عقربه های رقصان ساعت از عدد 8 شب گذشته بودن و عمارت کیم برای اولین بار توی سکوت عجیبی به سر میبرد..!
لیسا رو با قرص آرام بخش خوابونده بودن و دخترا هر از گاهی به اتاقش میرفتن تا بهش سر بزنن و از خواب بودنش مطمئن باشن..!
هیچ کاری از هیچ کس برنیومد جز صبر..!
تمام اعضای اون خونه باید اونقدر صبر میکردن تا با مرگ جونگ کوک کنار بیان و در راس اون ها لیسایی بود که بیشتر از بقیه در حال عذاب کشیدن بود..!
توی سر همشون سوالایه زیادی چرخ میخورد ولی از شدت سوگواریه مرگ جونگ کوک هیچ کس حوصله ی افکار خودش هم نداشت..!
جسد جونگ کوک به اتاقش برده شده بود و روی تخت خودش قرار گرفته بود تا زمانی که برای جسدش تصمیم گیری ای انجام میشد..!
اینکه قراره با جسدش چیکار کنن؟ بسوزوننش؟ خاکش کنن؟ و یا بزارن همونجا بمونه..!
در اتاق جونگ کوک قفل شده بود و کلید در دست تهیونگ مونده بود تا جلوی رفتن لیسا رو به داخل اتاق بگیره..!
همه چیز زیادی بد بود..!
این سکوت عمارت..
اشکای لیسا که حتی موقع خوابم میچکیدن..!
بغض هایی که هر از گاهی با فکر به جونگ کوک شکسته میشدن..!
و جسد بی جون پسری که بین بالشتکای شکل بتمن ش گرفتار شده بود و حالا خبری از جونگ کوک عوضیه خونه ی عروسکی نبود..!
***************************************************************
(یک هفته بعد)
تیکه ی سیب زمینی سرخ شده رو توی دهنش گذاشت و رو به رزی ای که سرش به سرخ کردن بقیه سیب زمینی ها بود کرد و لب زد
-لیسا امروزم ناهارشو نخورد؟!
رزی کفگیر رو توی تابه چرخ داد و به جنی که کنارش ایستاده بود و به کابینت ها تکیه داده بود نگاهی کرد و سرش رو آروم به دو طرف تکون داد..!
جنی نگاهی به ساعت مچیه سفید رنگش انداخت و کلافه گفت
-باید برم..پدربزرگ داره مرخص میشه..!
تیکه ی سیب زمینیه دیگه ای توی دهنش گذاشت و دستشو سمت پالتوش که روی یکی از صندلی های وسط آشپزخونه گذاشته بود رفت و روی دستش انداختش و رزی رو مخاطب قرار داد
-زود برمیگردم..خواهش میکنم از جیسو کمک بگیر و یه کاری کن حداقل یه چیزی بخوره..یه هفتست نه حرف میزنه نه چیزی رو درست میخوره..!
رزی لبخند بی جونی به صورت جنی زد و سری تکون داد
-حتما..!
***************************************************************
-لیسا خواهش میکنم..!
لیسا بدون توجه به جیسو و رزی ای که جلوش ایستاده بودن و سینیه غذا رو توی دستشون گرفته بودن و مرتب ازش خواهش میکردن که یه چیزی بخوره توی تختش قلطی زد و پشتشو به جیسو و رزی کرد..!
و پتوشو تا سرش بالا کشید..!
جیسو نگران لب زد
-لیسا هیچی ازت نمونده..! استخونات زده بیرون...شدی پوست استخون..! خواهش میکنم یکم به فکر خودت باش و یه چیزی بخور..!
لیسا مثل کسی که اصلا صداشون رو نمیشنید توی حالت خودش موند و واکنشی نشون نداد..!
رزی نگاه نگرانی به جیسو کرد و لبش رو آروم گاز گرفت..!
چاره ی دیگه ای نداشت باید لیسا رو تحریک میکرد تا حداقل یه واکنشی نشون بده..!
پس به ناچار نفسی گرفت و لب زد
-لیسا مطمئنم جونگ کوکم راضی نیست تو اینقدر خودتو اذیت میکنی..! مگه خودت نگفتی که آخرین حرفی که بهت زده این بوده که خودتو بخاطرش اذیت نکنی هوم؟! مگه نمیگی دوستش داری پس به خاط....
حرفش با جیغ بلند لیسا و فریاد بلندش نیمه تموم موند..!
لیسا در حالی که روی تخت نشسته بود و هستریک میلرزید و چشماش از اشک پر و خالی میشدن فریاد کشید
-نمیخوام هیچی بشنومم..میفهمین؟؟..نمیخوام از اون برام بگین..!
پوزخندی زد و قطره ی اشکی که روی صورتش ریخته بود و با خشونت پاک کرد
-لازم نیست واسه یه قاتل دلسوزی کنین !! بزارین به درد خودم بمیرم..!
جیسو نگران روی تخت نشست و دست لیسا رو محکم توی دستش گرفت و لب زد
-مطمئنم یه راهی برای برگردوندنش هست..! لیسا تو باهوش ترین فرد توی این خونه ای ! باید تمام قدرتتو جمع کنی و فکر کنی که چه راهی برای برگردوندنش هست..! اگه میبینی رزی این حرف ها رو بهت زد بخاطر اینکه یکم به خودت بیای و یه فکری بکنی فقط همین..! هنوز دیر نشده لیسا..هنوزم میشه برشگردوند..!
لیسا نگاه خیسش رو به جیسو داد و هق زد
-اون رفته جیسو...نمیشه برشگردوند..!!
رزی اینبار به حرف اومد
-لیسا من میفهمم چی میگی چون دو سال پیش خودم همین دردو کشیدم..! جین جلوی چشمای من مرد ولی الان پیداش کردم..! دوباره برگشت! پس امیدتو از دست نده لیسا..!
لیسا هقی زد و به رزی نگاه کرد
-میگی چیکار کنم؟! چطوری برشگردونم؟!
جیسو لب زد
-باید طلسم اصلی رو پیدا کنی..!!
***************************************************************
-ولی آخه..
