Romantic Story

2.7K 309 38
                                    

هر سه نفرشون توی وسط پذیرایی نشسته بودن و تنها صدای نفس نفس زدن های بریدشون شنیده میشد..!
حال همشون  اونقدر بد بود و لحظات ترسناکی رو پشت سر گذاشته بودن که حتی توانایی حرف زدن هم نداشتن..!
جنی دست راستشو روی گوشش میکشید و با یاد آوریه اون یه تیکه گوشت خیس و داغ که روی گوشش کشیده شده بود بدنش لرزشی میکرد و چشماشو بی دلیل روهم فشار میداد..!
صدای تهیونگ قطع نمیشد..! اون صدای جذاب و پر از جذبه که تن بم و کلفتی داشت و اون لبایی که هنوز روی گوشش حس میکرد یا اون نفس های داغی که هنوز روی پوست حساسش سنگینی میکرد..!
شاید جنی تنها کسی بود که در کنار ترس چیز جدیدم تجربه کرد..!
شاید تنها کسی بود که قلبش بی دلیل لرزید..!
نه برای تهیونگی که یهو از زیر تختش بیرون اومد..نه!
جنی قلبش برای اون نفسایی که به گوشش خورده بود لرزید..!
بایدم میلرزید.!
دختری که از اول عمرش توی یه عمارت با بچه هایی زندگی میکرد که رها شده بودن و هیچ وقت نتونست طعم آزادی رو بچشه..!
مسلم بود که با اولین پسری جذابی که روبه رو بشه قلبش خواهد لرزید..!
جنی اما خوب میدونست که هیولای زیر تختش فقط اولین پسریه که اینقدر بهش نزدیک شده و خط قرمز هاشو شکسته..!
پس برای همینم دلش لرزیده..!
چه میخواست چه نمیخواست..!
تهیونگ برای جنی اولین بود..!
اما بر خلاف جنی لیسا بود..!
لیسایی که اونقدر جانگ کوک بهش نزدیک شد..!
نه قلبش ریخت و نه از حضور جانگ کوک لذت برد..!
از لحظه ای که چشمای جانگ کوک رو دید چیزی جز حس ترس رو حس نکرد..!
و یا حتی زمانی که جانگ کوک بهش نزدیک تر شد..!
فقط حس اینو داشت که یه هیولا داره لحظه به لحظه نزدیک تر میشه..!
لیسا زیادی از جانگ کوک و مدل ابراز دوستیش میترسید..!
طرز حرف زدنش..!
طرز نگاه کردنش..!
زیادی برای لیسا ترسناک بود..!
اما شاید تنها کسی که واقعا تا مرز مردن جلو رفت جیسو بود..!
جیسو کسی بود که با دیدن طرز ورود هوسوک به معنیه واقعیه کلمه مرد..!
چی میشه اگه یه نفر مرتب جلوی چشماتون غیب بشه و از یه جای دیگه سر دربیاره؟!
شما نمیترسین؟!
با هر بار دیدنش تو یه جا متفاوت حس نمیکنین نفستون دیگه بالا نمیاد؟!
اما هیچ کدوم از اون سه نفر نمیدونستن..!
که یه جایی از اون خونه..!
توی طبقه ی بالاشون بعد از راهروی شیطان توی یه اتاق...!
یه نفر در ارامش خوابیده..!
و حتی با صدای جیغشونم از خواب نپریده..!
رز..!
تنها شخصی که مورد حمله قرار نگرفته..!
***********************************
از پله های مرمریه خونه پایین اومد و نگاهش رو به اون سه نفر که روی مبل ها نشسته بودن و سکوت عمیقی بینشون حکم فرمایی میکرد سوق داد..!
لبخندی به صورتش تزریق کرد و با تن صدایی که بتونه اون ها رو متوجه ی خودش بکنه گفت
-صبح بخیر..!
