You Back...

2.9K 278 47
                                    

بدن نحیف جنی رو بیشتر به بدنش چسبوند و با دستای بزرگ و مردونش وجب به وجب کمر باریک جنی رو فتح میکرد..!
جنی سرش رو بیشتر به سینه ی ستبر و گرم تهیونگ چسبوند و غافل از همه چیز اجازه داد دستای تهیونگ روی تنش برقصه..!
تهیونگ وقتی حس کرد جنی آروم تر شده و حالش بهتره لبخندی زد و شونه های جنی رو گرفت و جنی رو از خودش فاصله داد..!
آروم روی تخت خوابوندش و ملحفه ی نازکی که روی تخت جنی بود رو روی تن جنی کشید..!
دستشو لای موهای مخملی جنی فرو برد و به چشمای نمناکش که توی سکوت به تهیونگ خیره شده بود نگاه کرد..!
سرشو جلو برد و سرشو توی گردن عروسکش فرو کرد و پلکاشو روی هم فشار داد و نفس عمیقی کشید تا بوی خوشبوی تن و موهاشو ذخیره کنه..!
پلکاشو کمی از هم فاصله داد و به پوست جنی و جای دندون های نامجون نگاه کرد و با دیدن نبودن جای زخم و پوست صاف و مرطوب جنی ابروهاش بالا پرید و با تعجب از جنی فاصله گرفت..!
با بهت به گردن جنی زل زد و جنی گیج از رفتارهای تهیونگ بهش خیره شد..!
تهیونگ با تعجب کمی گردنشو کج کرد و متعجب زیر لب گفت
-پس جایه زخمش کجاست؟؟!
صذاش به حدی آروم بود که جنی اصلا متوجش نشد..!
تهیونگ با تعجب به جنی که آروم و بدون اینکه ازش بترسه بهش خیره شده بود کرد و علامت سوال بزرگ دیگه ای بالای سرش شکل گرفت
*چرا اینقدر آرومه و راحت باهام برخورد میکنه؟!*
به چشمایه جنی زل زد و پوزخند پررنگی گوشه ی لبش جا خوش کرد..!
-ازم نمیترسی؟؟!
جنی که تو لحظه اونقدر مسخ وجود تهیونگ و آغوش گرمش بود که این جمله ی تهیونگ مثل تلنگری بهش خورد..!
با بهت به تهیونگ نگاه کرد و نگاهشو ازش گرفت و همونطور که دور و اطراف اتاق رو نگاه میکرد آب گلوشو قورت داد..!
حس ترس دوباره تو بدنش رخنه کرد و دلیلیش این بود که میدونست تهیونگ کاملا غیر قابل پیش بینیه و ممکنه هر لحظه کار عجیب و ترسناکی انجام بده و اینبار ترسی با چاشنیه استرس توی وجودش پیچید و ضربان قلبشو بالا برد..!
اما خودشم میدونست ترسش به شدت بار اولی که تهیونگ رو دیده بود شدید نیست و در واقع ترس الانش بخاطر حضور تهیونگ کنارش نبود...!
فقط از این تغیر رویه دادن تهیونگ شوکه شد و در واقع ترسید..!
تهیونگ پوزخند صدا داری زد و آروم لب زد
-بهت که گفتم ازم بترس..! از این چشمایه ترسیدت لذت میبرم..!
روی تخت تکونی خورد و چونه ی جنی رو بین دستش گرفتو سره جنی رو که به سمت دیگه ای چرخیده بود تا تهیونگ رو نگاه نکنه رو چرخوند و توی چشمایی که رگه های ترس به خوبی توشون مشخص میشد زل زد و لب زد
-تویه چشمایه من نگاه کن عروسک کوچولو..!
جنی به طبعیت از لحن دستوری و ترسناک تهیونگ با اون صدایه دورگه و کلفتش به چشمای تهیونگ زل زد و با ترس توی اون یه جفت تیله ی مشکی رنگ نگاه کرد..!
تهیونگ با صدایی که حالا دو رگه شدنش مشهود بود و لحن ترسناکی که مو به تن جنی راست میکرد لب زد
-فکر نکن بخاطر اینکه بغلت کردم یا چند دقیقه باهات مهربون بودم خبریه..!
سرشو کج کرد و توی چشمای ترسیده ی جنی زل زد و پوزخندی زد که باعث شد نفس هاش به گونه ی سرد جنی برخورد کنه
-تو فقط یه عروسکی..! یه عروسک واسه سرگرم کردن من و بازی کردن باهاش...کافیه اراده کنم تا مثل عروسکای باربی دست و پاتو بکنم..!!!