پدربزرگ دستشو با نوازش روی موهای جنی کشید
-همین که گفتم..نه دخترم نمیخواد..من تنها باشم بهتره..! تو برگرد سر زندگی و پیش دوستات..! من حالم خوبه..!
جنی کلافه پوفی کشید و نوچی گفت
-نمیشه که تنهاتون بزارم که..شما بعد از عمل نیاز به مراقبت دارین..!
-هر روز میتونی بیای و یک ساعتی بهم سر بزنی مرتبم بهم زنگ بزن تا مطمئن باشی حالم خوبه..! بعدشم..خونه ی من و عمارت خیلی فاصله ای که با همدیگه ندارن..!
جنی لباشو غنچه کرد و در حالی که عمیق فکر میکردی *قبول*ی زیر لب گفت که باعث تک خنده ی عمیق پدربزرگ شد..!
پدربزرگ با یادآوریه چیزی سمت جنی که پشت فرمون نشسته بود چرخید و گفت
-تونستی با تهیونگ توی عمارت ارتباط برقرار کنی؟!
جنی با یادآوریه تهیونگ و شب فوق العاده ای که یک هفته ی قبل با هم گذرونده بودن لبش رو آروم گاز گرفت و در حالی که لپاش رنگ گرفته بودن لب زد
-بله..! پیداش کردم..!
پدربزرگ لبخند محوی زد و در سکوت سری تکون داد..!
جنی با تعجب به رفتار پدربزرگ نگاه کرد..!
توقع داشت الان اون مرد تعجب کنه و بگه *واقعا؟ چطوری پیداش کردی؟*
اما اون مرد فقط در سکوت لبخندی زده بود و سری تکون داده بود..!
ناخودآگاه جمله هایی که نامجون و تهیونگ موقع درگیریشون توی بیمارستان به زبون اورده بودن توی سرش چرخ خورد..!
(اون باید بمیره دختر خوب..! اون چیزایی میدونه که نباید بدونه..!)
(قرارررر بود اون پیرمردو بکشی عوضییییی..!)
و از طرفیم اون شب تهیونگ پدربزرگ رو *اون پیرمرد* خطاب کرده بود..!
چرا؟!
چرا نامجون میخواست پدربزرگ رو بکشه؟!
چرا تهیونگ اینقدر نسبت به پدربزرگ خشن برخورد میکرد؟!
پدربزرگ چی میدونست که نامجون و تهیونگ برای کشتنش نقشه کشیده بودن؟!
اون چیه که باعث میشه تهیونگی که از خون پدربزرگه به فکر کشتنش باشه؟!
اگه از پدربزرگ میپرسید جوابی میگرفت؟!
اما..!
اگر پدربزرگ اون جواب رو بهش میداد اونم از قضیه با خبر میشد پس..
تهیونگ اینبار قصد جون اونو میکرد؟!
اون راز چیه؟!
شاید بهترین کسی که میتونست به این سوال جواب بده یک نفر بود..!
کیم نامجون..!
کسی که نقشه ی کشتن پدربزرگ رو کشیده بود و دوبار ناکام موند..!
تمام جوابا پیش نامجون بود..!
باید کیم نامجون رو پیدا میکرد...!
***************************************************************
بعد از یک هفته بالاخره از روی تخت بلند شد و در حالی که به صورتش که دست کمی از یه مرده نداشت نگاه میکرد و با بیحالی لباس های تنشو عوض میکرد به این فکر میکرد که چه کسی میتونه طلسم اصلیه خونه رو بهش نشون بده؟!
کسی که توی این قضیه کاملا بی طرفه و به ازای از بین رفتن طلسم زنده میمونه..!
کسی که به راحتی جواب رو بهش میده و بهش کمک خواهد کرد..!
قطعا اسم پارک جیمین توی ذهن لیسا اون لحظه اومد..!
اما نه..!
نمیدونست گفتن این موضوع درسته یا نه؟
اما جیمین بهش دروغ گفته بود..!
دروغ که نه..!
اما اون طلسمی رو بهش نشون داد که باعث مرگ جونگ کوک شد..!
آخ..جونگ کوک..!
با یادآوریه جونگ کوک قطره ی اشکی روی صورت بی رنگش ریخت..!
اگر حق با رزی و جیسو باشه..!
به محض پیدا شدن طلسم اصلی و نابود شدنش جونگ کوک هم پیدا خواهد شد..!
اما بازم نمیشد به این مسئله مطمئن بود..!
لیسا توی اون لحظات به این فکر میکرد که سمت جیمین نره و اینبار از کس دیگه ای کمک بگیره..!
شاید بهترین گزینه..!
یونگی نگهبان طلسم باشه..!
***************************************************************
رو به جیسو کرد و لب زد
-گفتی اون شب چطوری تونستی با یونگی ارتباط برقرار کنی؟!
جیسو خوشحال از اینکه لیسا بلند شده و دنبال جواب میگرده لبخند پهنی زد و همونطور که نیشش باز مونده بود گفت
-نمیدونم..!
لیسا که حوصله ی شوخی و خنده رو نداشت اخم بزرگی کرد و گفت
-جیسو حرف بزن..!
جیسو موهاشو پشت گوشش زد و لب زد
-ببین..! من اونو توی انباری دیدم..! پس اگر بری توی انباری ممکنه بتونی اونجا پیداش کنی..! ولی خب نمیتونی جسمشو ببینی..! فقط صداشو میشنوی و نمیتونی بفهمی دقیقا کجاست..! به هر حال خودت که میدونی اون یه روحه ..!
لیسا بدون هیچ حرف و واکنشی سمت یکی از کشوهای توی کمدش رفت و چراغ قوه ای رو بیرون کشید و لب زد
-من میرم توی انباری..!
و بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف جیسو باشه سمت انباری راه افتاد..!
***************************************************************
سوویچ رو روی جا کلیدی گذاشت و خسته دستی روی صورتش کشید و با دیدن لیسایی که سمت در خروجی میرفت لبخندی زد و آروم پرسید
-کجا داری میری؟!
لیسا که تا اون لحظه متوجه ی برگشتن جنی نشده بود به جنی ای که کنار در ایستاده بود نگاهی کرد و لب زد
-دارم میرم انباری..!
و سریع کفشاشو پاش کرد و از در خارج شد..!
