با حس درد کمی که توی بازوها و مچ پاش پیچید چشماشو با اکراه باز کرد و نگاه گنگ و بی حوصلشو به جایی که توش بود داد..!
فضا تاریک بود و جز سیاهی چیزی دیده نمیشد..!
متوجه ی درد توی گردنش شد و بالا گرفتشو کمی چرخوندش و دستشو بالا اورد تا باهاش گردنش رو لمس کنه اما با حس مانعی با ترس سر جاش سیخ نشست و نگاهشو پایین داد..!
حدس اینکه به صندلی ای بسته شده و طناب دور مچ پاش و بازوهاش پیچیده شده خیلی سخت نبود..!
با ترس نگاهی به اطراف انداخت اما بازم فضا اونقدر تاریک بود که چیزی به چشمش نمیومد..!
مغزش کم کم شروع به کار کردن کرد و کم کم یادش اومد که چه اتفاقی افتاده...!
اون به انبار رفته بود تا دنبال طلسمی که توی کتاب ازش حرف زده شده بود بگرده..!
وارد انبار شد و بعدش سرو کله ی یونگی کاملا یهویی و غیرمنتظره پیدا شد..!
و بعدش جیسو سمت در انبار رفت تا از اونجا خارج بشه اما چیزی بهش حمله کرد و نذاشت..!
درست به خاطر نمیاورد ولی چیزی رو حس کرد که سمتش حمله کرده بود و به سرش ضربه زده بود و درد کنار شقیقش مهر تاییدی بر این قضیه بود..!
با شنیدن صدایی برخورد کبریتی با جعبش و شعله ور شدنش رشته ی افکار ریز و درشتش پاره شد و از جا پرید و گردنش رو به سمت راست تاب داد و با دیدن شعم بزرگی که روشن شده بود و شمع های دیگه ای که کنارش قرار داشتن و دونه دونه روشن میشدن نفس عمیقی کشید..!
حداقل حالا با روشن شدن شمع ها چشماش بهتر میدید و میتونست حدس بزنه کجاست.!
و جیسو اون لحظه حتی به اینکه فردی که داره اون شمع ها رو روشن میکنه کیه فکرم نمیکرد..!
با حس برخورد نفس داغی توی گوشش موهای تنش سیخ شد و به خودش لرزید..!
کسی که صاحب اون نفس های داغ بود به حرف اومد..
-بیدار شدی رفیق؟!
جیسو با ترس چشماشو محکم روی هم فشار داد و لبشو محکم گاز گرفت..!
-هعی هعی..لطفا نترس من کاریت ندارم..!
جیسو نفس های بریده بریده از ترسش رو رها کرد..!
اون صدا و اون طرز برخورد آشنا میزد..!
کسی که جیسو رو دوست خودش میدوسنت و همیشه میگفت که قصد ترسوندنشو نداره..!
اون هوسوک بود..!
جیسو لبشو محکم گاز گرفت و پلکاشو از هم باز کرد و آروم لب زد
-م..من..کجام؟!
هوسوک از پشت سر جیسو کنار اومد و شمعی رو از جایی که به نظر میز کوچکی بود برداشت و جلوی صندلیه جیسو نشست و شمع رو جلوی صورتش گرفت..!
حالا جیسو صورت هوسوک و لبخند ملیحش رو میدید..!
هوسوک در حالی که لبخند از روی صورتش کنار نمیرفت لب زد
-هنوز توی انبار این خونه ای..!
شمع رو چرخوند و دور تا دورش گرفت و گفت
-میتونی ببینی؟..نگا کن تو هنوز توی انباری..!
جیسو در سکوت فقط به شعله های شمع که به آرومی میسوندنش نگاه میکرد...!
با دیدن جعبه ها و صندلیه راکی که توی انباری دیده بودشون از اینکه توی انباریه اطمینان خاطر پیدا کرد..!
پس بعد از از هوش رفتنش به یه صندلی بسته بودنش و الان وسط همون انباری بود..!
نور امیدی ته دلش روشن شد..!
دخترا همشون میدونستن که جیسو توی انباریه پس به محض دیر کردنش نگرانش میشدن و دنبالش میومدن..!