و سرشو به گوش جنی رسوند و طوری که لباش به گوش جنی برخورد میکرد و باعث میشد نفس های دخترک بریده و سنگین بشه  و تیر بعدی رو رها کرد
-و لختت کنم..!!!!
جنی با شنیدن جمله های ترسناک و لحن کاملا جدیه تهیونگ ترسیده به خودش لرزید و دستاشو روی شونه های پهن تهیونگ گذاشت و سعی کرد به عقب هلش بده...!
اما ضربه های قدرتمند جنی در برابر بدن هیکلی و سینه ی ستبر تهیونگ دست کمی از نوازش نداشت..!
تهیونگ پوزخند دیگه ای زد و بازم زمزمه های ترسناکش رو توی گوش جنی ادامه داد..!
-میخوای نشونت بدم؟؟!
جنی با چشمایه بهت زده و ترسیدش به روبه روش خیره شد و نا خودآگاه برای دفاع از خودش ضربه ی محکمی توی شونه ی تهیونگ زد..!
تهیونگ تک خنده ای کرد و مچ دو دست جنی رو گرفت و بالای سرش با یک دستش قفلش کرد..!
دستایه جنی به حدی ظریف بودن که توی یه دست تهیونگ به راحتی جا میشدن..!
تهیونگ لب هاشو آروم از گوش جنی فاصله داد و پایین اومد و از پایین لاله ی گوشش شروع به بوسه زدن کرد..!
بوسه های ریزش رو تا گودیه گردن جنی ادامه داد و با شیطنت آروم مکی به پوست سفید و مرطوب جنی زد..!
جنی با حس لب های درشت و خیس تهیونگ که پوست گردنش رو به بازی گرفته بود با دندوناش به جون لب های بیگناهش افتاد و سعی میکرد با تکون دادن دستاش تهیونگ رو مجبور به رها کردن دستاش بکنه..!
با حس دست تهیونگ که سمت دکمه ی اول پیراهنش رفت و آروم با دو انگشتش بازش کرد بدنش لرزش شدیدی کرد و اینبار سعی کرد با پرتاب کردن پاهاش به اینور و اونور حواس تهیونگ رو پرت کنه و از  این مخمصه بیرون بیاد...!
تهیونگ اما بی شرمانه وزنش رو روی بدن جنی انداخت و کاملا روش خیمه زد و پاهای بلند و عضله ایشو روی پاهای باریک جنی انداخت و بین پاهاش قفلشون کرد تا فرصت هیچ کاری رو به جنی نده..!
جنی با دیدن این حرکت تهیونگ نفسش حبس شد و به یقین رسید راهی برای فرار نداره..!
قطره ی اشکی از استرس و ترس روی گونش چکید و تا خط فکش ادامه پیدا کرد و روی گوش تهیونگی که سرش هنوز توی گودیه گردن جنی بازیگوشی میکرد ریخت..!
تهیونگ دستشو پایین اورد و پایین پیراهن سفید رنگ جنی رو از توی شلوارش بیرون کشید و دستشو رد کرد و سر پنجه های داغش رو به شکم یخ کرده ی جنی رسوند و مشغول نوازش اون پوست نرم شد..!
دستشو با ریتم خاصی روی شکم و پهلوهای لخت جنی میکشید و هر از گاهی با سر پنجه هاش روی شکم جنی خطوطی رو به شکل دورانی رسم میکرد..!
جنی اما با حس لمس شکم یخ کردش توسط سرپنجه های داغ تهیونگ ناخودآگاه قوسی به کمرش داد..!
تهیونگ با لذت سرشو از توی گردن جنی بیرون کشید و با لذت به شاهکاری که روی گردن جنی رسم کرده بود نگاه کرد و نگاهش رو بالا اورد و به چشمای ترسیده و نمناک جنی داد..!
دستشو سمت پهلوهای جنی کشید و آروم سمت کمرش رفت و با فشاری که به گودیه کمر جنی اورد مجبورش کرد به کمرش قوس بده تا تهیونگ راحت تر بتونه نقطه به نقطه ی کمر جنی رو لمس کنه..!
تهیونگ وقتی از اینکه تمام نقاط کمر جنی رو لمس کرده مطمئن شد دوباره دستشو برگردوند و روی شکم جنی کشید..!
اون پوست نرم و لطیف که درست مثل کیکای خونگی گرم و دوست داشتنی به نظر میرسید بیشتر از هر چیزی توجه ی تهیونگ رو به خودش جلب کرده بود..!