جنی با تعجب به جای خالیه لیسا نگاه کرد و با دیدن جیسویی که از اتاق لیسا بیرون میومد آروم گفت
-انباری؟! انباری واسه ی چی؟!
جیسو در حالی که سمت آشپزخونه میرفت گفت
-میخواد بره پیش یونگی..! نگهبان طلسم..! میخواد بفهمه طلسم کجاست..!
و وارد آشپزخونه شد..!
طوری که جنی از دره ورودی نمیتونست جیسو رو ببینه..!
جنی نفس عمیقی کشید و شونه ای بالا انداخت..!
دیدن اعضای این خونه دیگه توی این یک هفته برای همشون عادی شده بود..!
توی این یک هفته مرتب همشون کنار هم بودن و برای مرگ جونگ کوک سوگواری میکردن و دیگه به دیدن هم عادت کرده بودن..!
و همشون حالا از وجود طلسم باخبر شده بودن..!
همدیگه رو شناخته بودن و با هم آشنا شده بودن و میدونستن که کین..!
و برای همینم بود که جنی نگران چیزی نبود و میدونست یونگی بلایی سر لیسا نخواهد اورد..!
با شندین صدای شکستن چیزی از جا پرید و آروم لب زد
-جیسو؟!
جوابی از طرف جیسو نگرفت..!
کفشاش رو از پاش در اورد و سمت آشپزخونه به راه افتاد و با دیدن جیسویی که سرشو بین دستاش گرفته بود و صورتش از درد مچاله شده بود و لیوان آب پرتقالی که روی زمین افتاده بود و شکسته بود با ترس دمپایی های آشپزخونه رو پاش کرد و سمت جیسو دوید..!
به جیسو نگاه کرد و دستاشو محکم گرفت و با نگرانی لب زد
-جیسو؟؟!..جیسو چی شده؟! سرت درد گرفته؟! آره؟! چی شده؟!
جیسو درحالی که نفس نفس میزد به چشمای جنی نگاه کرد و با نگاه خاصی گفت
-حسش میکنم..!!
جنی با تعجب به جیسو نگاه کرد و گفت
-چی؟؟!
جیسو که حالا به حالت عادیه خودش برگشته بود به جنی نگاه کرد و درحالی که عمیق به چشمای جنی زل زده بود با حفظ همون لحن خاص و ترسناکش ادامه داد
- یونگی توی انبار نیست..! اون توی اتاق لیساست و روی تختش نشسته..!
الانم پاشو انداخت روی اون یکی پاش..! به نظر میاد منتظر باشه..! آره..! منتظر لیساست..!
جنی با بهت به جیسو نگاه کرد و چشماش با گفتن هر جمله ی جیسو درشت تر و درشت تر میشد و تنها کلمه ای که اون لحظه از بین لباش بیرون اومد *فاک* بود..!
با تعجب شونه های جیسو رو گرفت..!
-جیسو تو چطوری داری یونگی رو میبینی؟! اون یه روحه..! هیچکس به جز اعضای این خونه و کسایی که مثل خودشن نمیتونن ببیننش..! تو چطوری داری میبینیش و میگی الان داره چیکار میکنه؟! شوخیت گرفته؟!
جیسو لرزش شدیدی کرد و با ترس به چشمای جنی نگاه کرد و لب زد
-طلسم..!
جنی آب گلوشو شدید قورت داد و با لکنت از رفتارای عجیب جیسو گفت
-طلسم چی؟؟! طلسم چی؟؟ جیسو طلسم چی شده؟!
جیسو تک خنده ی بهت زده ای زد و با تمسخر گفت
-واقعا اینکارو کرده؟!
جنی که هر لحظه از جملات جیسو گیج تر میشد دستشو با نگرانی توی موهاش فرو کرد و پلکاشو محکم روی هم فشار داد و چند بار نفس های عمیق کشید..!
با دستایی که از هیجان میلرزیدن روی شونه ی جیسو کوبید..!
اومد حرفی بزنه که جیسو پیش دستی کرد
-اونا رو پخش کرده..! طلسم هر شخص رو جدا کرده تا نشه پیداشون کنی..!
جیسو لبخند محوی زد و آروم چرخید و به ورودیه آشپزخونه نگاه کرد و لب زد
-چرا؟! که نتونیم پیداشون کنیم؟!
-درسته..! این بهترین راه برای حفاظت از طلسمه..! من نمیزارم دوباره یکی دیگه از ما رو بکشین..!
جنی با شنیدن صدای مردونه و کلفتی که از ورودیه آشپزخونه شنیده میشد با ترس از جا پرید و چرخید و به جایی که جیسو نگاه میکرد نگاه کرد و وقتی چیزی ندید لباش با ترس لرزید و به جیسو گفت
-اون صدا از کجا اومد..!؟؟
جیسو بدون توجه به جنی که رنگش لحظه به لحظه بیشتر میپرید ابرویی بالا انداخت و گفت
-تا کی میخوای ازش مراقبت کنی فرمانده؟! من همین الانم میدونم تک تکشون کجان کافیه به دخترا بگم..!
-تو اینکارو نمیکنی..!
جنی با بهت روی صندلیه وسط آشپزخونه نشست و به مکالمه ی جیسو و اون صدا گوش میداد..!
باور نکردنی بود..!
جیسو داشت با اون مرد که مطمئن بود یونگیه حرف میزد..!
جیسو پوزخندی و لب زد
-نه فرمانده..! من جای تک تک طلسم هارو به دخترا خواهم گفت و ما اونا رو نابود میکنیم و به تموم این مشکلات پایان میدیم..!
صدای سرتاسر تمسخر یونگی شنیده شد
-گفتم که تو اینکارو نمیکنی..! چون پای خودتم گیره..!
جیسو ساکت شد و برای چند ثانیه با نگاه بهت زدش به یونگی زل زد و با لکنت لب زد
-چ..چی؟!
یونگی قدمی سمت جیسو برداشت و در حالی که لبخند محوی روی صورتش بود لب زد
-مگه نمیگی جای طلسما رو میدونی..؟! پس بشمارشون..! سه تان..! یکشون اضافست مگه نه؟!
