Red Eyes !

3.9K 372 23
                                    

قاشق رو با سرعت بیشتری توی لیوان چرخوند تا زودتر حبه های قند با آب توی لیوان ترکیب بشن...
هر از گاهی نگاهی به رنگ پریده ی جیسو مینداخت و دوباره به کارش مشغول میشد‌...
هر سه نفرشون دور جیسویی که روی مبل چرم وسط پذیرایی نشسته بود جمع شده بودن و سعی میکردن که آرامش رو دوباره به رگ های جیسو تزریق کنن...
جنی درحالی که مجله ی مد مورد علاقش رو توی هوا تکون میداد تا بادش به صورت جیسو بخوره گفت
-آروم باش..باشه؟؟...اتفاقی نیوفتاده که...بخاطر کم خوابیه...
رز با قدرت بیشتری شونه های جیسو رو ماساژ داد و در ادامه ی حرفای جنی گفت
-تو این چند روزه اصلا نخوابیدی جیسو...واسه همین خیالاتی شدی..مطمئنم...
لیسا لیوان آب قند رو جلوی لب های بهم چفت شده و گچیه جیسو گرفت و با قاشق کمی ازش برداشت و به لب هاش چسبوند تا بتونه به اجبار دهن جیسو رو باز کنه
-بخورش جیسو.‌...خواهش میکنم....
اما جیسو فقط در سکوت به نقطه ی دوری نگاه میکرد و کوچک ترین واکنشی از خودش نشون نمیداد..!!.
نه صدایی میشنید و نه کسی رو میدید...تنها چیزی که الان در تیر راس چشمای مشکیش بود پرده ی حریری آبی رنگ آشپزخونه بود که از داخل پذیرایی مشخص میشد..پرده ای که آروم آروم تکون میخورد...انگار که شخصی از کنارش مرتبا رد میشد و بادی که حاصل حرکت اون فرد بود مسبب تکون خوردن پرده میشد..!
لبای خشکش به هم قفل شده بودن و زبونش به سقف دهانش چسبیده بود...حتی توانایی فریاد کشیدن هم نداشت...
دست راستشو به سختی از روی مبل بلند کرد و بالا اورد و با دستش به پرده اشاره کرد...بزاق باقی مانده ی داخل دهانش رو قورت داد و لباش رو از هم فاصله داد..
-او..اونجا..
نگاه دخترا به سمت جایی که جیسو اشاره میکرد کشیده شد و هر سه با کنجکاوی به پرده ی آبی رنگ آشپزخونه که نامحسوس تکون های خفیفی میخورد زل زدن...و خیلی سریع متوحه ی منظور جیسو شدن...
جنی که شجاع ترین فرد بینشون بود ابرویی بالا انداخت..
مجله ی مدش رو روی میز گذاشت و با آرامش به سمت آشپزخونه حرکت کرد و در حالی که آستین های پیراهن قرمزش رو بالا میزد گفت
-الان بهتون نشون میدم هیچ کس به غیر از ما چهارتا تو این خونه نیست...
از پله مرمری که آشپزخونه رو از اتاق پذیرایی جدا میکرد بالا رفت و با قدم های آروم به سمت پرده آبی که حالا ساکن شده بود و هیچ حرکتی نمیکرد قدم برداشت و روبه روش ایستاد...
نگاهی از بالا به پایین پرده کرد و با احتیاط دستشو بالا اورد و پرده رو کشید...!!
شاید توی چند ثانیه اتفاق افتاد..!!
نفس توی سینه ش حبس شد و دستی که برای کشیدن پرده ازش کمک گرفته بود توی هوا خشک شد...
بدنش لرزش خفیفی کرد و تمام توانش توی گلوش جمع شد...
و جیغ کوتاهی کشید...
لیسا با شنیدن صدای جیغ با سرعت به سمت آشپزخونه دوید و کنار جنی ایستاد و بدون اینکه به پشت پرده نگاه کنه شونه های جنی رو گرفت و تکون های محکمی داد
-جنی...جنی...خوبی؟..با توئم؟؟..جنییی...هی...وایسا ببینم...