دستشو بیشتر روی شکم جنی رقصوند و همزمان با حرکت آروم و میلی متریه دستش روی شکم جنی  با صدایی که از لذت دو رگه و بم شده  بود بدون اینکه نگاهش رو از لبای جنی که محکم بین دندوناش اسیر شده بودن برداره لب زد
-میدونی لمس بدن یه عروسک که از ترس یخ کرده و روی کمرش عرق سرد نشسته چقدر برام تحریک کنندست بیبی؟؟!
قطره های اشک حالا بازم روی صورت جنی مسابقه راه انداخته بودن..!
تهیونگ بی تاب دوباره گردن جنی رو هدف قرار داد و سرشو سمت استخون ترقوه ی جنی که عجیب بهش چشمک میزد برد و بی اراده گازی از اون پوست لطیف گرفت..!
لباش با قدرت مکش عجیبی پوست ترقوه ی دخترک رو مورد هدف قرار گرفته بود و ناخواسته برای لمس اون تن ظریف که زیرش به آرومی وول میخورد حریص شده بود..!
لباشو با اکراه و بدون اینکه خواسته ی قلبیش باشه از پوست ترقوه ای جنی جدا کرد و دوباره سرشو بالا اورد و اینبار نگاهش چشمایه درشت و مشکی رنگ عروسکش رو هدف گرفت
-میبینی..کافیه اراده کنم تا مال خودم بکنمت..!
سرشو جلو اورد و دوباره گوش جنی رو هدف قرار داد و لب زد
-اگرچه تو همین الانشم مال منی عروسکم...!
و زبونشو با لذت روی گوش جنی کشید..!
از جنی فاصله گرفت و پاهاشو آزاد کرد و مچ دستای جنی رو رها کرد..!
و انگار توی اون لحظه توقع داشت جنی محکم بخاطر اینکارش توی گوشش بکوبه یا داد و فریاد راه بندازه..!
اما جنی فقط به تهیونگی که رفته رفته از تنش فاصله میگرفت نگاه میکرد و هیچ واکنشی نشون نمیداد..!
تهیونگ از روی تخت بلند شد و همونطور که نگاهش رو از چشمای جنی نمیگرفت لب زد
-یادت نره که مال منی و صاحاب داری..!
و بدون اینکه منتظر جواب یا واکنشی از طرف جنی باشه درست جلوی چشمای جنی محو شد...!
جنی بی صدا به جای خالیه تهیونگ زل زد و دستش به قلب بی تابش چنگ زد..!
نمیدونست قلبش برای چی اینقدر بی تابی میکنه..!
شاید بخاطر این نزدیک شدن بیش از حد تهیونگ بهش بود..!
شایدم بخاطر لمس های دیوونه کننده ی دستای تهیونگ بود..!
و یا شایدم بخاطر این نگاه سرشار از حس مالکیت تهیونگ به چشماش بود..!
اما هر چی که بود..!
جنی بجای اینکه چندشش بشه و از بوسه های تهیونگ حالش بهم بخوره فقط و فقط لذت برده بود..!
و اون "میم" مالکیتی که تهیونگ ازش حرف زده بود باعث میشد ناخودآگاه لبخند خجلی روی صورتش شکل بگیره...!
**********************************
صبح روز بعد هر سه نفرشون سر میز صبحانه نشسته بودن و رزی ای که اون روز زودتر از بقیه بیدار شده بود برای همشون صبحونه ی مفصلی تدارک دیده بود..!
جیسو نگاهی به در اتاق جنی که همچنان بسته بود کرد و گفت
-به نظرتون برم بیدارش کنم؟؟!
رزی و لیسا نگاهی به هم کردن که رزی گفت
-حتما بخاطر اتفاقایی که توی بیمارستان براش افتاده خیلی خستست بزار راحت بخوابه..!
جیسو با یاد آوریه اتفاقات عجیب و غریب توی بیمارستان نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی لرزش دستاشو بگیره..!
لیسا که متوجه ی تغیر رنگ چهره ی جیسو شده بود سریع بحثو عوض کرد و گفت
-دیشب من و رزی اون کتابی که جنی میگفت درباره طلسم و اینجور چیزاست رو خوندیم..!
جیسو که تا اون لحظه داشت با دستای لرزونش با غذاش بازی بازی میکرد سرشو بالا اورد و با تعجب گفت
-خب؟
لیسا ادامه داد
-توی اون کتاب نوشته بود برای از بین بردن طلسم خونه های عروسکی باید وسیله ای که توش طلسم قرار داره رو پیدا کنیم..!
-خب یعنی چی؟!
-یعنی اینکه طلسم این خونه و کسایی که توش زندگی میکنن تویه یکی از وسیله های خونست..! تو به چیزی شک نداری و حدسی نداری؟؟!