جیسو ابرویی بالا انداخت و لب زد
-خب تعدادشون که درسته..! یکیشون مال جانگ هوسوکه..! یکیشون مال جئون جونگ کوک..! و یکیشونم برای کیم تهیونگ..!
یونگی خنده ای کرد که صداش توی گوش جیسو و جنی پخش شد
-یادت رفته؟! هفته ی پیش طلسم جونگ کوک توسط لیسا از بین رفت..!
دو طلسم مونده..! یکی مال تهیونگ و اون یکی مال هوسوک..! و اونی که اضافست...مال..
سرشو جلو تر اورد و به چشمای جیسو نگاه معناداری کرد و لب زد
-توئه..!
خنده ی بلندی سر داد و از جیسو فاصله گرفت و دستاشو بهم کوبید و لب زد
-حالا چی؟! بازم میخوای جای طلسما رو لو بدی؟!
***************************************************************
با شنیده شدن صدای اس ام اسی که از طرف جنی براش اومد روی آخرین پله ی منتهی به انباری ایستاد و با خوندن متن اس ام اس عقب گرد کرد و راه رفته رو برگشت..!
پس یونگی اونجا بود چی از این بهتر..!
***************************************************************
آروم وارد اتاق شد و با دیدن جین که پاشو روی اون یکی پاش انداخته بود و روی تختش لم داده بود و کتابی رو ورق میزد لبخندی زد و لب زد
-چی داری میخونی؟!
جین با شنیدن صدای رزی نگاهش رو از متن کتاب گرفت و نگاهشو بالا کشید و به رزی ای که در اتاقش ایستاده بود چشم دوخت و تیکه انداخت
-به به..! از اینورا خانوم..! میگفتین براتون گاوی گوسفندی چیزی قربونی میکردیم..! بالاخره چشممون به جمال شما روشن شد..!
رزی خنده ای کرد و سمت جین اومد و روی تخت نشست
-غر غر نکنا.! میدونی این یه هفته چه وعضی داشتیما..!
جین کتاب روروی پاتختیه کنار تختش گذاشت و دست رزی رو گرفت و سمت خودش کشید که باعث شد رزی توی بغلش پرت بشه..!
همونطور که دستاشو محکم دور کمر رزی حلقه کرده بود و محکم به خودش فشارش میداد مثل بچه ها لب زد
-خو دلم برات تنگ شده بود...!
رزی لبخندی زد و سرشو روی سینه ی جین بیشتر فشار داد..!
روش نمیشد بگه که برای پرسیدن یه سوال پیش جین اومده..!
اگه جین میفهمید رزی برای پرسیدن سوال بعد از یک هفته پیشش اومده صد درصد بهش برمیخورد و ناراحت میشد..!
***************************************************************
آب رو با فشار روی صورتش ریخت و چند بار دیگه هم اینکارو تکرار کرد..!
باورش نمیشد..!
حرفای یونگی مثل یه آهنگ مرتب و مرتب توی گوشش میپیچیدن و این واقعا عصبیش کرده بود و بهم ریخته بودش..!
اونقدر حرفای یونگی براش سنگین و وحشتناک بودن که حتی قدرت فکر کردن بهشون هم نداشت..!
بدون خشک کردن صورتش از کنار سینک آشپزخونه کنار اومد و به جنی ای که روی صندلیه وسط آشپزخونه نشسته بود و دست کمی از خودش نداشت نگاه کرد..!
عجیب بود اما همه چیز با عقل جور درمیومد..!
و مهم ترین چیزی که مهر تاییدی بر این قضیه بود لیسا بود..!
رفتارای لیسا اون روزی که توی انباری گیر افتاده بود..!
اینکه لیسا ندیدش..!
اینکه با وجود حضورش توی انباری لیسا دنبالش میگشت..!
و بعد از اون..!
اون میتونست یونگی رو که یه روح بود ببینه..!
کاری که فقط اعضای اون خونه و پسرا میتونستن انجامش بدن..!
اینکه توی مغزش مختصات دقیق پسرا و رفتاراشون دیده میشد و راحت میتونست ببینه چه خبره..!
و مهم ترین نکته..!
جیسو حالا جای طلسم ها روهم میدونست..!
تیکه های پازل کاملا باهم جور بودن و درست کنار هم قرار میگرفتن و کاملا با عقل جور درمیومدن..!
جیسو حالا یکی از اونا شده بود..!
خودشم نمیدونست چه اتفاقی افتاده اما حدس اینکه همه چیز از انباری شروع شده زیادم سخت نبود..!
حرفای یونگی بازم توی گوشش پیچید..!
(فلش بک : چند دقیقه قبل)
-حالا چی؟! بازم میخوای جای طلسما رو لو بدی؟!
جیسو با بهت به چشمای یونگی زل زد و توی اون لحظه واقعا نمیدونست باید چی بگه..!
-داری از خودت میپرسی چرا؟!
یونگی دستی توی موهای مشکی رنگش کشید و لب زد
-بزار برات یادآوری کنم..! اون روزی که همراه لیسا داشتی اتاقارو میگشتی..! تو!!..اولین کسی بودی که فهمیدی این خونه یه خونه ی عروسکیه..! حتی این موضوع رو به زبون اوردی و گفتی : " پس اینجا یه خونه ی عروسکیه..! " مگه نه؟!
برای همینم بیشتر حمله های ما روی تو بود..! و تو اولین کسی بودی که توی این خونه متوجه ی وجود ما شدی..! شبی که توی اتاق رزی بودی..! و همینطور تو اولین نفر بین این دخترا بودی که فهمیدی نامجون یه خون آشامه..!
میدونی؟! باهوش بودن همیشه هم چیز خوبی نیست و میتونه نابودت کنه..!
البته حالا زیادم برات بد نشده..! حالا تو جاودانه شدی و هیچ وقت پیر نمیشی و کارایی میتونی بکنی که انسانای عادی و دوستات نمیتونن بکنن..!
طلسم فهمید که از همه چیز خبر داری پس تو هم مال خودش کرد..!
حالا در ازای نابود شدن طلسم تو هم نابود میشی..! معامله ی جذابیه مگه نه؟!
و در حالی که بلند بلند میخندید از آشپزخونه بیرون زد..!
