیگه چی بود؟!
اون چشما و لب های کبود و صورت بی رنگ و روح دیگه چی بودن؟!
توی کمتر از چند ثانیه همه نوع فکری به سرش زد..!
و همونطور که از روی تمرکز اخم کرده بود خیلی آروم با خودش زمزمه میکرد..!
*شاید یه روح سرگردون بوده..*
گردنشو کمی تکون داد و لباشو جمع کرد
*نه..روح سرگردون توی یه بیمارستان اونم با لباس پرستارهای بیمارستان..نه..نمیشه..!*
همونطور که با خودش حرف میزد اجزای صورتشم تکون میداد جوری که با نگاه کردن به صورتش میشد فهمید درباره ی چی فکر میکنه.!
فکر دیگه ای توی سرش ایجاد شد..!
*گرگینه؟!..نه بابا من اصلا نمیدونم گرگینه ها چه جورین..!*
*شاید زامبی بوده...نه زامبیا بدناشون شل و وله این شکلی که نیستن*
همینجوری که دستشو زیر چونش زده بود و شدیدا فکر میکرد ناگهان جرقه ای توی سرش خورد..!
خون آشام...!
یه آدمی که تبدیل به خون آشام شده..!
یه خون آشام به اسم کیم نامجون..!
ولی چیزی که داشت زیادی میترسوندش جمله ای بود که قبل از فرار کردنش شنیده بود
-امشب با اون دوست کوچولوت خیلی کارا دارم..!
و حتی فکر کردن بهشم تن جیسو رو شدیدا میلرزوند و ضربان قلبشو از ترس افزایش میداد..!
و اون دلشوره ای که توی دلش پییچده بود چیز خوبی نبود..!
***************************************************************
روی صندلیه سفت و فلزیه بیمارستان جابه جا شد و چشماشو با خستگی باز کرد و دستش سمت گردنش رفت و آخ ریزی زیر زبون گفت..!
نگاهی به ساعت مچیش که بند باریک مشکی رنگی داشت کرد و با دیدن عدد 11 ابروهاش بالا پرید..!
چقدر زیاد خوابیده بود..!
نگاهی به سمت چپش کرد و با دیدن جای خالیه جیسو سرشو چند دور اطراف چرخوند و بازم با جای خالیه جیسو مواجه شد..!
گوشیشو در اورد و اس ام اس به این محتوا به جیسو داد
(کجایی؟!)
گوشیش رو روی صندلی گذاشت و از سر جاش بلند شد و سمت دیواره ی شیشه ای رفت و نگاهی به پدربزرگ کرد..!
با دیدن عوض نشدن وضعیتش سرشو با ناامیدی پایین انداخت و دوباره سمت صندلی رفت و بعد از نشستن روی صندلی گوشی رو توی دستش گرفت و با دیدن اس ام اس طولانیه جیسو چشماش درشت شد و قفل گوشی رو زد تا پی ام رو بخونه..!
(جنی جنی من توی راهرو یه آدمی رو دیدم چشمایه مشکی رنگ داشت و کاسه ی چشمش قرمز شده بود..رنگ صورتش سفید سفید بود و لباش کبود بود و توی دهنش خونی بود مثل خون آشاما بود یه روپوش سفید مثل پرستارا پوشیده بود و زیر روپوششم لباس جراحی بود مثل رزیدنتا بود لباسش و روی پیکسل روی لباسم نوشته شده بود کیم نامجون..!و موقعی که داشت حرف میزد گفتش که سراغ دوستمم میاد یعنی تو.. حس خوبی نسبت بهش ندارم شدید دلشوره دارم..حس مینم میخواد بلایی سره تو یا پدربرگت بیاره.. تا من بتونم بیام توی بخش فکر کنم خیلی طول بکشه چون خیلی دور شدم ازش لطفا مراقب خودت باش و اگر اینجور آدمی رو دیدی سریع برو دنبال کمک بگرد..!)
با خوندن هر جمله چشماش درشت تر و درشت تر میشد و لرزش دستاش بیشتر میشد..!
یه خون آشام پرستار توی بیمارستان..!
آب گلوشو قورت داد و سعی کرد آروم باشه و به اعصابش مسلط باشه..!
اما فکر کردن به دیدن اون موجودم باعث میشد ترسش لحظه لحظه بیشتر بشه و نتونه خونسردیه خودشو حفظ کنه..!
***************************************************************
وارد سالن بزرگی شد که بیمار ها و همراه بیمار زیادی رو توی خودش جا داده بود و به شدت شلوغ بود..!