جیسو عمیقا توی فکر رفت و بعد از چند ثانیه فکر کردن سرشو بالا اورد و گفت
-شاید تویه زیرزمین باشه..چون زیرزمین همیشه درش بسته بوده و آقای کیم هم گفتش که خیلی مورد استفاده نیست..!
لیسا با این حرف جیسو کمی فکر کرد و لب زد
- توی اون اتاق های طبقه ی بالا هم میتونه باشه..!
مکثی کرد و ادامه داد
-یعنی باید در اون اتاقا رو باز کنیم و دوباره واردشون بشیم؟؟؟!
صداش ناخواسته لرزید و با یادآوریه اتفاقی که توی اتاق جونگ کوک براش افتاده بود پلکاشو محکم روی هم فشار داد و دستاشو مشت کرد تا از لرزش وحشتناکشون جلوگیری کنه..!
جیسو نگاهی به وضعیت لیسا انداخت و لب زد
-خودم میرم و در اون اتاقا رو باز میکنم..! لازم نیست هیچ کدومتون همراهم بیاین..!
لیسا بدون اینکه چشماشو باز کنه تشر زد
-فکرشم نکن تنها بری توی اون اتاقا..!
رزی که تا اون لحظه ساکت بود رو کرد به لیسا و لب زد
من میرم و توی اتاقا رو نگاه میکنم..!باید هر کردوممون بخشی از خونه رو بگردیم تا زودتر جاشو پیدا کنیم اگه قرار باشه واسه رفتن توی اون اتاقا چند نفری بریم مطمئنن سرعت کارمون کم یشه..! و خیلی طول میکشه..!
و با اخم نفس عمیقی کشید و گفت
-و من یکی تا اون موقع نمیتونم توی این خونه دووم بیارم..!
لیسا چشماشو باز کرد و به رزی ای که با لحن جدی ای دوباره حرف از رفتن زده بود نگاه کرد..!
هیچ حقی نداشت که مخالفت کنه یا اعتراض کنه..!
چون برای لیسایی که وحشت آور ترین اتفاقایه توی این خونه رو دیده بود حرف رزی کاملا منطقی بود و موندن توی این خونه ی به اصطلاح طلسم شده کار درستی نبود و به صلاح هیچ کدومشون نبود..!
نفس عمیقی کشید و رو به جیسو کرد و گفت
-پس تو میخوای بری و توی زیرزمین رو نگاه کنی؟
جیسویی که همیشه به ترسو بودنش معروف بود اون لحظه چنان با شجاعت به لیسا نگاه کرد و سر تکون داد که ناخودآگاه لیسا با لبخند سری تکون داد..!
جیسو از سره جاش بلند شد و سمت اتاقش حرکت کرد و بعد از چند دقیقه در حالی که سوتی رو به گردنش آویزون کرده بود و چراغ قوه ای دستش بود و موهاشو بالای سرش محکم بسته بود سمت رزی و لیسا برشتو گفت
-بیایین کارها رو تقسیم بندی کنیم..! من میرم و توی زیرزمین رو میگردم..!
رو به لیسا کرد و ادامه داد
-تو توی آشپزخونه و کتابخونه رو بگرد..!
و رو به رزی کرد و گفت
-تو هم توی اتاقای طبقه ی بالا و اتاق خودت رو یه نگاهی بنداز..!
لیسا و رزی سری تکون دادن که جیسو ادامه داد
-اگر جنی هم بیدار شد بهش بگین اتاقای طبقه ی پایین رو نگاه کنه..!
و همونطور که با شجاعت به اون دو نفر نگاه میکرد سمت  حیاط حرکت کرد تا از اونجا به زیرزمین بره...!
هر سه نفرشون به جاهایی که بهشون محول شده بود رفتن در حالی که حتی خودشونم نمیدونستن قرار دنبال چی بگردن..!
***********************************
چراغ قوه رو توی دستش جابه جا کرد و از پله هایی که به زیرزمین ختم میشدن پایین اومد.!
جلوی دره فلزیه زیر زمین ایستاد و با شجاعت تموم دستگیره ی فلزی رو توی دستش گرفت و پایین کشید اما وقتی متوجه ی قفل بودن دره زیرزمین شد پوفی کشید و به دور و اطرافش با دقت نگاه کرد تا شاید کلید دره زیرزمین رو پیدا کنه..!
با ددین کلیدی که داخل گلدون بزرگی که گل هاش خشک شده بودن و کنار دره زیرزمین قرار داشت ابرویی بالا انداخت و کلید رو از توی گلدون بیرون اورد..!
و آروم وارد قفل در کرد که با حس فرو رفتن کلید توی در و پیچیدنش لبخند رضایت بخشی زد و آروم درو به سمت داخل هل داد ..!