(پایان فلش بک)
روی صندلی جا گرفت و در حالی که به نقطه ی نامشخصی زل زده بود لب زد
-گناه من فقط این بود که اولین نفر بودم..!
پوزخندی زد و نفسش رو صدا دار بیرون فرستاد..!
-پس طلسم رو جابه جا کردن و پخشش کردن و طلسم هر نفر رو یه جایی گذاشتن که پیدا کردنش راحت نباشه..!
جنی که تا اون لحظه با اخم عمیقی بخاطر فکر کردن به گلدون کوچیک وسط میز نگاه میکرد ناگهانی سرش رو بالا اورد و انگار که چراغی بالای سرش روشن شده باشه گفت
-میتونیم طلسم تهیونگ و هوسوک رو نابود کنیم و طلسم تو رو نگه داریم که اتفاقی برای تو نیوفته..!
جیسو سری به نشونه ی *نه* تکون داد
-نه..! من فقط میفهمم طلسم ها کجان..! ولی نمیدونم هر کدوم مال کدوم یکی از ماهاست..! یعنی اینکه معلوم نیست هر طلسم مال کیه و در ازای نابود کردن هر کدوم از اون طلسم ها کدوم ما نابود میشیم..!
سرش رو بالا اورد و به چشمای جنی عمیق نگاه کرد
-از طرفیم..! به این فکر کردی اگر طلسم تهیونگ نابود بشه اون هم از بین میره و ممکنه دیگه برنگرده؟!..شایدم این اتفاق نیوفته ولی با توجه به اتفاقی که برای جونگ کوک افتاد احتمال مردن تهیونگ هم هست..! تو میخوای به این راحتی اون رو از دست بدی؟!
جنی که اصلا به این موضوع فکر نکرده بود سریع سرش رو به دو طرف تکون داد و اومد حرفی بزنه که..!
-منظورتون چیه؟!
جنی و جیسو با شنیده شدن صدای لیسا که از پله ی آشپزخونه بالا اومده بود به لیسا نگاهی کردن و با دیدن چهره ی گنگ لیسا نگاه معنی داری بهم انداختن..!
جنی از سر جاش بلند شد و دستش رو روی شونه ی جیسو گذاشت و لب زد
-من براش توضیح میدم تو همینجا بمون..!
و لبخندی به جیسو زد و سمت لیسا رفت و دست لیسا رو گرفت و سمت پذیرایی بردش..!
***************************************************************
به تاج تخت تکیه داده بود و هر از گاهی نگاهی به نیم رخ جین که کنارش نشسته بود میکرد و نمیدونست پرسیدن سوالش درسته یا نه و شدیدا درگیر این بود که بپرسه یا نه..!
-میدونم میخوای چی بپرسی..! راحت باش و ازم بپرس..!
رزی لبش رو آروم گاز گرفت و لب زد
-تو نمیدونی اگر طلسم اصلی پیدا بشه و نابود بشه جونگ کوک برمیگرده یا نه؟!
جین سرش رو چرخوند و به رزی زل زد
-رزی..! قبل از اینکه جوابت رو بدم باید بهت یه چیزی بگم..!
رزی منتظر به جین نگاه کرد که جین نفسی گرفت و لب زد
-موضوع درباره ی تهیونگ و پدربزرگشه..!
نمیدونم گفتن این موضوع به تو ممکنه کمکی بهتون بکنه یا نه ولی حس میکنم بهترین کار اینکه شماها از همه چیز خبر داشته باشین..!
دست رزی رو توی دستش گرفت و ادامه داد..!
-میشه به جنی بگی بیاد اینجا؟! میدونم اونم میخواد درباره ی این موضوع بدونه..!
رزی سریع سری تکون دادو از روی تخت بلند شد و در حالی که زیر لب *الان میارمش* ی میگفت سمت دره اتاق رفت..!
***************************************************************
-داری میگی اگر طلسم رو نابود کنیم جیسو و تهیونگ و هوسوک هم میمیرن؟!
جنی سری تکون داد و ادامه داد
-جیسو جای تک تک طلسم ها رو میدونه ولی نمیتونیم اینکارو بکنیم..! اگر اون ها نابود بشن اون سه نفر هم میمیرن..!
لیسا لبخند تلخی زد و لب زد
-پس میخوای بگی نمیشه جونگ کوک رو برگردوند؟!
از روی مبل بلند شد و در حالی که بلند بلند میخندید و هستریک میلرزید لب زد
-باشه..! باشه..! منم که هیچی..! جونگ کوک هم هیچی..!
نگاه بدی به جنی انداخت و سری تکون داد و گفت
-درسته عشق تو باید زنده بمونه و هر شب محکم بغلت کنه ولی من باید توی حسرت نگاه کسی که عاشقش بودم بمونم..!
دور خودش چرخید و مثل آدمای دیوونه چند بار پشت سر هم سرش رو تکون داد
-باشه...! باشه..! فقط این وسط من اضافم..! یه اشتباهی کردم تا آخرشم باید جواب پس بدم..! درسته..!
جنی با نگرانی به رفتارای عجیب و هستریک لیسا نگاه کرد و سمتش رفت و شونه های لیسا رو توی دستش گرفت و آروم گفت
-لیسا..! آروم باش باشه؟!...من مطمئنم یه راهی برای برگردوندن اون هستش..!
لیسا با خشونت شونه هاش رو عقب کشید و فریاد کشید
-به من دست نزن..! برو پیش تهیونگ جونت..! چیکار من داری؟!
جنی متقابلا فریاد کشید
-به خودت بیا لیسا..! به جیسو هم فکر کن..!!!
لیسا هقی زد و دستش رو روی قلبش گذاشت و در حالی که با تموم وجودش زجه میزد روی زمین نشست و هق هق زد..!
شاید در نگاه اول رفتار های لیسا اشتباه میومدن.!
ولی اون دختری نبود که دیگران رو نابود کنه تا خودش خوشحال بمونه..!
لیسا دختر بدی نبود و هیچ وقت هم خاستار ناراحتی دیگران نبود..!
اما هیچکس نمیتونست اون لحظات لیسا رو درک کنه..!
لیسا دل بسته بود به اون طلسم..! به اینکه در ازای نابود شن اون طلسم کسی که عاشقش بود برمیگرده..!