سمت پذیرش رفت و رو به دختر خوش پوشی که مشغول کار کردن با کیبورد جلوش بود کرد و لب زد
-ببخشید..!
دختر سرشو بالا اورد و لبخند عمیقی زد و با احترام پاسخ داد
-بله در خدمتم..!
جیسو که لحظه لحظه دلشوریه توی دلش بیشتر میشد و ضربان قلبش دیوانه وار بالاتر میرفت تند تند پرسید
-بخش آی سی یو کجاست؟!
-اینجا دو تا بخش آی سی یو قرار داره خانم یه بخش برای بیماران عادی و یک قسمت هم که وی آی پی محسوب میشه شما کدوم قسمت میخواین برین؟!
-نمیدونم..فقط میدونم توی بخش آی سی یوئه..!
-اسم بیمارتون؟!
-کیم...
با یادآوریه اینکه اسم کوچیک پدر بزرگو نمیدونه چشماشو روی هم فشار داد و *خاک تو سرتی* نثار خودش کرد..!
نگاه کلافشو به چشمایه دختری که منتظر نگاهش میکرد داد و گفت
-بهم بگین دوتا آی سی یو کجاست؟!
-آی سی یو ها دوجای کاملا متفاوت از بیمارستان قرار دارن و فاصله یبینشونم خیلی زیاده خانم..!
جیسو عصبی با پاش روی زمین ضرب زد
-پس جای دقیق دوتاشونو بگین..!
***************************************************************
اس ام اس جیسو رو برای بار دهم خوند و بازدمشو ترسیده رها کرد..!
نگاهی به ساعت که عدد 11:12 دقیقه رو نشون میداد کرد و دعا دعا میکرد که سر و کله ی جیسو زودتر پیدا بشه..!
توی راهرو و جلوی دیواره ی شیشه ای قدم میزد و هر از گاهی نیمنگاهی به پدربزرگ میکرد..!
با شنیده شدن صدای باز شدن دره بخش سرشو چرخوند و با چشمای مشتاقش به در نگاه کرد..!
جیسو اومده بود؟؟!
*************************************************************
با تمام توانش سمت بخش آی سی یویی که برای بیمارای عادی قرار داده بودن دیوید و با دیدن در ورودیش که بسته بود نفسش توی سینش حبس شد..!
به سرعت سمت نگهبانی که کنار در نشسته بود رفت و گفت
-آجوشی من همراه آقای کیمم..!
مرد با جدیت گفت
-بیمارتون چه مشکلی داشتن؟!
-س..سکته کرده بودن و یکی از دریچه های قلبشون مسدود شده بود..!
مرد نگاهی به لیست کرد و آهانی گفت از سره جاش بلند شد و دره بخشو با کارت ویژش باز کرد و رو به جیسو کرد و گفت
-بفرمایید..!
جیسو لبخند بی جونی زد و وارد بخش شد..!
***************************************************************
گردشو کمی خم کرد تا بتونه شخصی که داره وارد بخش میشه رو ببینه..!
با دیدن چرخ دستیه مخصوص بیمارستان نفسش حبس شد و منتظر فردی شد که داشت از پشت در وارد میشد..!
با دیدن پسر قد بلنذ و خوش پوشی که روپوش پرستاری تنش بود و لباس آبی جراحی زیر روپوشش پوشیده بود ابروهاش بالا پریدن و متن اس ام اس جیسو جلوی چشمش اومد..!
(یه روپوش سفید مثل پرستارا پوشیده بود و زیر روپوششم لباس جراحی بود مثل رزیدنتا بود)
آب گلوشو قورت داد و منتظر شد اون مرد جلوتر بیاد تا بتونه چهرشم تشخیص بده..!
***************************************************************
با دیدن سالنی که هیچ شباهتی به سالنی که توشون نشسته بودن نداشت عصبی نفس نفس زد و سریعا چرخید و سمت در بخش آی سی یو رفت و به آرومی به در کوبید..!
مرد نگهبان درو براش باز کرد که جیسو سریعا از بخش بیرون پرید و روبه مرد کرد و گفت
-بخش وی آی پیه آی سی یو کجاست؟!
مرد نگهبان متعجب از رفتار جیسو گفت
-پایین قسمت فضای سبزه..تقریبا یک کیلومتری از اینجا فاصله داره..!
جیسو نگاه بهت زدشو به چشمای مرد داد..!
خدای من..یک کیلومتر..!
***************************************************************
مرد لحظه به لحظه نزدیک تر میشد و باعث میشد ضربان قلب جنی بیشتر و بیشترم بشه.!
بالاخره چهره ی اون مرد واضح تر شد..!
چهره ی عادی و در عین حال جذابی داشت و لبخند کوچیکی به لب داشت..!