در صدای دلخراشی از خودش ایجاد کرد طوری که انگار سالیان ساله کسی پا توش نذاشته..!
با باز شدن در به طور نیمه و دیدن تاریکیه بیشاز حد داخل زیرزمین دکمه ی چراغ قوه رو فشار داد و وقتی از روشن شدن چراغ مطمئن شد در رو کاملا باز کرد و با قدم های بلندش وارد زیر زمین شد..!
با پیچیدن خاک شدید توی دهنش سرفه ی دلخراش و خشکی کرد و سعی کرد از طریق بینیش نفس بکشه اما بازم بخاطر خاک شدیدی که توی زیرزمین وجود داشت عطسه ای کرد و دستشو روی بینیش گذاشت..!
وقتی کمی حالش بهتر شد تک سرفه ای کرد و نور چراغ قوه رو دور تا دور زیر زمین چرخوند تا بتونه چراغی پیدا کنه..!
با دیدن کلیدی که کنار جعبه ی بزرگی قرار داشت با خوشحالی سمتش رفت و روشنش کرد..!
اما وقتی نوری توی اتاق به وجود نیومد ابروهاش بالا پریدن و چند بار متوالی کلید برق رو بالا و پایین کرد..!
اما بازم چراغی روشن نشد..!
با عصبانیت نور چراغ قوه روو روی سقف کوتاه زیر زمین انداخت و با دیدن چراغی که شکسته بود *ایش* ی زیر لب گفت..!
اتاق زیر زمین کوچیک بود و دیواره های سفید رنگی که با گچ کاری درست شده بودن نشونه ی این بود که زیر زمین خیلی مورد توجه ی اهالیه اون خونه نبوده..!
جعبه هایی با طول و عرض های کوچیک و بزرگ سمت چپ در ورودی روی هم قرار گرفته بودن و ارتفاعشون تا سقف بود..!
رو به روی در دوچرخه ی خاک خورده ی کلاسیکی که پنچر شده بود به دیوار تکیه داده بود و پایین اون دوچرخه جعبه ای که توش ماشین های اسبا بازیه ریز و درشت قرار داشت دیده میشد و کنار اون جعبه هم عروسک باربه بزرگی روی زمین افتاده بود و موهاش از روی سرش کنده شده بود..!
کف زیر زمین موکت کرم بد رنگی پهن شده بود و بعضی از قسمت های موکت سوراخ شده بود و این نشون دهنده ی قدیمی بودن اون بود..!
سمت راست در ورودی صندلی ای با پایه ی شکسته قرار داشت و روی صندلی عروسک خرسیه کوچیکی افتاده بود..!
و باز هم ماشین بزرگ اسباب بازی ای کنار  اون صندلی قرار داشت و کنارش جعبه ی کوچیکی که درش باز بود اما بخاطر حجم خاک نمیشد متوجه بشی که چه چیزی داخلشه..!
جیسو در حالی که چراغ قوه رو سر تا سره زیر زمین میچرخوند قدمی به جلو برداشت و سوالی که از اون موقع توی سرش فریاد میکشید رو ه زبون اورد
-باید دنبال چی بگردم؟!
برای چند دقیقه ذهنش کشیده شد سمت داستان های پر رمز و راز و فیلم های تخیلی ای که دیده بود..!
و هر چقدر به مغزش فشار اورد به هیچ نتیجه ای نرسید..!
شونه ای بالا انداخت
*هر چیزی که مشکوک به نظر بیاد و جدا میکنم دیگه*
با خودش گفت و نفس عمیقی کشید و از سمت چپ زیر زمین شروع به گشتن کرد..!
***********************************
وارد کتابخونه ی بزرگ عمارت شد و از اونجایی که صبح بود و هوا روشن بود سمت پنجره رفت و پرده ها رو کنار کشید..!
نور خورشید سخاوتمندانه خودشو توی کتابخونه پرت کرد و فضا رو کاملا روشن کرد..!
لیسا دستی به کمرش زد و کنار پنجره ایستادو با چشماش به کتابخونه ای که کل دیوار ها رو پوشنده بود نگاه کرد..!
دستشو لای موهاش برد و لپشو آروم باد کرد..در واقع اون لحظه لیسا داشت به شدید ترین حالت ممکن فکر میکرد..!
از اونجایی که میدونست کسی توی کتابخونه نیست با خیال راحت شروع کرد به حرف زدن با خودش
-خب ببین لیسا..تو الان خودتم نمیدونی باید دنبال چی بگردی درسته؟؟!
همونطور که بین قفسه های کتابخونه قدم میزد بشکنی زد و لب زد
-خب پس بیا دنبال یه کتاب متفاوت بگردیم..یه کتابی که مثلا قفلی چیزی روش داشته باشه..!