پس قرار نبود خیلی روی این صندلی بشینه..!
***********************************
جلوی آینه ی قدی اتاقش ایستاد و نگاهش روی گردنش و رده های کبود رنگ روش قفل شده بود..!
یقشو کنار زد و نگاهش به کبودیه بزرگ روی استخون ترقوش خورد و پلکاشو محکم روی هم فشار داد..!
کار تهیونگ براش غیرقابل درک بود و نمیدونست هدف اون مرد از کار دیشبش و کبود کردن پوست حساس گردنش چی بود..!
یا حتی اینکه چرا تهیونگ خودشو صاحبش خطاب کرده بود..!
و بعد از اون تغیر رفتار ناگهانیش..!
تهیونگ مردی غیر قابل پیش بینی و عجیب بود..! مردی که هر ثانیه رفتار جدایی داشت..!
لحظه ای لبخند میزد و لحظه ای اخم میکرد...! لحظه ای سکوت میکرد و لحظه ای پرحرفی میکرد..!
پر از تضاد بود و رفتار هاش عجیب و گاهی اوقات آزار دهنده..!
دستشو روی گردنش کشید و نگاهش سرد و بی حسشو از آینه گرفت و سمت کمد لباش هاش رفت و لباس هاشو تعویض کرد..!
جلوی آینه ایستاد و سعی کرد با کرم پودر کبودیه روی گردنش رو بپوشونه ولی فایده ای نداشت..!
پوفی کلافه ای کشید و کرم پودرو روی میز آرایشیش انداخت..!
با شنیدن صدای زنگ گوشیش آروم سمت پا تختیه کنار تختش رفت و بهش چنگ زد و با دیدن شماره ای که بیمارستان بهش داده بود ته دلش به ناگهانی فرو ریخت و ترس عجیبی تموم بدنشو فرا گرفت..!
نفس عمیقی کشید و آیکن پاسخ رو روی صفحه کشید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت..!
-خانم کیم..از بیمارستان یونسانگ تماس میگیریم..!
-بله بفرمایید..!
-آقای کیم به هوش اومدن و در حال انتقال به بخش هستند لطفا برای باز کردن پرونده ی جدیدشون تشریف بیارین..!
جنی با شوق غیر قابل وصفی جیغ کشید
-جدی؟؟؟
زن پشت تلفن خنده ای کرد و گفت
-بله ایشون به هوش اومدن..تبریک میگم..!
جنی با ذوق به صفحه یگوشی زل زد و لبخند پهنی کل صورتشو پوشوند..
-بله الان میام..!
تماسو قطع کرد و به سرعت لباس های خونگیشو عوض کرد و پالتوی نازکی برداشت و خوسات از اتاق خارج بشه که از توی آینه چشمش به گردنش خورد..!
لبشو محکم گاز گرفت و سمت کمد رفت و دستمال گردن کوچیکی رو به بدبختی از بین لباساش بیرون اورد و دور گردنش پیچوند و جاهایی که کبود تر بود رو با کرم پودر کم رنگ کرد..!
با رضایت به گردنش که حالا رد کبودیای روش مشخص نمیشد نگاه کرد و به گوشیش چنگ زد و از اتاق بیرون پرید و فریاد کشید
-بابا بزرگ بهوش اومده بچه ها...!
اما با دیدن سکوت خونه و جواب ندادن شخصی لبشو آروم گاز گرفت و آروم صداشون زد
-رزی..لیسا..جیسو..کجایین؟!
وقتی بازم جوابی نگرفت تصمیم گرفت توی مسیرش به بیمارستان به دخترا زنگ بزنه و بگه که چرا از خونه بیرون رفته..!
پس سریعا سمت جاکفشی رفت و کفشاشو پاش کرد و از عمارت بیرون زد..!
***********************************
بعد از دادن اس ام اسی به گوشیه هر سه نفرشون از ماشین پیاده شد و با قدم های بلند سمت بخش حرکت کرد..!
با رسیدنش به بخش و دیدن دکتر پدربزرگ که از اتاقی که پدربزرگ بهش منتقل شده بود بیرون میومد قدم هاشو بلند تر کرد و جلوی دکتر ایستاد و تعظیمی کرد..