جیسو که روی مبل رو به راهروها نشسته بود و نگاهش رو به یک قسمت داده بود آروم نگاهشو بالا اورد و به رز که روی پله ی دوم ایستاده بود نگاه کرد و سعی کرد طوری وانمود کنه که انگار چیزی نشده!
لبخند مصنوعی ای زد و گفت
-چه زود بیدار شدی امروز..!
رز موهاشو پشت گوشش زد و با شوق گفت
-میخوام امروز برم کارای نمایشگاهمو راست و ریس کنم..!
جنی که پاهاشو روی مبل گذاشته بود و زانوهاشو بغل کرده بود و سرش و دستاش روی زانوش قرار داشتن  بدون اینکه سرشو بلند کنه توی همون حالت با صدای خش داری گفت
-ساعت چنده؟!
رز از پله ها پایین اومد و کنار جنی نشست و با شوقه عجیبی گفت
-ساعت 10صبحه جنی..! میای باهم بریم برای کارای نمایشگاهو بکنیم؟!
جنی به آرومی سرشو بلند کرد و با چهره ی آشفتش به رزی نگاه کرد..!
طوری که رز کاملا جا خورد و چشماش درشت شد..!
چشمایی که کاملا قرمز شده بودن..!
رنگی که مثل گچ سفید شده بود..!
لبایی که ترک خورده بودن و هیچ رنگی روشون خودنمایی نمیکرد..!
موهایی که همیشه مرتب و معمولا اول صبح ها بافته شده بودن حالا طوری بهم ریخته بودن که فکر میکردی جنی چندین هفتست دستی به موهاش نکشیده..!
همه ی این ها دلیلی بود بر اینکه رز جا بخوره و با نگرانی به جیسو و لیسا نگاه کنه..!
لیسا هم به مبل تکیه داده بود و پاهاشو روی مبل دراز کرده بود و چشماشو آروم بسته بود..!
ولی از حرکت دستاش روی پاهاش میشد فهمید که بیداره..!
رز ترسیده از حالت عجیبه بچه ها رو بهشون کرد و با ترس پرسید
-اینجا چه خبره؟! چرا اینجوری شدین همتون؟!
جیسوو با لحن خسته ای پرسید
-تو دیشب متوجه ی هیچ چیزی نشدی؟!
رزی به فکر فرو رفت و با قیافه ای که شکل علامت سوال گرفته بود گفت
-نه..! دیشب که همه چیز خوب بود و با هم رفتیم خوابیدیم..!
جیسو نیم نگاهی به جنی کرد که جنی روشو سمت رزی کرد و گفت
-صدای چیزیم نشنیدی؟!
رز با تعجب گفت
-مگه اصلنا دیشب صدایی میومد؟!
جنی بهت زده نگاهش رو بین جیسو و لیسا که حالا چشماشو باز کرده بود چرخوند و با لکنت گفت
-یعنی...تو...حتی..صدای..جیغم...نشنیدی؟!
رز با بهت گفت
-مگه کسی جیغ زده دیشب؟!
جنی سرشو پایین انداخت و عمیق شروع به فکر کردن کرد..!
توی اینکه صدا جیغ اون سه نفر هم بخاطر همزمان بودنشون و هم بخاطر بلند بودنشون تا طبقه ی بالا رفته شکی نداشت..!
و همینطور میدونست خواب رز به حدی سبکه که با کوچیک ترین صدایی از خواب بلند میشه..!
یه چیزی در رابطه با رز درست نبود..!
رز هیچ ترسی رو تا اون لحظه تجربه نکرده بود..!
نه تنها تجربه نکرده بود بلکه کاملا از تمامیه صحنه ها دور بود..!
رز تنها شخص توی اون خونه بود که واقعا آرامش داشت..!
و این زیادی عجیب بود..!
چرا هیچ کدوم از اونایی که به جنی و جیسو و لیسا حمله کرده بودن سراغ رز نرفته بودن؟!
چه تفاوتی بین اونا و رز بود که باعث میشد رز اینقدر احت باشه؟!