لبخندی زد و ادامه داد
-مثل اونی که توی دریاچه قو بود..!
اما لبخندش به ثانیه نکشید محو شد..!
به کلی فراموش کرده بود که توی اون کتابخونه بالغ بر 2000 کتاب وجود داشت..!
یعنی باید کل کتاب ها رو نگاه میکرد تا اون کتابی که مورد نظرش میبود رو پیدا کنه؟!
با حالت زاری به قفسه های بزرگ کتابخونه نگاه کرد و بازم ذهنش سمت "دریاچه قو" کشیده شد..!
همونطور که چشماشو ریز کرده بود و انگشت اشارشو توی هوا تکون میداد گفت
-اون کتابه جدا از بقیه ی کتابا بود و یه جایه خاصی نگه داری میشد و یه نفرم مراقبش بود..!
لباشو برای تمرکز غنچه کرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن لب زد
-یعنی طلسم یه نگهبانم داره؟!
***********************************
دسته ی بزرگ کلید ها رو توی دستش گرفت و از اتاقی که کنار اتاق خودش بود شروع کرد..!
اون شجاعتی که توی چشمای رزی ریخته شده بود فقط و فقط بخاطر این بود که عجیب دلش میخواست زودتر از اون خونه فرار کنه و این خواسته بهش دل و جرئت داده بود..!
دستشو سمت دستگیره اتاق برد و وقتی متوجه ی باز بودن اون در شد با قدم های آرومش وارد اون اتاق کلاسیک شد..!
چرخی توی اتاق زد و همه جا رو بررسی کرد..!
و رزی خبر نداشت که اون تیر و کمانی که به دیوار وصل شده بودن سره جاشون نیستن..!
چون برای بار اولی بود که پا توی اون اتاق گذاشته بود..!
چرخی توی اتاق زد و وقتی چیزی به چشمش نیومد ابرویی بالا انداخت و از اتاق بیرون زد..!
بدون اینکه در اون اتاق رو قفل کنه سراغ اتاق بعدی رفت و قفلش رو باز کرد..!
اتاقی که بوی الکل به راحتی توش به مشام میرسید و هنوزم کاغذهای رنگی روی زمین ریخته بودن..!
رزی توی اون اتاق که انگار همیشه توش جشنی به پا بود دوری زد و بازم چیزی که چشمشو بگیره ندید..!
و درست لحظه ای که خواست پشت کنه و از اتاق بیرون بیاد چشمش به لیوانی که روی میز قرار داشت خورد..!
توی اون لیوان یخ ریخته شده بود و اون یخ ها هنوز آب هم نشده بودن..!
انگار که همین چند دقیقه ی پیش به اون لیوان تزریق شده بودن..!
ابرویی بالا انداخت و آروم لب زد
-حواسشون بهمون هست..!
***********************************
دونه به دونه ی اون جعبه ها رو که با چسب درشون بسته شده بود نگاه میکرد و با احتیاط چسب روشون رو میکند و داخل جعبه ها رو نگاه میکرد..!
اما توی هر جعبه به جز عروسک ها و ماشین های اسباب بازی و اسباب بازی هایی با اندازه های مختلف چیزی به چشم نمیومد..!
جیسو کلافه از دیدن این همه اسباب بازی پوفی کشید و با عصبانیت سراغ جعبه ی بعدی رفت..!
اما بازم به جز دیدن اون همه اسباب بازی چیزی پیدا نکرد..!
از کنار جعبه ها کنار اومد و سمت دوچرخه رفت..!
نگاهی به اینور و اونورش کرد و با دیدن زنگ قدیمی ای که روی دسته قرار داشت با چشمایی که از ذوق برق میزدن به دسته ی دوچرخه نزدیک شد..!
از بچگی عاشق زنگ های زیر روی دوچرخه های قدیمی بود و آرزو داشت یکبارم که شده زنگ اونا رو بزنه...!
دستشو جلو برد و با شوق غیر قابل وصفی زنگ رو فشار داد و صدای تیز زنگ توی اتاق پیچید..!
و جیسو خبر نداشت با زدن اون زنگ چه اشتباه بزرگی مرتکب شده..!
***********************************
نگاهش رو روی کتاب های با قطر های متفاوت میچرخوند و امید داشت که بتونه کتابی که از نظر ظاهری فرق کنه و پیدا کنه..!
اما به جز کتاب های فلسفی چیزی چشمشو نمیگرفت..
رنگ اون کتاب های فلسفی قالبا زرشکی رنگ بود و کمتر کتابی با رنگ بندی های دیگه توش پیدا میشد..!
