لبای خیسشو از لبای رز جدا کرد و به سرعت از روی رز بلند شد..!
رز اما توی دنیای دیگه ای سیر میکرد..!
اون لبا..!
اون طرز بوسیدن..!
اون حرکت سرش موقعه بوسیدن..!
اون طرز نفس گیری کردن ما بین هر بوسش..!
اون دستایی که توی موهاش فرو رفته بود..!
اون طرز نوازش کردن موهاش..!
همشون زیادی برای رزی آشنا بودن..!
قلبش دیوانه بار به قفسه ی سینش میکوبید و نفس هاش سنگین بودن و سینش خس خس میکرد..!
چشماش به حدی درشت شده بود که هر لحظه ممکن بود از حدقه دربیان..!
همه چیز در عرض چند ثانیه رخ داده بود..!
صدای قطرات بارون که به آرومی خودشونو به شیشه های خاک خورده ی پنجره ی بزرگ اتاق میکوبیدن شنیده میشد..!
رزی همچنان بدون هیچ حرکتی روی تخت افتاده بود و دستاش روی تخت رها شده بودن..!
جز صدای آروم بارون و نفس نفس زدن های رزی چیزی شنیده نمیشد..!
رزی به حدی توی شوک بود که حتی متوجهی اینکه اون موجود کجا رفت هم نشد..!
شاید اونجایی بهش تلنگر وارد شد که اون درد عمیق توی قلبش پیچید..!
چه درد آشنایی..!!
دستشو روی قفسه ی سینش که به سختی بالا و پایین میشد گذاشت و روی تخت نشست..!
چشماشو توی حدقه چرخوند و عرق سردی که بر اثر درد روی پیشونیش نشسته بود رو پاک کرد..!
با تیری که قلبش کشید ناله ی آرومی کرد و دستش رو سمت پاتختی کشوند تا قرص هاشو پیدا کنه..!
با برخورد دستش با شئ سردی سریعا دستشو عقب کشید..!
گوشیش رو که همیشه زیر بالشتش جا سازی میکرد از زیر بالشت بیرون اورد و همونطور که دستاش از درد میلرزیدن چراغ پشت گوشی رو با زحمت روشن کرد..!
و نورشو سمت پاتختی گرفت..!
با دیدن دو کبسول و لیوان آب پرتقالی که روی پاتختی قرار داشت لبخند بیجونی زد و دستشو به قرص ها رسوند و همراه آب پرتقالش فروشون داد..!
روی تخت دراز کشید و چشماشو روی هم گذاشت و مشغول ماساژ دادن قفسه ی سینش شد..!
بعد از گذشت چند دقیقه وقتی که حس کرد دردش تسکین پیدا کرده از روی تخت بلند شد..!
گوشیش که هنوز چراغ قوش روشن بود دستش گرفت و نورشو دور تا دور اتاق چرخوند..!
وقتی هیچ اثری از اون موجود ندید لبای به هم چسبیدشو از هم فاصله داد و آروم حرف زد
-کجا..رفتی؟!
شروع به راه رفتن توی اتاقش کرد و همونطور که نور چراغو اینور و اونور میگرفت آروم لب زد
-میشه..خودتو...نشونم..بدی؟!
پاسخی نشنید..!
سمت در کمد که بسته شده بود رفت..!
و بدون هیچ ترس و نگرانی ای درشو باز کرد..!
نورشو توی کمد انداخت..!
بازهم ازش خبری نبود..!
هیچ اثری ازش نبود..!
دستشو روی بدنه ی کمد دیواری کشید و گفت
-تو کی هستی؟!...
چشماشو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید و دوباره چشماشو باز کرد
-تو چی هستی؟!
بدون اینکه توقع جوابی داشته باشه ادامه داد
-از کجا میدونستی قلبم درد میگیره که برام قرص گذاشتی؟!
نگاهش رو سمت پاتختیش داد و ادامه داد
-چرا اونو گذاشتی بالای سرم؟!من مطمئنم کار لیسا نبوده..!
نگاهش رو از پاتختیش گرفت و دوباره به داخل کمد خالی زل زد
-چرا حس میکنم خیلی میشناسمت؟!
لباشو روی هم فشار داد و با تن صدای آرومی گفت
-چرا..منو..بوسیدی؟!
با نوری که ناگهانی توی صورتش خورد چشماشو محکم روی هم فشار داد و به آرومی پلکاشو دوباره باز کرد..!
برقا اومده بودن..!
************************************
روی صندلی بیمارستان نشسته بود و پاهاشو با ریتم خاص و آرومی روی زمین میکوبید و هر از گاهی نگاهی به دیواره ی شیشه ای که تنها راه ارتباطی بین خودش و تخت پدربزرگ بود.میکرد..!
جیسو کنارش نشسته بود و زیر لب شعری رو به آرومی زمزمه میکرد..!