ناگهان انگار چیزی توی سرش جرقه خورده باشه سرشو بالا اورد و رو به رز کرد و پرسید
-هیچ وقت شده تنهایی درباره ی بیماریت بلند بلند حرف بزنی؟!
-توی این خونه؟!
-آره اینجا..!
-نه..قبلنا خیلی بلند بلند دربارش حرف میزدم ولی از اون موقعی که اینجاییم هیچ وقت هیچی نگفتم..!
جنی اخمی از روی تعجب کرد..!
حدس میزد شاید اونا از بیماریه رز خبر داشته باشن و برای همینم اذیتش نمیکنن..!
اما از کجا فهمیدن؟؟!
چجوری فهمیدن؟!
اگر خود رز چیزی نگفته پس کی گفته؟!
و صددرصد..!
یه چیزی درباره رز درست نبود..!
********************************************
مشت آبو محکم توی صورتش کوبید تا حالش جا بیاد..!
نگاهی به چشمای به خون نشستش کرد و دستی به صورت خیسش کشید..!
باید میفهمید اینجا چه خبره..!
با یادآوریه موضوعی به سرعت دستاشو با حوله یه بنفش رنگ توی دستشویی پاک کرد و از دستشویی بیرون اومد و سمت گوشیش که روی میز بود پرید و شماره مورد نظرشو گرفت..!
****************************************
-جنی عزیزم..!
جنی به آرومی توی بغلش فرو رفت و با لبخند گفت
-پدربزرگ..!
پیرمرد لبخند شیرینی زد که باعث شد گونه هاش بالا بپرن و و از چشماش فقط یه خط باریک باقی بمونه..!
-چقدر دلم برای شنیدن این جمله تنگ شده بود..!
جنی لبخندی زد و بوسه ی آرومی به گونه ی اون پیرمرد دوست داشتنی نشوند و به سمت مبل هدایتش کرد..!
دخترا لبخندی به چهره ی دوست داشتنیه آقای کیم زدن و اونو دعوت به نشستن روی مبل چرم توی پذیرایی کردن..!
آقای کیم بعد از اینکه با همه ی دخترا دست داد روی مبل دو نفره ی چرم جا گرفت و از جنی خواست که کنارش بشینه..!
جنی کنار پدربزرگش نشست و دخترا هم همشون روی مبل سه نفره ای که سمت چپ اون مبل دونفره قرار داشت نشستن..!
آقای کیم رو به جنی کرد و گفت
-تا تماس گرفتی و گفتی میخوای باهام صحبت کنی نفهمیدم چطور خودمو رسوندم اینجا..!
جنی لبخندی زد و گفت
-راستش موضوع مهمی بود که گفتیم با شما دربارش صحبت کنیم شاید راه حلی براش داشته باشین..!
پدربزرگ با کنجکاوی به جنی نگاه کرد که لیسا سریع گفت
-شما فکر میکنین ممکنه کسایی به جز ماهم توی این خونه زندگی کنن؟!
پدربزرگ چشماش درشت شد و جا خورد و به آرومی گفت
-فکر نکنم...!
لیسا ادامه داد
-اما اینجا خیلیا هستن که دارن زندگی میکنن آقای کیم..!ما باهاشون برخورد داشتیم..!
جیسو ادامه داد
-تا حالا اسم کیم تهیونگ..جئون جانگ کوک و جانگ هوسوک به گوشتون خورده؟! یا میشناسیدشون؟!
پدربزرگ جنی کاملا بهت زده به جیسو نگاه کرد و نفس های بریده ای کشید و آروم با ترس گفت
-اونا رو از کجا میشناسین؟!
رز بالاخره چیزی گفت
-توی این چند روزی که اینجا اومدیم مرتبا جنی و جیسو و لیسا رو ترسوندن..!ولی کاری به من نداشتن..!
پدربزرگ نفسشو صدادار بیرون فرستاد و شقیشو ماساژ داد..!