نگاه دیگه ای به قفسه ای که از اول تا آخرش رو با چشماش گشته بود کرد و با ناامیدی سراغ قفسه ی بعدی رفت..!
دوباره چرخی زد و بازم هیچ کتابی چشمشو نگرفت..!
با کلافگی دستی به کمرش زد و گفت
-اون کتابه باید یه جایه خاص باشه..معلومه که بین کتابای دیگه نمیزارنش و حسابی هم حواسشون بهش هست..!
و کلافه بازم شروع به گشتن بین اون همه کتاب فلسفی شد..!
***********************************
وارد اتاقی که مطعلق به جونگ کوک بود شد و نگاهش رو دور تا دور اتاق داد..!
شاید اون لحظه اولین چیزی که به چشمش اومد قاب عکس کوچیک روی پیانو بود..!
با قدم های بلند سمت قاب عکس رفت و توی دستش گرفت..!
با چرخوندن قاب عکس و دیدن اینکه هیچ عکسی توش نبود ابروهاش بالا پرید..!
چرا یه قاب عکس خالی باید روی پیانو باشه و از حالتش معلوم باشه که چقدره مهمه..! اما خالی باشه؟؟!
این سوال شدیدا إهنش رو درگیر کرد و با خودش گفت
*شاید طلسم اینجا بوده و اونا قبل از اینکه من بهش برسم برش داشتن*
قاب عکس رو به جای اصلیش برگردوند..!
و بازم توی اتاق چرخی زد و وقتی چیزی به چشمش نیومد عقب گرد کرد و از اتاق بیرون زد..!
و سمت راهروی بعدی حرکت کرد..!
***********************************
با شوق از دوچرخه فاصله گرفت و سمت راست رفت تا نگاهی به اون صندلی و صندوقچه ی کوچیک پایینش بکنه..!
اون صندوقچه ی خیلی کوچیک که اندازه ی کف دست بود نظرشو جلب کرد..!
سمت صندوقچه رفت و خم شد و کنارش نشست و آروم توی دستش گرفتش..!
کمی از صورتش فاصلش داد و فوتی کرد تا خاک روی صندوقچه کنار بره..!
با کنار رفتن خاک و درخشش تیله های کوچیک ناخودآگاه لبخندی زد..!
پس اون یه صندوقچه ی پر از تیله بود..!
نگاهشو داخل صندوق چه داد که پر از تیله های رنگارنگ بود..!
-اونی که دنبالش میگردی اینجا نیست..!
با شنیدن صدایی که تن آرومی داشت از جا پرید و صندوقچه از دستش افتاد و با صدای بدی روی زمین افتاد و تیله های رنگارنگ روی زمین پخش شدن..!
جیسو از ترس سیخ سره جاش ایستاده بود و جرئت تکون خوردن نمیکرد..!
-امکان نداره بتونین پیداش کنین..!
صدا اینبار نزدیک تر اومد..!
-من اون طلسمو جای درستی مخفی کردم که امکان نداره بفهمین کجاست..!
صدا نزدیک تر شد اما صدای برخورد قدم های اون شخص به زمین شنیده نمیشد..!
جیسو پلکاشو روی هم فشار داد و کلمه ی بزرگی توی سرش شکل گرفت
*نگهبان طلسم*
اون صدا ادامه داد
-پس به دوستات بگو الکی نگردن چون امکان نداره بفهمن اون طلسم کجاست..!
صدا اینبار درست کنار گوش سمت راستش بود..!
با ترس آب دهنش رو قورت داد و کمی سرشو چرخوند تا اون فرد ناشناس رو ببینه..!
اما با دیدن سیاهیه مطلق لبشو محکم گاز گرفت..!
صدا دوباره از کنار گوشش اومد
-نمیتونی منو ببینی..! بی خودی تلاش نکن..!
جیسو با ترس چرخی دور خودش زد و تمام قدرتشو جمع کرد و لب زد
-تو کی هستی؟؟؟!
صدا دوباره کنار گوشش حرف زد
-اینکه بدونی اسم من چیه چیزیم عوض میکنه؟؟!
جیسو چرخی دور خودش زد و بههر جایی که فکر میکرد میتونه اون فرد ایستاده باشه نگاه کرد و باز سوالشو پرسید
-تو کی هستی؟؟؟؟!
صدا با لحن خسته ای گفت
-چقدره سوال میکنی..اسمم یونگی..مین یونگی..حالا راحت شدی؟؟!
و جیسویی که اون اسم ناآشنا رو زیر لب هجی میکرد..!
مین...یون..گی..
***********************************
لیسا با خستگی به یکی از قفسه ها تکیه داد و با عصبانیت پوفی کشید و لب زد
-امکان نداره بشه پیداش کرد..! بین این همه کتاب واقعا سخته پیدا کردنش بعدشم..