اخم ریزی کرد و با لحن بازجویانه ای پرسید..
-تو چرا داری میخندی؟؟
خنده های ریز جنی هر لحظه بلند تر و تبدیل به قهقهه میشدن..روی سرامیک های آشپزخونه چهارزانو زد و در حالی که با صدای بلند میخندید به چهره ی بهت زده ی لیسا اشاره کرد
-شتت..عررر...قیافشو...نمیدونی چه قیافه ای داشتی لیسا..عررر..دلممم..
لیسا بهت زده به جنی زل زد و سرش رو چرخوند و به رز و جیسویی که دست کمی از خودش نداشتن نگاه کرد و دوباره همون راهو برگشت...
رز اولین شخصی بود که واکنش نشون داد..
-فاک....تو سادیسم داری جنی...حاضرم قسم بخورم...
جیسو که کم کم رنگ به صورتش برمیگشت با حرص لب زد
-به جون خودم...میکشمت..جنی...میکشمتتتت...‌‌‌‌
و همراه با رز به سمت جنی هجوم برد...
*******************
(لیسا)
نیم نگاهی به ساعت انداخت ساعت از دو صبح گذشته بود..
و دخترا بالاخره خوابیده بودن..
جیسو با اصرار شدید توی پذیرایی روی کاناپه خوابیده بود و جنی و رز به اتاقای خودشون رفته بودن..
دستی توی موهاش کشید و کلافه از بی خوابی های اخیرش که دست از سرش برنمیداشتن به سمت اتاقش که زیر راه پله ها قرار داشت حرکت کرد...
وارد اتاقش که هنوز مرتبش نکرده بود شد و خودشو روی دشکی که روی زمین انداخته بود پرت کرد...
چشماشو محکم روی هم فشار داد..
اما صدای جیغ بلند جیسو مرتبا توی سرش اکو میشد و این بیشتر کلافش میکرد و از طرفی ترسونده بودش...
باهوش تر از این حرفا بود که باور کنه جیسو فقط بخاطر کم خوابی توهم زده..
از لحظه ای که این خونه ی بزرگ در اختیارشون قرار گرفته بود...
حس خوبی نداشت و به نظرش تاکید شدید پدربزرگ جنی برای استقرارشون توی این خونه بی دلیل نبوده..
پدربزرگ جنی که یهو بعد از پونزده سال سر و کلش پیدا شده بود...
بالافاصله بعد از روبه رو شدن با جنی کلید این عمارت بزرگ رو توی دست جنی گذاشته بود..
حتما یه چیزی این وسط درست نبود...!!
ولی نمیتونست از الان به اینکه کس دیگه ای به جز خودش و خواهراش توی این عمارت زندگی میکنه ایمان بیاره...
شاید باید زمان بیشتری میگذشت..
و شایدم تمام حدسایی که زده بود اشتباه بودن و واقعا جیسو توهمی شده بود..
تنها کاری که باید میکرد صبر بود...
زمان میتونه جواب خیلی از سوالا رو بده..!!
*********
(رز)
با حرص روی تخت نشست و به ساعت که از سه صبح گذشته بود نگاه کرد..
خوابش نمیبرد و خودشم میدونست که دلیل بی خوابیش چیه...
مطمئنن هر کس جای رز بود با طرز وحشتناکی که از خواب بلندش کرده بودن دیگه تا چند روز از ترس خوابش نمیبرد..!!
شما اگر یه نفر برای بیدار کردنتون از یه جیغ که چاشنیش ترسه استفاده کنه صددرصد تا چند روز نمیتونین بخوابین مگه نه؟؟
صدای جیغ جیسو مرتبا توی سرش میچرخید مثل آهنگی که آدم چند روز روش قفلی زده باشه و صداش از توی سرش قطع نشه...!!
به تاج تخت تکیه داد و نفس عمیقی کشید...