طوری که خودشم نمیتونست صدای خوندنشو بشنوه پس حتم داشت که شعر خوندنش موجب اذیت شدن روان جنی نخواهد شد..!
موهاشو آروم پشت گوشش زد و نیم نگاهی به نیم رخ جنی کرد و دوباره سرشو پایین انداخت و شعرشو از اول شروع به خوندن کرد..!
سکوت بینشون رو جنی شکست و بالاخره اب زد
-دیشب وقتی دیدمش..
جیسو آوازشو قطع کرد و سرشو سمت جنی چرخوند و منتظر نگاهش کرد..!
-وقتی چهرشو دیدم....
نفس عمیقی کشید و رو به جیسو کرد و با نگرانی گفت
-دلم لرزید جیسو..! چرا باید برای کسی که یهویی از زیر تختم سر درمیاره دلم بلرزه؟!
جیسو متفکر به جنی نگاه کرد و گفت
-اونو قبلا ندیده بودی؟!
جنی سری به نشونه ی نه تکون داد و در حالی که به نقطه ی نامشخصی از زمین نگاه میکرد لب زد
-اون کیه ک پدربزرگ با شنیدن اسمش سکته کرد؟!
جیسو اخمی از روی فکر کردن کرد و با لحن دو به شکی پرسید
-نمیدونی پدربزرگت به غیر از پدرت دیگه بچه ی دیگه ای داشته یا نه؟!
جنی ناامید سری تکون داد
-ما حتی وقت نکردیم درباره ی گذشته حرف بزنیم..! اون روزی که اومد سراغم فقط بهم درباره ی پدر و مادرم گفت و گفتش که توی چهار سالگیه من گمم کردن و خودشون بعد از گم شدن من طلاق گرفتن و من به مدت 15 سال گم شده بودم و توی پرورشگاه بودم و نتونسته بودن پیدام کنن..! چیزی درباره ی عمه یا عمو نگفت..!
جیسو پوفی کشید که باعث شد موهاش به بالا پرت بشه ..! و از اونجایی که واقعا نمیتونست حدسی بزنه سعی کرد بحثو عوض کنه..!
-اون خونه زیادی ترسناکه..!
نگاهشو به چشمای جنی داد و ادامه داد
-هر کس پاشو توش گذاشته یهوویی ناپدید شده و هیچ خبری هم ازش نشده..!
لباشو گاز گرفت و با لحن ملتسمانه ای گفت
-نمیتونیم از اونجا بریم؟!
جنی سری تکون داد و نفس عمیقی کشید
-منم دلم میخواد از اونجا بیام بیرون..ولی..بعدش کجا بریم؟!
نگاهشو به چشمای جیسو که کم کم نمناک میشدن داد و ادامه داد
-ما نه پولی داریم نه کسیو که بخواد پناهمون بده...پرورشگاه و مادرم از هیجده سالگی به بعد هیچ مسئولیتی نسبت به ما ندارن پس از اونا هم نمیتونیم کمک بگیریم..! فقط یه ماشین داریم که اونم پولشو پدربزرگ داد و حتی وسایل اون خونه هم ما حساب نکردیم و همشو پدربزرگ برامون خرید..!
ما به جز لباسای تنمون و پول خورد چیزی نداریم جیسو..!
جیسو نفسشو آروم رها کرد و گفت
-میتونیم بریم سر کار...یا تابلوهای رزی رو بفروشیم یا حتی کتابای لیسا که عتیقه محسوب میشن بفروشیم..!
-فرض کن سره کارم رفتیم و همه چیزم فروختیم بازم پول کم میاریم بازم باید حداقل هر کدوممون چند ماه بی وقفه کار کنیم تا بتونیم پول یه خونه ی نقلی رو دربیاریم و این یعنی باید توی اون خونه بمونیم..!
-حاضرم زیر پل زندگی کنم ولی توی اون خونه زندگی نکنم..!
جنی دستشو پشت کمر جیسو گذاشت و سعی کرد آرومش کنه
- منم از اون خونه و اتفاقایی که توش میوفته میترسم و متنفرم ولی مطمئنن یه راه حلی برای راحت شدن از دست اونا هست..! فقط باید یه کوچولو صبر کنیم تا پدربزرگ بهوش بیاد..!
شاید حق با جنی بود..!
زمان میتونست خیلی چیزا رو حل کنه..!
***************************************************************
موهاشو با کش بست و نگاهی به جیسو که سرشو به صندلیه فلزیه توی بیمارستان تکیه داده بود و آروم خوابیده بود کرد و از سره جاش بلند شد و سمت دیواره شیشه ای رفت و نیم نگاهی به پدربزرگ انداخت..!