با رسیدنش به جنی لبخندش پررنگ تر شد و سری به نشونه ی احترام تکون داد..!
-باید سرم جدیدی که دکتر جونگ برای بیمارتون تجویز کردن رو بزنم..!
جنی با دیدن حالت عادی و کاملا طبیعیه اون پسر لبخند کم جونی زد و سرشو به آرومی تکون داد و زیر لب گفت
-ممنون..!
پسر لبخندی زد و چرخ دستی رو چرخوند و سمت در اتاق رفت و به آرومی درشو باز کرد و وارد شد..!
و جنی درست توی لحظات آخر پیکسل روی روپوش مرد رو دید..!
-کیم نامجون..!
***************************************************************
نمیدونست توی اون لحظات خدا چه قدرتی توی پاهاش ریخته بود که اونطوری مسیر طولانی و تاریک بین دو بخش رو میدوید..!
فضای محیط باز و پر از درخت و گل فضای سبز بیمارستان زیادی خفقان آور و ترسناک بود..!
ولی برای جیسو الان فقط رسیدن به جنی و پدربزرگ مهم بود..!
و چیزی مثل تاریکیه بیش از حد اون محیط اهمیتی نداشت..!
سرعتشو بیشتر کرد و قدم هاشو بلند تر..!
***************************************************************
با دیدن اون اسم نفسش حبس شد و چشماش به درشت ترین اندازه ی خودشون رسیدن..!
از پشت شیشه نگاهی به اون مرد که با آرامش در حال پر کردن آمپول بود کرد و تلنگری ناگهانی بهش وارد شد
-نکنه میخواد پدربزرگو بکشه؟؟!
با فکر به این و اینکه جیسو هم توی اس ام اسش گفته بود میخواد بیاد سراغشو تقریبا به یقین رسید..!
چشماشو محکم روی هم فشار داد و آستینای پیراهنشو بالا زد و زیر لب تند تند گفت
تو خیلی شجاعی جنی...تو میتونی...نزار بلایی سره پدربزرگ بیاد..!
چشماشو باز کرد و سمت در رفت و درو یک ضرب باز کرد و سمت نامجون حمله کرد..!
**************************************************************
با دیدن ساختمانی که سردر بزرگی به اسم *آی سی یو وی آی پی * داشت حرکت پاهاشو تند تر کرد و سمت بخش دوید..!
**************************************************************
به دست نامجون که داشت به آرومی آمپول رو به سرم تزریق میکرد چنگ زد که باعث شد سرم از دست نامجون بیوفته..!
نامجون با تعجب سمتش چرخید
-چیکار میکنین؟!
جنی با چهره ی عصبیش مشت محکمی توی شکم نامجون زد و بازوشو گرفت و سعی کرد با تموم توانش اونو به سمت خروجی بکشونه..!
-از اینجا گمشو بیرون مرتیکه ی عوضی..!
با جدا شدن بازوی نامجون از دستش و پرت شدنش به قسمتی سمت نامجون چرخید و به چشمایی که داشتن رفته رفته قرمز میشدن نگاه کرد..!
نامجون دستی توی موهاش کشید و زبونشو روی دندوناش کشید و با عصبانیت گفت
-به نفعته عصبیم نکنی دختر خوب..!
جنی که بخاطر پرت شدنش به دیوار خورده بود کمی خودشو جمع و جور کرد و با شجاعت تموم دوباره سمت نامجون یورش برد و همونطور که جیغ میکشید سعی میکرد به سینه ی نامجون ضربه وارد کنه..!
-عوضیه آشغال قاتل فکر میکنی میزارم همینجور راحت به اون آسیب بزنی؟؟!
مچ دستاش که برای کتک زدن نامجون بالا اومده بود توسط پنجه های بزرگ نامجون گرفته شد..!
اما جنی بیخیال نشد و سعی میکرد با پاش به وسط پاهای نامجون ضربه بزنه تا اونو کاملا خلع سلاح کنه..!
نامجون که هر لحظه بخاطر تقلاهای جنی عصبی تر میشد و رنگ پوستش روشن تر و روشن تر میشد طی یه حرکت مچ دست جنی رو چرخوند طوری که جنی برای جلوگیری کردن از شکستن دستش پشتشو به نامجون کرد و دستش توسط نامجون به کمرش چسبید..!
از درد وحشتناکی که توی دستش پیچید آخ بلندی گفت و خواست از اون یکی دستش کمک بگیره تا دست اسیر شدش رو آزاد کنه اما متوجه ی این شد که نامجون اون دستشم گرفته..!