اما فهمید در ازای نابودیه اون طلسم دیگران هم خواهند مرد ..!
تمام دل خوشی هاش ناگهانی فرو ریخت و دردش دو برابر شد..!
و شاید بزرگترین دردی که لیسا داشت میکشید این بود که هیچکس نمیتونست درکش کنه و بفهمتش..!
***************************************************************
هر سه نفرشون توی اتاق جین نشسته بودن و رزی هر از گاهی به جنی نگاهی میانداخت و منتظر این بود یکم چهره ی آشفته ی جنی آروم تر بشه و جنی یکم آروم بگیره..!
رزی تمام اتفاقاتی که بین لیسا و جنی افتاده بود رو دیده بود و خبر داشت مشکل از کجاست و برای همینم از جین خواسته بود که کمی صبر کنه تا جنی آروم تر بشه و بعد باهم حرف بزنن..!
جین در سکوت نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود و توی سرش داشت دنبال بهترین جمله ها میگشت تا به بهترین نحو ممکن قضیه رو برای جنی تعریف کنه..!
جنی نفس عمیقی کشید و وقتی حس کرد ضربان قلبش کمتر شده و حالش بهتر شده لبخندی به جین و رزی زد و لب زد
-میخواستی با من حرف بزنی جین شی؟!
جین سرش رو بالا اورد و لبخندی زد و طبق عادتش قبل از حرف زدن نفسی گرفت و شروع کرد..!
-راستش جنی شی این موضوع رو به رزی هم گفتم و واقعا نمیدونم گفتش الان درست و به موقع هست یا نه اما حس کرد شما به عنوان نوه ی پدربزرگت و دوست دختر تهیونگ باید این رو بدونی و از همه چیز خبر داشته باشی..!
جنی با شنیدن لفظ *دوست دختر تهیونگ* لبخند خجلی زد و لبش رو آروم گاز گرفت..!
جین ادامه داد
-نمیدونم متوجه ی این شدی یا نه اما زمانی که پدربزرگت توی بیمارستان بود مورد حمله قرار گرفت..!
توسط یه خون آشام به اسم کیم نامجون..!
-درسته دو بار این اتفاق افتاد..!
-مطمئنم از خودت پرسیدی چرا باید کیم نامجون قصد کشتن پدربزرگت رو داشته باشه..!
-و همینطور تهیونگ..!
-درسته..! اون دو نفر نقشه ی کشتن پدربزرگت رو داشتن..! اما خب دلیلی هم پشت اینکارشون بود..!
نمیدونم متوجه ی این شدی یا نه اما پدربزرگت درباره طلسم و این خونه چیز هایی میدونه که هیچکس نمیدونه..! حتی ماها..!
جنی با بهت گفت
-چی؟!
-از نزدیک سی و پنج سال پیش پدربزرگت وارد این خونه شد و به عنوان یه مرد 20 ساله زندگی اینجا رو شروع کرد..!
دو سال بعد از اون پدربزرگت وارد یه مغازه ی کتاب فروشیه قدیمی میشه و کتابی رو میخره که طلسم توش وجود داشته..!
اون خبر نداشته که اون کتاب قدیمی چه کار هایی میتونه با این خونه بکنه..!
اون این کتاب رو وارد خونه میکنه و طلسم برای اولین نفر جانگ هوسوک دوست پدربزرگت رو از بین میبره..!
پدربزرگت خبر نداشته که چه اتفاقی افتاده..!
برای همین هم سراغ اون کتاب میره و شروع به خوندنش میکنه..!
اون کتاب یه کتاب خاصه که توش درباره ی تمامیه اتفاقات عجیب و غریب نوشته شده..!
پس پدربزرگت بعد از خوندن اون کتاب متوجه میشه که دلیل ناپدید شدن دوستش هوسوک اون طلسمه..!
پدربزرگت تصمیم میگیره اون کتاب رو از خونه بندازه بیرون تا بتونه با اینکارش هوسوک رو برگردونه..!
برای همین اون کتاب رو از اون خونه بیرون میندازه..!
با اینکه پدربزرگت از همه چیز خبر داشته اما بزرگترین اشتباهی که میکنه این بوده که کتاب رو نمیسوزونه..!
کتاب از این عمارت بیرون انداخته میشه اما پدربزرگت نمیتونه هوسوک رو پیدا کنه..!
بیست و هشت سال از اون قضیه میگذره..!
و توی اون بیست و هشت سال فقط دو نفر دیگه توی این خونه زندگی میکنن..!
یکی تو و یکی پسر عموت تهیونگ..!
خانواده ی شماها یعنی پدر تو و پدر تهیونگ هیچ وقت برای مدت طولانی توی این خونه نمیمونن چون از همون اولم توی یک خونه ی جدا و کنار مادربزرگتون بزرگ شده بودن..!
بعد از گم شدن تو..! تهیونگ هم نابود میشه..!
و پدربزرگت متوجه ی این میشه که طلسم هنوز هم توی این خونه وجود داره..!
ولی اینبار نمیدونه طلسم کجا میتونه باشه..!
بعد از دو سال جونگ کوک پاش رو توی این خونه گذاشت و اون هم توی پارتی ای که توی یکی از اتاقای طبقه ی بالا راه انداخته بود گم میشه..!
پدربزرگت از وجود طلسم توی این خونه مطمئن میشه و میفهمه حتی چرا طلسم جون نوه و پسری که یکی از اتاق ها رو کرایه کرده بود رو میگیره..!
و درست بعد از اون تصمیم میگیره این خونه رو به آتیش بکشه..!
اما درست توی همون زمان ها متوجه ی زنده بودن تو میشه و تو رو پیدا میکنه..!
و از اونجایی که از قانون های طلسم باخبر بوده فکر میکنه اگر تو پاتو توی این خونه بزاری از اونجایی که طلسم تو رو میشناسه بقیه رو برمیگردونه..!
این قانونیه که توی خود اون کتاب نوشته شده..!
اما تو با خودت اون کتاب رو میاری..!
کتابی که تو از مادرت توی پرورشگاه دزدیده بودی همون کتابیه که پدربزرگت از اون مغازه خریده بود..!!!!
و اونجا تمام معادلات بهم میخوره..!