هر چهار نفرشون به پدربزرگ زل زدن و با کنجکاوی منتظر ادامه ی حرفش بودن..!
پدربزرگ دستشو از شقیقش جدا کرد و به آرومی گفت
-جانگ هوسوک..!
نفس عمیقی کشید و گفت
-توی دوران دانشگاه باهم دیگه دوست بودیم..!اون عاشق تیر و کمان بود و پسر دوست داشتنی ای بود..!
خانوادش آدمایه سخت گیر و خشنی بودن و هوسوک رو مجبور کرده بودن که تیر و کمان رو رها کنه و به جاش نجار بشه..!
هوسوک از خونشون فرار کرد و به من پناه اورد منم اونو اوردم اینجا..!
جایی که نتونن پیداش کنن..!
یه روز وقتی رفته بودم خرید کنم و هوسوک اینجا مونده بود..!
وقتی که برگشتم..!
هیچ خبری از هوسوک نبود..!هر جایی که گشتم ندیدمش..!
همه جا رفتم تا پیداش کنم..!
اما هوسوک انگار غیبش زده بود..!یک سال..دو سال...پنج سال...ده سال...بیست سال..و حالا تقریبا نزدیک سی ساله که خبری ازش ندارم..!همه جا رو گشتیم ولی انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین..!
نفس عمیقی کشید و دستشو روی قلبش گذاشت و روبه جنی کرد و گفت
-میشه یه لیوان آب برام بیاری؟!
جنی بهت زده از داستان ترسناک و نامفهومی که براش تعریف کرده بودن مثل یه ربات از سره جاش بلند شد و بعد از چند دقیقه با لیوان آبی برگشت..!
پدربزرگ لیوانو از دست جنی گرفت و از توی جیب شلوارش خشاب قرصی رو بیرون کشید و یکیشونو بیرون اورد و همراه با آب خورد..!
نفس عمیق دیگه ای کشید و ادامه داد
-جئون جانگ کوک..!
پسر نابغه ای که جزوه هوش های برتر کشور بود..! از کسایی که میگفتن میتونه صنعت موسیقی رو متحول کنه..! پر از استعداد های ریز و درشت توی موسیقی و پر از انرژی مثبت..!
یه پسر بچه ی رها شده بود و از سه ماهگیش وقتی در یه خونه رهاش کردن پیش پدر و مادر ناتنیش زندگی کرد و بزرگ شد..!
تنها نکته ی بد درباره جونگ کوک این بود که خیلی اهل بار و پارتی رفتن بود..!
پسر خوش گذرونی بود و شاید با بالای صد تا دختر همزمان دوست بود..!
ولی پسر کثیفی نبود و سواستفاده نمیکرد..!
وقتی یکی از اتاقای اینجا رو کرایه کرد مطمئن بودم که دارم یه نابغه رو توی این خونه نگه میدارم..!
اما جونگ کوکم دو ماه پیش توی یکی از پارتیایی که توی این خونه راه انداخته بود ناپدید شد..!
هیچ اثری ازش نیست..!
دو ماهه همه دارن دنبالش میگردن..! ولی خبری ازش نیست..!
جنی با بهت پرسید
-یعنی مرده؟!
پدربزرگ سمت جنی چرخید و با جدیت گفت
-فکر نکنم..! اگه مرده بود جسدی ازش پیدا میشد..! ولی هیچ اثری ازش نیست..!
اون فقط ناپدید شده..! حالا کجا رفته و چه اتفاقی براش افتاده نامشخصه..!
پدربزرگ دستشو روی قلبش گذاشت و آروم ماساژش داد و با صدایی که هر لحظه تحلیل میرفت گفت
-و کیم تهیونگ..!
دستشو روی قلبش گذاشت و به جنی کرد و گفت
-میدونی اون چیکارته؟!!!!!
جنی بهت زده به پدربزرگش نگاه کرد و منتظر جواب موند..!
پدربزرگ دستشو بیشتر روی قلبش فشار اورد و نفس های سنگینشو رها کرد و با نفسی که بالا نمیومد گفت
-اون...اون..!