دکتر کانگ لبخندی زد و گفت
-اوه تبریک میگم پدربزرگت به طرز معجزه آسایی برگشتن..!
جنی لبخندی زد که دکتر ادامه داد
-حالا که به هوش اومدن میتونیم عمل قلبشون رو انجام بدیم..تا هفته ی آینده کارهای عملشونو انجام بدین تا در اسرع وقت کارشون انجام بشه..!
جنی سری تکون داد و با لبخند پهنی گفت
-میتونم ببینمشون؟!
-البته برو تو اتاق اون منتظرته..!
جنی تعظیم کوتاهی کرد و با قدم های آهسته سمت اتاق رفت و بعد از تقه ی کوتاهی که به در زد درو باز کرد و وارد شد..!
به پدربزگ که بی صدا به تخت تکیه داده بود و لبخندی روی صورتش بود نگاه کرد و خنده ی بلندی کرد و خودشو توی بغل پیرمرد جا کرد..!
پدربزرگ بوسه ی نرمی به موهای نوه ی زیباش زد و در حالی که میخندید لب زد
-خیلی ترسوندمت نه؟!
جنی از بغل پدربزرگ بیرون اومد و همینطور که به صورت دوست
-داشتنیش نگاه میکرد لب زد
-همینکه الان سالمین برام بسه..!
و بوسه ی نرمی به صورت پدربزرگ زد..!
***********************************
از کتابخونه بیرون اومد و بعد از خوندن اس ام اس جنی لبخند پهنی روی صورتش نشست و جواب اس ام اس جنی رو با جمله ی *وای خدارو شکر که حالشون خوب شده * داد و گوشی رو توی جیب شلوارش گذاشت و سمت آشپزخونه رفت
وقت ناهار بود و مطمئنا جیسو و رزی الان خیلی گرسنه بودن..! همونطور که مشغول درست کردن غذا بود بلند گفت
-رزی....بیا دختر بسه دیگه..!
صدایی از رزی شنیده نشد..!
باز صداش زد...یکبار دیگه..دوبار دیگه..سه بار...!
اما بازم خبری نبود..بخاطر داد زدن های متوالیش گلوش درد گرفته بود..!
پس چاقویی که باهاش داشت هویج ها رو خورد میکرد رو روی اپن گذاشت و سمت طبقه ی بالا به راه افتاد..!
وارد راهروها شد و دوباره رزی رو صدا زد
-رزی..کجایی تو دختر؟؟!
بازم صدایی نشنید و این باعث میشد لیسا لحظه به لحظه نگران تر بشه..!
تصمیم گرفت در اتاق ها رو تک تک باز کنه.!
دونه دونه ی اتاق ها رو چک میکرد و بازم خبری نبود..!
وارد اتاق رز شد و به امید اینکه شاید خوابیده به تختش نگاه کرد ولی بازم ندیدش..!
سمت راهروی بعدی رفت و باز هم رزی رو صدا زد و جوابی نگرفت..!
در تک تک اتاق ها رو باز کرد و در آخر در اتاق جین رو باز کرد
اما بازم خبری از رز نبود...!
با ترس توی راهرو ها قدم میزد و رز رو صدا میکرد ولی بازم خبری نبود..!
باز سمت اتاق رزی رفت و درش رو باز کرد..!
اما اینبار بادیدن رز که روی تخت خوابیده بود حس کرد موهای تنش سیخ شدن..!
رزی که تا چند دقیقه یپیش توی اتاقش نبود...!
قدمی به جلو برداشت که با شنیدن صدای به هم کوبیده شدن در کمد رز از جا پرید و به در کمد که باز و بست میشد چشم دوخت..!
حدس اینکه شخصی سمت کمد رفته خیلی سخت نبود..!
با ترس سمت کمد دیواری رفت و در نیمه بازش رو توی دستش گرفت و آهسته بازش کرد.!
اما هیچی جز لباس ها و کفشای رزی توش نبود...!
نفسش رو محکم بیرون فرستاد و به رزی که غرق در خواب بود نگاه کرد..!
توی اون خونه چه خبر بود؟؟!
***********************************
لیوان آب رو دست پدربزرگ داد و کنارش جا گرفت و منتظر نگاهش کرد..!