طلسم به جای اصلیه خودش یعنی توی اون کتاب برمیگرده و دوباره کار هاش رو از سر میگیره..!
و اینبار جیسو رو مال خودش کرد..!
همه ی این ها رو گفتم تا دلیل اینکه تیهونگ و نامجون میخواستن پدربزرگت رو بکشن رو بهت بگم..!
اگر پدربزرگت اطلاعاتش رو درباره ی طلسم به یکی از شماها بگه شماها میتونین طلسم رو از بین ببرین و این باعث میشه تک تک افراد این خونه که درگیر طلسم هستن از بین برن..!
تهیونگ وقتی تو به این عمارت برگشتی توی نگاه اول تو رو شناخت..!
و وقتی اون شب توی کمد دیواریه رزی همراه من و هوسوک متوجه ی این شد که جیسو متوجه ی ما شده به این نتیجه رسید که باید پدربزرگت رو از بین ببره..!
چون جیسو متوجه ی حضور ما شده بود و اگر درباره ی این موضوع به پدربزرگت میگفت و پدربزرگت قانون های طلسم رو براش میگفت تک تک اون ها از بین میرفتن..!
تهیونگ برای اینکه بتونه کنار تو بمونه حاضر شد پدربزرگت رو بکشه..!!!
موضوع دیگه اینکه..!
طلسم به داخل اون کتاب برگشت و اگر دیده باشین یه برگه از اون کتاب سوخته..!
برگه ای که درباره ی این خونست..!
سوزوندن اون برگه از کتاب کار هیچ کدوم از ماها نبود..! بلکه کار خود طلسم بود..!
طلسم برای محافظت از خودش یه روح رو به عنوان نگهبان گذاشت..!
مین یونگی که یه فرمانده ی ارتش بود و توی یه درگیری کشته شد به عنوان نگهبان طلسم انتخاب شد..!
و از اون به بعد طلسم با تسلط کامل روی مین یونگی اون رو تحت نظر خودش قرار داد و برای یه جور رد گم کنی طلسم هر شخص رو توی یه بخش از خونه گذاشت..!
اما خبر خوبی که باید بگم اینکه
هیچ کدوم از شئ هایی که توشون طلسم قرار گرفته طلسم واقعی نیستن..!
طلسم هنوز سر جاش و توی اون کتابه..!
اون سه شئی فقط یه جور رد گم کنین..!
رزی با نگاه بهت زدش و با شنیدن داستان وحشتناکی که جین درحال تعریف کردنش بود پرسید
-پس جونگ کوک چی؟! یونگی گفت که طلسم جونگ کوک اون تابلو بود که لیسا پارش کرد..! اگر اون تابلو طلسم نبوده پس چرا جونگ کوک مرد؟!
جین نفس عمیقی کشید و لب زد
-جواب این سوال ها رو من نمیدونم..! جواب این سوالا فقط دست پدربزرگه..! اون میدونه چه اتفاقی برای جونگ کوک افتاده..!
-جین..! تو این قضیه ها رو از کجا میدونی؟!
-این داستانیه که تهیونگ برام تعریف کرد..! منم نمیدونم تهیونگ از کجا فهمیده..!
جنی در حالی که به نقطه ی نامشخصی زل زده بود و لباش شدید میلرزیدن گفت
-اما منم اون کتاب رو خوندم..!!
جین و رزی هر دو به جنی نگاهی کردن که جنی درحالی که لبخند عمیقی روی صورتش مینشست لب زد
-میدونم..!! همه چیز رو میدونم..!!!! فهمیدم باید چیکار کرد..!
***************************************************************
(شیش ماه و 21 روز بعد)
-بله..!
تهیونگ لبخند پهنی زد و با نیشی که هر لحظه بزرگتر میشد انگشتش رو بالا اورد و با حالت لوسی گفت
-جون من..! جنی جونم..! یه بار دیگه بگو..!
جنی موهاش رو با حرص پشت گوشش زد و همونطور که به تهیونگ نگاه میکرد جلوی کش اومد لبخندش رو گرفت و لب زد
-بله..! بله..! ولی دیگه نمیگ.....
حرفش تموم نشده بود که تهیونگ سمتش اومد و بوسه ی آبداری به لباش زد و به اکراه ازش فاصله گرفت و در حالی که دستش رو روی سینش گذاشته بود با لحن خودشیرینانیه ای لب زد
-غلامتم خانومم..! خاک پاتم..!
و عقب عقب رفت و از اتاق خارج شد..!
جنی تک خنده ای کرد پشت سرش از اتاق خارج شد..!
تهیونگ در حالی که تند تند از پله ها پایین میرفت داد زد
-حاجی بله رو گفت..! بالاخره بله رو گفت..!
و صدای دست و جیغ کسایی که پایین ایستاده بودن توی گوش جنی پیچید که باعث شد خنده ی بلندی بکنه...!
از پله ها پایین رفت و به هفت نفری که پایین پله ها ایستاده بودن و بی وقفه دست و جیغ میزدن نگاه کرد که جیسو سمتش دوید و محکم بغلش کرد..!
-بالاخره بعد بیست بار خاستگاری بله رو بهش گفتی دختر..! مبارکه..!
جنی با خنده به جیسو نگاه کرد و با شنیدن صدای تک سرفه ای سرش رو چرخوند و به هوسوکی که سمتش میومد نگاهی کرد و با شیطنت لبش رو گاز گرفت و نگاه شیطونی به جیسو و هوسوک انداخت..!
جیسو با حرص به جنی نگاه کرد و گفت
-اون نگاه رو مختو جمع کنا..!
جنی تک سرفه ای کرد و به هوسوک نگاهی کرد که هوسوک لب زد
-تبریک میگم جنی شی..! بالاخره بله رو به این بدبخت گفتی..!
و دستش رو جلو اورد و با جنی دست داد و نگاه معنی دار و ملتمسانش رو به جنی داد و بعد به جیسو که نگاهش نمیکرد اشاره کرد..!
جنی تک سرفه ای کرد و پلکاش رو روی هم فشار داد..!
بقیه هم سمتشون اومدن و دونه دونه به جنی و تهیونگ که روی پاهاش بند نبود تبریک میگفتن..!
جین..رزی..هوسوک...یونگی...جیمین..جیسو و نامجون..!