عرق سرد روی پیشونیش نشست و قبل از اینکه بزرگ ترین سوال جنی رو جواب بده چشماش روی هم افتاد..!
***************************************
پاهاشو روی زمین سفید و تمیز بیمارستان میکشید و با ترس جلوی در اتاق رژه میرفت..!
با استرس لبشو میجویید..!
جیسو و رزی و لیسا روی صندلی نشسته بودن و پاهاشون از نگرانی میلرزید..!
و جنی بی قرار توی اون راهروی قدم میزد و هر لحظه منتظر بیرون اومدن دکتر بود..!
با باز شدن در جنی سمت در پرواز کرد و بقیه هم بلند شدن و به دکتر که از در اتاق بیرون اومد حمله کرد و هر کدومشون پشت سر هم سوال میکردن..!
دکتر دستشو با آرامش بالا اورد و گفت
-خانوم ها لطفا آروم باشین..! اینجا بیمارستانه..!
همشون سکوت کردن که جنی با نگرانی پرسید
-حالش چطوره؟!
-حمله ی قلبی بهش دست داده و یکی از دریچه های توی قلبش بسته شده..! خون رسانی توی بدنش درست انجام نمیشه و چون خون کمی داره به مغزش میرسه بدن نمیتونه واکنشی نشون بده..!
جنی با حرص گفت
-یه طوری بگین ما هم متوجه بشیم خوب؟؟
-اون آقا وارد حالت کما شدن و ما ایشونو به بخش آی سی یو انتقال دادیم..!کارای آی سی یوشو بکنین..!
لیسا با بهت پرسید
-خوب میشن؟!
-خون رسانی به مغز کنده...! فقط باید دعا کنین..! متاسفانه تا زمانی که به هوش نیاد کاری از دست ما برنمیاد..اما به محض به هوش اومدنشون میتونیم قلبشون رو عمل کنییم..اما بازم میگم تا زمانی که به هوش نیاد کاری نمیشه کرد..!
و بدون توجه به چهره ی بهت زده ی اون چهار دختر راهشو عوض کرد و از راهرو خارج شد..!
جنی همونطور که به یک نقطه خیره شده بود روی زمین سرد بیمارستان افتاد و دخترا هم همراه باهاش نشستن و سعی میکردن بلندش کنن..!
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمه جنی پایین افتاد
-پدر بزرگ..!
لیسا آروم روی شونه ی جنی زد و گفت
-قوی باش جنی اون میتونه از پسش بربیاد..!
-اون که خوب بود..! چرا یهویی اینجوری شد؟!
و رز و لیسا و جیسو سعی در آروم کردن جنی ای داشتن که بی وقفه اشک میریخت..!
******************************************
جنی رو آروم روی تخت خوابوند و پتو رو تا روی سینش بالا کشید..!
کنار جنی روی تخت نشست و موهایی که به پیشونیه جنی چسبیده بودن رو کنار زد..
-سعی کن یکم بخوابی باشه؟!
جنی با بغض به لیسا نگاه کرد و آروم لب زد
-اون از پسش برمیاد مگه نه؟!
لیسا لبخند پرمحبتی به صورت جنی زد و دست جنی رو توی دستش گرفت
-اون بخاطر تنها نوش هم برمیگرده.. خودت میدونی که چقدره دوست داره جنی..!
جنی نفس عمیقی کشید
-کی امشب توی بیمارستان کنارش میمونه؟!
-جیسو گفت میره بیمارستان..!تو فعلا استراحت کن که وقتی رفتی بیمارستان اذیت نشی..!
جنی اوهوم آرومی گفت و به پهلو چرخید و آروم چشماشو روی هم گذاشت..!
شاید یه خواب راحت میتونست ذهن آشفتشو کمی آروم تر بکنه..!
***************************************
وارد اتاقش شد و با خستگی خودش رو به تختش رسوند و روی تخت نشست..!