پدربزرگ همونطور که با میل آب رو سر میکشید به جنی ای که منتظر نگاهش میکرد زل زد..
وقتی آب داخل لیوان رو کاملا سر کشید سمت جنی چرخید و گفت
-چه میخوای بدونی؟؟!
جنی نگاهی به زنگ اضطراری کنار تخت پدربزرگ کرد و نفس عمیقی کشید.
امیدوار بود سوالش حال پدربزرگ رو دوباره خراب نکنه..!
-کیم تهیونگ چه نسبتی با من داره؟؟!
***********************************
از اتاق رزی بیرون زد و همونطور که از راهروی شیطان میگذشت شدید به اتفاقی که چند دقیقه ی پیش افتاده بود فکر میکرد..!
با رسیدنش به اولین پله ی راهرو ناگهان از حرکت ایستاد و بهت زده گفت
-جیسو...!
و با تمام توانش از پله ها پایین رفت و سمت حیاط حرکت کرد..!
***********************************
پدربزرگ لبخند محوی زد و آروم دست جنی رو توی دستش گرفت و پرسید
-جنی تو واقعا تهیونگ رو یادت نمیاد؟؟!
جنی اخمی از روی تمرکز کرد و لب زد
-نه..!
پدربزرگ دست جنی رو محکم تر بین دستاش فشار داد
-وقتی بچه بودی توی اون عمارتی که الان توش زندگی میکنی پر از عروسک بود...اینم یادت نمیاد؟!
-نه...!
-ماشینای اسباب بازی رو چی؟؟! یا اون باربیه بزرگ که بچگیات هم قد خودت بود..ازشون هیچ خاطره ای نداری؟!
جنی پلکاشو محکم روی هم فشار داد و به مغزش فشار اورد ولی بازم به نتیجه ای نرسید..!
-نه..یادم نیست..!
***********************************
از پله هایی که به انبار میرسیدن به سرعت پایین رفت و گوشیشو در اورد و چراغ قوه ش رو روشن کرد..!
دستگیره ی در رو پایین کشید و در با صدای قیس قیسی باز شد..!
نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه نور رو توی فضای تاریک انباری بندازه لب زد
-جیسو..؟!
***********************************
-جنی..تو واقعا هیچی از اون روزا و تهیونگ یادت نیست؟!
جنی سرش رو به دو طرف تکون داد..
پدربزرگ لبخندی زد و گفت
-تهیونگ و تو از بچگی باهم بودین..قبل از گم شدنت هر دوتون اون عمارتو با صدای جیغ جیغاتون میترکوندین..!
تو عاشق عروسک و تهیونگ عاشق ماشین بود...!
وقتی تو گم شدی تهیونگ تمام عروسکای تو و ماشینای خودشو جمع کرد..!
توی چشمای جنی زل زد و به چشمای منتظر دختر روبه روش نگاه کرد
-تو و تهیونگ...
***********************************
نور گوشی رو داخل انداخت و نور خورشید هم همزمان باهاش توی انباری افتاد..!
-جیسو؟؟!
توی انبار چرخی زد ولی خبری از جیسو نبود...!
***********************************
-دختر عمو و پسر عموئین...!
و نگاه بهت زده ی جنی که به صورت پیرمرد پاشیده شد..!
***********************************
توی انبار چرخ زد..!
جیسو اونجا نبود...
اما بود...!
جیسو توی انبار بود و روی صندلی ای وسط انبار نشسته بود..!
ولی لیسا اونو نمیدید...!پ ن : های بلک استاراااممم اومدم بگم که تا پایان دالهووس خیلی نمونده :( ممنون میشم اگر به دوستات معرفیش کنین و حسابییی بهش لطف کنین ^^
YOU ARE READING
𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1
Horror|ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ| من و سه خواهر ناتنیم برای خونه جدیدمون هم خونه نمیخواستیم! مخصوصا هم خونه های وحشتناکی که هر لحظه نقشه ریختن خونمون رو میکشیدن و به ما به چشم،عروسک های کوچولوی بی گناهی، برای خونه عروسکیشون نگاه میکردن... -این فیک دارای دو فصل میباشد 🥀