اخم بانمکی کرد و لب زد
-از کجا معلوم چنین کتابی باشه اصلا؟؟!
-بهت گفته بودم وقتی اخم میکنی خیلی کیوت میشی عروسک؟؟!
با شنیدن صدایه آشنایی سرشو چنان بالا گرفت که صدای تلق و تلوق مهره های گردنش کامل توی گوشش پیچید..!
با دیدن جون کوک که به قفسه ی کتاب تکیه داده بود و دستشو توی جیبش فرو کرده بود و با لبخند نگاهش میکرد ناخودآگاه اخمی کرد..!
در واقع از یهوویی دیدن جون کوک ترسید اما نه به حد سابق..!
جون کوک تکیه شو از قفسه ی کتاب گرفت و روی صورت لیسا خم شد و لب زد
-دلت برام تنگ نشده بود؟؟!
لیسا اخم دیگه ای کرد که به نظر جون کوک واقعا بامزه بود..!
دستاشو دو طرف بدن لیسا به قفسه های کتاب تکیه داد و در واقع راه فرار رو مسدود کرد..!
لیسا اخمی کرد و با عصبانیت گفت
-اینجا چی میخوای؟!
خودشم از این همه راحت برخورد کردن با اون پسر تعجب کرد..!
جونگ کوک با دهنش صدایی در اورد و سرشو جلوتر کشید بدنش رو به بدن لاغره لیسا چسبوند..!
لیسا که واقعا راه فراری نداشت با عصبانیت جمله ی بعدی رو ادا کرد
-معلوم هست داری چه غل....
حرش با فرو رفتن سره جونگ کوک توی گردنش و پیچیده شدن دستاش دور بدنش ناتموم موند..!
صدای جونگ کوک توی گوشش پیچید
-دلم برات تنگ شده بود..!
***********************************
وارد راهرویه بعدی شد و  سمت اولین اتاقی که به چشمش اومد رفت و واردش شد..!
با پیچیدن بوی گل رز پلکاش از زور لذت روی هم افتادن.!
با ورود کاملش به اون  اتاق و دیدن اون اتاق که پر از انرژیه خاص بود نفس عمیقی کشید..!
چشمش به چراغ خواب کنار تخت خورد و با دیدن روشن بودنش اونم این وقت از روز ابروهاش بالا پرید و نفسش حبس شد..!
چقدر این صحنه آشنا بود..!
نگاهش سمت گل های رز کنار چراغ خواب کشیده شد..!
رز..!
اسم خودش..!
سرشو به شدت به دو طرف تکون داد و لب زد
-نه نه..امکان نداره..!
دستاش به شدت لرزید و نگاهش سمت نقاشی ای که به دیوار کوبیده شده بود کشیده شد و اون نقاشی تیر آخر رو زد..!
اولین نقاشی که کشیده بودش و به اون هدیه داده بودش..!
سرشو به شدت به اطراف تکون داد و سعی کرد اینجوری فکر کنه که فقط این مسئله اتفاقیه..!
اما اون خراش روی بوم نقاشی بیشتر مطمئنش میکرد که خیلیم اتفاقی نیست..!
قدم های لرزونش رو سمت قاب برداشت و با چشمای ترسیدش که از اشک پر و خالی میشدن به پایین قاب نگاه کرد..!
با دیدن امضای خودش و اسمش که زیر نقاشی هک شده بود پاهاش نتونستن وزنشو تحمل کنن و روی زمین افتاد..!
و اسم اون مثل یه سرباز جلوی چشماش قد علم کرده بود..!
و پیچیده شدن دستایی دور بازوش و فرو رفتنش توی آغوش گرمی نفسش حبس شد..!
اون دست مردونه روی گردنش کشیده شد..!
چقدر این آغوش آشنا بود..!
چقدر این بوی عطر تلخ آشنا بود..!
سرشو به شدت به دو طرف تکون داد و از سره جاش بلند شد و سمت صاحب اون آغوش چرخید و با دیدن اون تیله های قهوه ایه خیس از اشک نفسش حبس شد و حس کرد راه تنفسیش بسته شد..!
احساس خفگی به جونش افتاد و بدنش لرزش شدید کرد..!
اشکاش حالا از شدت شوک خشک شده بود و حتی توانایی اشک ریختن هم نداشت..!
دهنش مثل ماهی باز و بست میشد..!
و شاید فقط اون لحظه اون اسم3حرفی از جلوی چشماش رد میشد..!
لباشو از هم به زور فاصله داد و به زور لب زد
-جین.....!!!!!!!!!

𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1حيث تعيش القصص. اكتشف الآن