01

968 88 45
                                    

ردای مشکی و بلندم رو محکمتر به دور خودم پیچیدم. سرمای ناگهانی که توی اتاق حس میشد، باعث شد مرد روبروی من به خودش بلرزه. پنجره ها بسته بودن و هیچ هوایی توی اتاق جریان نداشت. اما پرده ها شروع کردن به تکون خوردن و یکی از
شمع های روی میز خاموش شد. مرد با چشمهای وحشت زده به من خیره شد و پرسید:
+ چه... چه اتفاقی داره میفته؟

دستام رو روی سرم گذاشتم و با تمام وجودم فریاد زدم. شقیقه هام رو محکم ماساژ دادم و چشمهام رو بستم. دوباره پرسید:
+ چی شده؟ حالتون خوبه آقای ریکاردو؟

فریاد زنان سرم رو روی میز گذاشتم و نالیدم:
+ اینجاس... حسش میکنم... همینجاس!

مرد با ترس و هیجان گفت:
+ الان اینجاس؟ همینجا؟!

ناگهان سرم رو از روی میز بلند کردم و در سکوت بهش خیره شدم. بدون اینکه حتی پلک بزنم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو کمی تنگ کردم. انگار اولین باره که می بینمش. مرد با لکنت پرسید:
+ چرا... چرا اینجوری نگام میکنی آقای ریکاردو؟

با صدای کلفت و خشنی گفتم:
+ جوزف! جوزف جوزف جوزف! پس بالاخره اومدی سراغ من؟
+ اورتیشا؟ تویی؟ اوه عزیزم... دلم خیلی برات تنگ شده اورتیشا!
+ واقعا دلت برام تنگ شده؟
+ معلومه عزیزم! هم من و هم بچه ها. لنی هم میخواست بیاد اما من نذاشتم. گفتم شاید بترسه.
+ از من بترسه؟ از مادرش؟
+ نه... نه اورتیشای عزیزم! معلومه که از تو نمیترسه. اما خوب... تو الان وارد جسم آقای ریکاردو شدی. یه مقدار درکش سخته. مخصوصا برای بچه ای به سن اون.
+ اوه لنی... چقدر دلم براش تنگ شده. دختر عزیز من...
+ دختر؟؟؟
+ پسرم. منظورم پسرم بود. درسهاش رو میخونه؟

مرد با تعجب به چشمهام نگاه کرد و گفت:
+ اما اورتیشا! لنی فقط پنج سالشه!
+ اوه خدای من. فکر میکردم زمان خیلی زیادی گذشته. متاسفم جوزف!

جوزف لبخندی زد و گفت:
+ اشکالی نداره. درک میکنم عزیزم.
+ جوزف... برام حرف بزن. از خونه مون بگو. از بچه ها. از همه چی.
+ همه چیز مثل قبل سر جاشه. فقط تو کمی اورتیشا. جای تو خیلی خالیه.
+ همه چی سر جاشه؟ هیچ چیزی رو تغییر ندادی؟
+ معلومه که نه. همه چی مثل قبلناس. به سلیقه ی تو.
+ جواهراتم چی؟ هنوزم جاشون امنه؟
+ معلومه اورتیشا. هنوزم همون جای قبلی هستن. توی صندوق، زیر تخت.
+ این خیلی عالیه جوزف. ازت ممنونم. لطفا خوب از جواهراتم مواظبت کن.
+ از جواهراتت؟
+ از بچه هام... لنی. منظورم از جواهر، لنی بود.
+ حتما اورتیشا. حتما!
+ من دیگه باید برگردم عزیزم. وقتم تمومه.
+ اما من هنوز کلی باهات حرف دارم! هنوز خیلی زوده که بخوای بری!
+ متاسفم... اما باید برم. شاید بازم بتونیم با هم ملاقات کنیم.
+ اما آقای ریکاردو به زودی از اینجا میره. کس دیگه ای این قدرت رو نداره که بتونه پل ارتباطی ما بشه! من کلی بهش پول دادم تا قبول کرد!
+ من نمی تونم بیشتر از این بمونم عزیزم... مواظب خودت و لنی باش... خدانگهدار...
+ نه اورتیشا! نه!!! اورتیشااااا

Deceiving VeilsWhere stories live. Discover now