اتاقش با نور چراغ خواب که روی میز آرایشیش قرار داشت روشن مونده بود..!!
همون چراغ خوابی که موقع ورود جیسو به اتاقش هم روشن بود..!!
رز نیم نگاهی به اطراف اتاق انداخت...
بوم های نقاشیش که قابشون گرفته بود و قرار بود به دیوار بزنه...!
کتاب های کوچیکی که روی هم چیده شده بودن و گوشه ی اتاق قرار گرفته بودن و قرار بود بعدن توی کتابخونه قرار بگیرن..!!
میز آرایشیش که انواع اقسام لوازم آرایشی رو روی خودش جا داده بود..!
همه چیز زیادی عادی بود..
همه چیز به جز یه چیز..!!
نگاهی به در کمد دیواریش انداخت...
اخم ریزی کرد و زیر لب گفت..
-من کی در کمدو باز کردم؟؟
دختر به شدت وسواسی ای بود و همیشه وقتی کارش با کمد یا کشو یا هر چیز دیگه تموم میشد حتما اون وسیله رو به حالت اولش برمیگردوند..!!
اما اینبار در کمد دیواریش نیمه باز بود..
کمی فکر کرد و زیرلب آهانی گفت.
اون موقع که جیسو جیغ زد لیسا اومد توی اتاقش و در کمد دیواری رو باز کرد و به جیسو نشون داد که چیزی توی کمد نیست...
دوباره فکر کرد..
*اما من بعدش وقتی میخواستم برم طبقه ی پایین در کمد دیواری رو بستم*
با خودش گفت و دوباره اخم غلیظش مهمون پیشونیش شد..!!
از سر جاش بلند شد و به سمت کمد دیواری رفت..
ترس از اینکه چی میتونه پشت کمد باشه نداشت..
این دختر از پنج سال پیش دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت...!!
در کمد دیواری رو یک ضرب باز کرد..
به داخلش نگاه کرد...!!
دستی که به دستگیره ی کمد گرفته بود کنار بدنش افتاد..!!
لباش با ترس لرزید و حس کرد حس از توی پاهاش رفت..!!
نفس های بریدش شروع شد و قلبش تیر بلندی کشید..!!
و با دیدن اون یه جفت چشم براق که رنگ قرمز گرفته بودن حس کرد که تا چند ثانیه ی دیگه میمره..!!
اون چشما نگاه عجیبی داشتن و رز فقط میتونست اون چشما رو ببینه..
هیچ چیزی دیگه ای از اعضای صورت اون موجود معلوم نبود..
و فقط چشم هایی بود که نور چراغ خواب رز توش منعکس میشد..!!
رز با نگاه ترسیده ش به اون یه جفت درشت نگاه میکرد و هر لحظه به مرگ نزدیک میشد..!!
اون موجود عجیب نگاهش رو از تیله های مشکیه رز گرفت و ناگهان..
ناپدید شد..!!
دیگه اثری از اون جفت چشمای قرمز ترسناک نبود..!!
رز نفس های عمیقی کشید و سریع توی کمد رفت و با دستش به دیواره های کمد ضربه میزد تا بتونه اون موجود رو پیدا کنه..!
اما اون رفته بود..!!
و رز نمیتونست چطور دوباره پیداش کنه..!!
رز فرار نکرد..!! رز فقط ایستاد و اون موجود رو نگاه کرد..!!
نترس بود..نه...!!
شجاع بود..نه!!
و عجیب بود که رز حتی برای دیدن اون موجود جیغم نزد..!!
رز...این دخترک ضعیف..پراز علامت سوال های بزرگ بود...!!
و فقط زمان میتونه جواب تک تک سوالا رو بده..!!
زمان میتونه مسئله ها رو حل کنه..!!
زمان میتونه گره ها رو باز کنه..!!
زمان میتونه جواب این سوالو بده..!!
*چرا رز حتی فریادم نکشید؟؟*

𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1Where stories live. Discover now