به کمد دیواری نگاهی کرد و شروع به حرف زدن کرد
-میدونی...وقتی پدربزرگ جنی داشت داستان اون دو نفرو تعریف میکرد..یاد دو سال پیش افتادم..!
دماغشو بالا کشید و سعی کرد جلوی خیس شدن چشماشو بگیره..!
-میدونی..اونم اینجوری رفت..! یهویی..!
قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش غلطید و تا چونش کشیده شد..!
-میدونی اون خیلی خوب بود..!خیلی روح بزرگی داشت..!
حالا اشکاش با هم مسابقه گذاشته بودن..!
-اونم یهویی رفت..!
آهی کشید و اشکاشو با خشونت با کف دو دستش پاک کرد و لبخندی بین تمام اشکاش زد
-ولی من میدونم زندست..!
نگاهش رو از کمد دیواری گرفت و از سر جاش بلند شد..!
سمت پرده ی اتاقش رفت و کامل کشیدشون..!
نور خورشید پشت پرده های تیره رنگ اتاقش مدفون شد..!
و اتاق توی تاریکی فرو رفت..!
پیراهن مشکی و خاکستری رنگشو در اورد و جاش بولیز راحتیه قرمز رنگی پوشید و سمت تخت رفت..!
زیر پتوش خزید و همونطور که به کمد دیواری زل زده بود لب زد
-منتظرش میمونم..!
و به آرومی به خواب رفت..!
رزی ای که حالا با موجود داخل کمد دیواریش حرف میزد و درد و دل میکرد..!
***************************************
جنی با اصرار فراوون همراه با جیسو به بیمارستان رفت و قرار شد لیسا پیش رزی بمونه..!
ساعت از 5 عصر گذشته بود و هوا بخاطر ابری بودن تاریک شده بود و خورشیدی که داشت غروب میکرد نمیتونست خودشو نشون بده..!
لیسا روی یکی از پله هایی که به طبقه ی بالا منتهی میشد نشسته بود و کتاب موردعلاقشو ورق میزد..!
و هر از گاهی سرشو بالا میبرد و به ساعت نگاه میکرد تا به موقع بره و قرص رزی رو که هنوز توی اتاقش خوابیده بود بهش بده...!
با دیدن ساعت 6 از سر جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت و با لیوان آبی برگشت و سمت اتاق رزی راهی شد..!
رزی به آرومی روی تختش خوابیده بود..!
کنار رزی ایستاد و
به آرومی به شونه ی رزی کوبید و رز به آرومی چشماشو باز کرد..!
نیم نگاهی به لیسا کرد و با صدایی که بر اثر خواب آلودگی میلرزید لب زد
-چیزی شده؟!
لیسا قرصو توی دستش جابه جا کرد و گفت
-قرصتو بخور بعدش دوباره بخواب..!
رز بی حال از سر جاش بلند شد و بعد از خوردن قرصش دوباره رو تخت دراز کشید و به لیسایی که از اتاق خارج میشد نگاه کرد وآروم گفت
-درم ببند..!
لیسا نگاهی بهش کرد و گفت
-نمیشه فقط من خونم..حالت بد شه متوجه نمیشم..!
رز لبخند مطمئنی زد و گفت
-نگران نباش اگرم خواست چیزیم بشه...
سوتی که روی پا تختیش بود رو برداشت و بهش اشاره کرد
-اینو میزنم..!
لیسا سری تکون داد و آروم درو بست..!
رز به آرومی از سره جاش بلند شد..!
سمت پرده رفت و آروم کشیدش..!
هیچ نوری در کار نبود..!
جز آسمونی که حالا کاملا سیاه شده بود و خبری از خورشید و ماه توش نبود..!
و ابر هایی که رنگ آسمونو قرمز کرده بودن..!
نگاهشو از آسمون گرفت و دوباره سمت تختش رفت که بخوابه.!