پدر بزرگ روی تخت بزرگی و توی اون لباس گشاد و سفید و آبی رنگ بیمارستان در حالی که دستگاه های زیادی بهش وصل شده بودن خوابیده بود..!
هیچ تغیری توی حالتاش یا حتی رنگ صورتش ایجاد نشده بود..!
جیسو نگاهش رو از پدربزرگ گرفت و به راهروی بخش "آی سی یو" که زیادی خلوت و آروم بود سوق داد..!
راهرو در سکوت مطلق فرو رفته بود و تنها صدایی که شنیده میشد صدای دستگاه های فشار خونی بودن که با ریتم خاصی صدا میدادن..!
نگاهی به ساعت کرد..!
عقربه های رقصان ساعت عدد 10:30 دقیقه رو رد کرده بودن ..!
با یاد آوریه اینکه از ناهار چیزی نخورده شکمش قار و قوری کرد و جیسو دستی به جیب شلوارش زد تا ببینه پولی همراهش هست یا نه..!
با حس برخورد سر پنجه هاش با اون کاغذ ارزشمند لبخندی زد و دستی به شکمش کشید و آروم گفت
-بریم شما رو سیر کنیم..!
**********************************************************
سمت چپ رفت و وارد راهروی باریکی شد...!
اخمی کرد و به سرتا سر اون راهروی ناآشنا نگاه کرد و زیر لب گفت
-اون موقع از همین طرف اومدیم که..!
شونه ای بالا انداخت و به امید پیدا کردن هایپر مارکت داخل بیمارستان راهرو رو طی کرد..!
هیچ صدایی به گوش نمیرسید..!
و فقط مهتابی های مستطیلی شکل چسبیده به سقف راهرو دیده میشدن.!
با دیدن مردی که یکی چرخ دستی های حمل وسایل مخصوص بیمارستان رو گرفته بود و همونطور که پشتش به جیسو بود حرکت میکرد لبخندی زد و قدم هاشو تند کرد و خودشو به مرد رسوند برای اینکه مرد رو متوجه ی خودش بکنه آروم گفت
-آجوشی..!
مرد ایستاد اما سمت جیسو برنگشت..!
جیسو بعد از اینکه خودشو به مرد رسوند روبه روش قرار گرفت و تعظیمی کرد و با بالا اوردن سرش چشماش به بزرگ ترین حد ممکن درشت شد..!
اون مرد جوان چشم های مشکی رنگی داشت اما سفیدی چشماش به شدت قرمز بود و توی اون چشمای مشکی رنگ رده های باریک عسلی رنگی دیده میشد..!
رنگ پوست صورتش شدیدا سفید بود..! انگار که تمام کرم پودرو به صورتش مالیده بود..!
اما چیزی که چهره ی اون مرد رو ترسناک جلوه میداد اون لبای بنفشه کبود بود..!
جیسو با چشمایی که از ترس درشت شده بودن لبشو آروم گاز گرفت و سعی کرد سریعا سوالشو بپرسه و از اون مرد دور بشه..!
بدون نگاه کردن به چشمای تیز اون مرد تند تند حرفشو زد
-هایپر..ما..مارکت..اینجاا..از کدوم..طرفه؟!
مرد نگاهش بهش کرد و پوزخندی زد که باعث شد دندونای قرمز خونیش توی چشم جیسو بیاد..!
لباشو از هم فاصله داد و صدای خشنش توی گوش جیسو پیچید و قلب جیسو رو از جا کند..!
-میتونم تا اونجا همراهیتون کنم خانم..!
جیسو لبخند کج و کوله ای زد و در حالی که دستای لرزونشو محکم فشار میداد گفت
-نه ممنون..فقط میشه بگین از کدوم طرف برم..!
مرد قدمی سمت جیسو برداشت و به چشمای ترسیده و رنگ پریدهی جیسو نگاه کرد و خنده ای کرد که حالا دندونای ردیف و خونیش جلوی چشم جیسو اومد
-بیا خودم میبرمت..! خودت تنها بخوای بری گم میشی..!
و دستشو سمت جیسو گرفت تا جیسو رو لمس کنه..!
ولی قبل از اون جیسو با تمام توانش مرد رو هول داد طوری که محکم به چرخ دستی خورد و صدای بدی ایجاد کرد..!
و جیسو قبل از اینکه پا به فرار بزاره به پیکسلی که اسم اون مرد روش تگ شده بود نگاه کرد..!
کیم نامجون !!
YOU ARE READING
𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1
Horror|ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ| من و سه خواهر ناتنیم برای خونه جدیدمون هم خونه نمیخواستیم! مخصوصا هم خونه های وحشتناکی که هر لحظه نقشه ریختن خونمون رو میکشیدن و به ما به چشم،عروسک های کوچولوی بی گناهی، برای خونه عروسکیشون نگاه میکردن... -این فیک دارای دو فصل میباشد 🥀