جای یک نفر خیلی توی اون لحظات خالی بود..!
یک نفر نه..! دو نفر..!
لیسا و جونگ کوک..!
نزدیک هفت ماه از مرگ جونگ کوک میگذشت اما تک تک اعضای اون خونه با تموم وجودشون به یادش بودن..!
لیسا معمولا توی دور همی ها شرکت نمیکرد و بیشتر مواقع توی حیاط پشتیه خونه که جسد جونگ کوک توش به خاک سپرده شده بود وقت میگذروند..!
لیسا اما با جیمین روز های بیشتری رو میگذروند و جیمین رو بخشیده بود و حالا نسبت به بقیه باهاش راحت تر بود..!
نامجون به خواسته ی جنی به خونه برگشته بود و رابطش با جنی و تهیونگ مثل یه دوست واقعی خوب شده بود..!
یونگی کم حرف بود اما توی دورهمی ها شرکت میکرد..!
تهیونگ برای ادای احترام به پدربزرگش پیشش رفته بود..!
تهیونگ بعد از پیدا کردن جنی دیده میشد و حالا همه میتونستن جسم اون رو ببینن..!
هوسوک از زمانی که فهمید جیسو تبدیل شده روی پای خودش بند نبود و متوجه شده بود که چقدر جیسو براش ارزشمنده..!
و با تمام وجودش سعی میکرد به جیسو نزدیک بشه و باهاش بیشتر وقت بگذرونه و جنی متوجه ی احساساته هوسوک به جیسو شده بود و به جیسو گفته بود..!
جین و رزی در کنار هم نمایشگاه های نقاشی موفقی راه انداخته بودن و رزی بالاخره تونسته بود از استعداداش رونمایی کنه و همینطور دیگه خبری از اون قرصهای کبسولی که رزی برای قلبش مصرف میکرد نبود..!
حال دل تمام اعضای خانه ی عروسکی عجیب خوب بود و کنار هم روزهای فوق العاده ای رو میگذروندن..!
اما..!
هنوز یک نفر بود که هر روز از شدت دلتنگی میمرد و زنده میشد..!
یه نفر بود که هر روز از عذاب وجدان میمرد و زنده میشد..!
لیسا هر روز بدتر و بدتر میشد..!
و اونقدر توی لاک خودش قایم میشد که کمتر کسی متوجه ی حضورش توی اون خونه میشدن..!
حالا امشب ماهگرد مرگ جونگ کوک بود..!
لیسا برای هر هفته و هر ماه برای جونگ کوک مراسم برگذار میکرد..!
و از میزان دلتنگیش لحظه ای هم کم نمیشد..!
***************************************************************
گل رو روی سنگ قبر گذاشت و شمع هایی که دور قبر چیده بود رو یکی پس از دیگری روشن کرد تا قبر جونگ کوک توی تاریکیه اون شب بدرخشه..!
پایین قبر چهار زانو زد و نگاهی به ساعت مچیش کرد و با دیدن ساعت 11:56 دقیقه لبخند محوی زد و لب زد..!
-چهار دقیقه تا هفت ماه مونده..!
حالا هفت ماهه که ندارمت جونگ کوک..!!
قطره ی اشکی که از گوشه ی پلکش لغزید رو با پشت دستش پاک کرد لبخند محوی زد..!
دو دقیقه..!
با حس باد شدیدی که وزید موهاش که دورش باز بودن توی صورتش ریختن و تک تک شمع ای کوچیک و بزرگ کنار قبر خاموش شدن..!
یک دقیقه..!
موهاش رو پشت گوشش زد و نگاهی به دور و اطراف انداخت..!
دور تا دورش توی سکوت مطلق فرو رفته بود و تنها شکننده ی سکوت صدای هوهوی باد و نفس های لیسا بود..!
چهل ثانیه..!
با شنیدن صدایی کنار گوشش مثل کف زدن از جا پرید و چشماش به درشت ترین اندازه ی خودش در اومد..!
صدای زوزه ی گرگی از فاصله ی نه چندان دور توی گوشش پیچید و باعث شد نفسش حبس بشه و همزمان نور رعد برق و صدای کر کنندش توی فضا پیچید..!
ده ثانیه..!
شدیدا لرزید و اشکاش روی صورتش ریختن و به قبر جونگ کوک نگاه کرد و لب زد
-میترسم جونگ کوک..!!
پنج ثانیه..!
قطرات بارون آروم شروع به سقوط کردن و شدتشون به سرعت زیاد شد..!
چهار ثانیه..!
از سر جاش بلند شد و بازوهای لختش رو توی بغلش کشید و لرزید و به هیکلش که مثل موش آبکشیده شده بود نگاه کرد..!
سه ثانیه..!
نگاه دیگه برای آخرین بار توی اون شب به قبر جونگ کوک کرد..!
دو ثانیه..!
لباش رو از هم فاصله داد و لب زد : خوب بخوابی..!
یک ثانیه..!
نگاهش رو از قبر گرفت و پتویی که همراه خودش اورده بود رو از روی زمین برداشت و دور خودش پیچید..!
و قدمی از قبر فاصله گرفت..!
ساعت 00:00...!
حالا وارد هفتمین روز از دهمین ماه سال 2018 شد..!
هفت ماه گذشت..!
دو قدم از سنگ قبر فاصله گرفت و همونطور که پتو رو سفت تر دور خودش میپچید و سرش رو پایین انداخته بود قدم هاش رو تند تر کرد تا وارد خونه بشه..!
اما با برخورد سرش با چیز سفتی *آخی* زیر لب گفت و سرش رو بالا اورد تا ببینه به چه چیزی برخورد کرده..!
سرش رو بالا اورد و نگاهش رو به بالا داد..!
-های بیبی گرل...!!!پایان ^^
YOU ARE READING
𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1
Horror|ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ| من و سه خواهر ناتنیم برای خونه جدیدمون هم خونه نمیخواستیم! مخصوصا هم خونه های وحشتناکی که هر لحظه نقشه ریختن خونمون رو میکشیدن و به ما به چشم،عروسک های کوچولوی بی گناهی، برای خونه عروسکیشون نگاه میکردن... -این فیک دارای دو فصل میباشد 🥀