حالا جنی پشت به نامجون ایستاده بود و آرنج دستش چرخیده بود و به کمرش چسبیده بود و دست دیگش هم از پشت گرفته شده بود..!
نفس های داغ نامجون به پوست گردن و گوشش برخورد میکرد و این داشت حالشو بهم میزد..!
نامجون با لذت به گردش خون جنی که بخاطر استرس و هیجان بیشترم شده بود نگاه کرد و سرشو کمی جلو کشید و لباشو به گوش جنی نزدیک کرد..!
-اون باید بمیره دختر خوب..! اون چیزایی میدونه که نباید بدونه..! بهتر باهام همکاری کنی چون اگه اینکارو نکنی اتفاق جالبی برات نمیوفته..!
جنی که با حس برخورد نفس های نامجون به گوشش و بوی خونی که از بدن نامجون میومد حالت تهوع گرفته بود..!
پاشو بالا اورد و سعی کرد که با پاش به نامجونی که پشت سرش ایستاده بود بکوبه..!
نامجون با دیدن این حرکت جنی عصبی شد و *خودت خواستی ای* زیر لب گفت و دندون های نیششو توی گردن جنی فرو کرد..!
جنی از شدت درد بی سابقه ای که بهش وارد شد خواست جیغی بکشه که نامجون به سرعت دستشو روی دهن جنی گذاشت و مک عمیقی به گردنش زد..!
پاهای جنی بخاطر کشیده شدن خون توی بدنش کم کم لرزیدن و کم جون تر و کم جون تر شدن..!
و دستاش به حدی یخ کردن که نامجون با خیال راحت دستشو رها کرد و دستشو دور کمر جنی حلقه کرد تا تسلط بیشتری روی مکیدن گردن جنی داشته باشه..!
چشمای جنی به شدت باز بود و سعی میکرد با پره های بینیش که نامجون دستشو روشون نذاشته بود نفس بکشه..!
دست بیجونشو به سختی کمی بالا اورد و سعی کرد به دست راست نامجون که روی دهنش قرار داشت برسونه..!
و درست قبل از اینکه پلکای جنی روی هم دیگه بیوفته حس کرد چیزی از روی گردنش کنده شد..!
دست نامجون از روی دهنش کنار رفته بود و دست دیگش هم جدا شده بود..!
و این برای فرود اومدن تن بی جون جنی روی زمین کافی بود..!
محکم به زمین خورد و با چشمایه بی جونش به صحنه ی بالا ی سرش نگاه کرد..!
نامجون با اون روپوش سفیدش روی زمین افتاده بود و پسری با لباسای مشکی رنگ روی سینش نشسته بود و مشتای محکمشو به صورت نامجون میکوبید..!
صداها واضح نبود اما جنی کم و بیش متوجشون میشد..
-قرارررر بود اون پیرمردو بکشی عوضییییی..!
چقدره اون صدا برای جنی آشنا میزد..!
مشت دیگه ای توی صورت نامجون کوبید و با صدای کلفتی که رگه های عصبانیت به خوبی توش شنیده میشد داد زد
-قطره قطره ی خونشووو از توی حلقومت میکشممم بیرون..!
مشت دیگه ای به صورتش زد و گفت
-بهت گفته بودم نزدیک جنی بشی میکشمت گفتم یا نگفتمممم؟!
و قبل از اینکه مشت دیگش توی صورت نامجون فرود بیاد..!
نامجون دستشو بالا اورد و پشت سر هم گفت
-غلط کردممم...غلط کردمم...اون فقط مزاحم کارم شد..مجبور شدممم تهیونگ..!!!!
تهیونگ انگار از این جمله ی نامجون بیشتر داغ کرد داد کشید
-اون دهن کثیفتو ببند عوضیییی...! باز زر بزن تا خودم با همبن دستام بکشمت..!
و مشت دیگه ای توی صورت نامجون زد و از روی سینش بلند شد و با قدم های بلندش خودشو به جنی ای که چشماش داشت آروم روی هم میفتاد رفت..!
تهیونگ..! عروسک کوچولوی محبوبشو از مرگ به دست یه خون آشام نجات داد..!
تهیونگ ابر قهرمان دنیای پر از ترس جنی شد..!
YOU ARE READING
𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1
Horror|ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ| من و سه خواهر ناتنیم برای خونه جدیدمون هم خونه نمیخواستیم! مخصوصا هم خونه های وحشتناکی که هر لحظه نقشه ریختن خونمون رو میکشیدن و به ما به چشم،عروسک های کوچولوی بی گناهی، برای خونه عروسکیشون نگاه میکردن... -این فیک دارای دو فصل میباشد 🥀