اما با شنیدن صدایه ضعیفی که از توی کمد دیواریش شنیده میشد ایستاد..!
صدایه ضعیفی مثل صدایه نفس نفس زدن هایه شخصی..!
صدا ضعیف بود اما چون رز درست داشت از کنار کمد دیواری رد میشد به خوبی شنیدش..!
جلوی کمد ایستاد..!
اون صدا واضح به گوشش میرسید..!
نفس عمیقی کشید و دستشو آروم روی دستگیره ی در کشید..!
نفسشو حبس کرد..!
کار درستی میکرد؟!
اگر چیزه بدی پشت اون در میدید صد درصد حالش بد میشد..!
اما رز برای باز کردن اون در عجیب مسمم بود..!
انگار دلش برای اون چشم های قرمز رنگ وحشی تنگ شده بود..!
آروم دستشو روی دستگیره ها گذاشت..!
صدای نفس نفس شدید تر شد..!
انگار فرد پشت در میدونست رز پشت دره و استرسه دیده شدنشو داشت..!
رز اما نفس عمیقی کشید و مصمم در کمد رو یه ضرب باز کرد..!
نگاهشو به اون یه جفت چشم قرمز داد..!
و همزمان با چشم تو چشم شدن اون دو نفر رعد و برق بلندی زد و صداش کل خونه رو برداشت..!
رزی به اون یه جفت چشم قرمز زل زده بود و در سکوت به همدیگه نگاه میکردن..!
باز هم مثل دفعه ی اول بود..!
از اون شخصی که توی کمد دیواری پنهان شده بود جز یه جفت چشم چیزی مشخص نبود..!
رزی بدون هیچ حرفی نگاهش میکرد و اون موجود هم متقابلا به اون نگاه میکرد..!
رعد و برق دیگه ای زد که رز از جا پرید همزمان با اون کل برق خونه قطع شد..!
و حالا اون چراغ خواب داخل اتاق رز هم خاموش شده بود..!
و رز هیچی از موجود توی کمدش حس نمیکرد..!
اما میتونست صدای نفس هاشو به خوبی بشنوه..
میتونست نفس هاشو حس کنه..!
میتونست نگاه سنگینشو حس کنه..!
رز میتونست به راحتی اونو حس کنه..!
با حس چیزی رو شونه هاش جا خورد..!
اون موجود دستای بزرگشو روی شونه های ظریف رز گذاشته بود..!
و رز رو به آرومی از کمد دیواری فاصله میداد..!
حالا رز کنار تختش ایستاده بود و جز تاریکیه مطلق چیزی نمیدی..!
با حس هول داده شدن شونه هاش..!!
تعادلشو از دست داد و روی تخت افتاد..!
با حس بدن داغ کسی که روش خیمه زده بود نفسو بیرون فرستاد و پلکاشو روی هم فشار داد..!!!!!!
نفس های اون موجود پوست حساس گونشو نوازش میکرد..!
صدای خش داره ترسناکش توی گوشای رز میپیچید..!
و عجیب بود که ضربان قلب رز رو دیوانه بار بالا میبرد..!
-دختر کوچولوی ضعیفم..!
رز چشماشو به آرومی باز کرد و با چشمایی که ازش حرارت میبارید به اون یه جفت چشم که حالا فقط میشد برق توشونو حس کرد نگاه کرد..!
رز نگاهشو به اون چشمای براق داد و با صدای تحلیل رفته ای لب زد
-تو...کی..هس....
و درست قبل از اینکه سوالش به پایان برسه لب هایه خیسی به لب های نیمه بازش کوبیده شد..!
و دستایه بزرگی که لای موهاش فرو رفت..!
و زبونی که برای عمیق تر کردن بوسه وارد دهنش شد..!
و لب هایی که تشنه به جون لب هایه نیم بازه رزی افتادن..!
آغاز یک داستان عاشقانه..!!

𝘿𝙤𝙡𝙡𝙝𝙤𝙪𝙨𝙚 𝙎1Where stories live. Discover now