02

322 62 29
                                    

جیس با خوشحالی دستهاش رو به هم زد و گفت:
+ خوب خوب خوب... پس بالاخره فهمیدیم که جواهرات افسانه ای زن جوزف کجا پنهون شده. خیلی عالیه. کار خودمه. سه سوته گیرشون میارم.

ایزی پرسید:
+ میخوای منم باهات بیام؟
+ نه. از پسش برمیام. فقط باید مطمئن بشیم که دزدگیر خونه ش از کار افتاده باشه.

سایمون با شعف بچگانه ای گفت:
+ اون با من. خیالت راحت باشه.

با بدخلقی گفتم:
+ وقتی میگی خیالت راحت، دقیقا جاییه که من نگران میشم.
+ هی! من کارم حرف نداره!
+ لازمه در مورد لنی، دختر هشت ساله ی جوزف یادآوری کنم یا خودت میدونی که
چه گندی بالا آوردی؟
+ به من چه؟ رابطی که بهم اطلاعات داد اشتباه کرد!
+ بهتره بگردی یه رابط دیگه پیدا کنی. یه نفر که انقدر احمق نباشه.

رو کردم به کلری و گفتم:
+ از اون دختر مایه داره چه خبر؟ تونستی اطلاعاتی ازش گیر بیاری یا نه؟

کلری پاکت بزرگی رو از کیفش در آورد و به دستم داد.
+ کلی اطلاعات ازش دارم. ونسا ادلاند. بیست و یک ساله. دانشجوی رشته ی هنر. علاقه ی فراوونی به کتابهای فلسفی و تاریخی، موزیک سبک پاپ و رقص باله داره. یه نقاش حرفه ای و یه نویسنده ی موفقه. پدرش صاحب چندین و چند شرکت و کارخونه و ایناست. پولشون از پارو بالا میره. تنها دختر خانواده س. جدیدا با دوست پسرش بهم زده و از نظر احساسی خیلی داغونه.

سری تکون دادم و گفتم:
+ بهترین زمان برای شکار. خوب، بقیه؟
+ بخاطر تعطیلات تابستونی اومده به مزرعه ی خانوادگیشون. هفته ای سه بار میره به تنها کافه ی دهکده. اونجا می شینه و فقط کتاب میخونه. هر دفعه هم لیموناد سفارش میده.

ایزی شروع کرد به شمارش انگشتهاش. بعد از چند لحظه گفت:
+ وقت زیادی تا آخر تعطیلات نداریم. نهایتا دو هفته. باید این سوئیتی که اجاره کردیم رو هم تحویل بدیم. فکر میکنی بتونی تو این مدت کم از پسش بر بیای الک؟

فندک رو زیر سیگارم گرفتم و گفتم:
+ به جذابیت و تاثیرگزاری من شک داری؟

جیس هم سیگاری از پاکت سیگار من بیرون کشید و با لحن کشداری گفت:
+ تو که رو دست نداری. جناب آقای ریکاااااردو!!!

انگشت وسطم رو نشونش دادم و بعد مشغول باز کردن پاکتی شدم که کلری بهم داده بود. کلی عکس و مدرک از ونسا جمع کرده بود. کارش فوق العاده بود. نگاهی به یکی از عکسهاش انداختم. چنگی به دل نمیزد. با اون عینک مسخره و سیمهایی که روی دندونش داشت، معلوم بود که از اون دخترهای ساده لوح و احمقه. لقمه ی راحتی بود. پوزخندی زدم و زیر لب گفتم:
+ قراره مرد رویاهات رو ملاقات کنی ونسا. آماده باش برای یه عشق آتشین.
*****
یک هفته ی تمام مشغول مطالعه راجع به تاریخ و فلسفه بودم. دیگه حالم داشت بهم میخورد از همه چیز. از هگل متنفر بودم. از دکارت بدم میومد. از اسپینوزا که دیگه اصلا نمیخوام حرف بزنم! کلی هم در مورد نقاشی و سبکهای مختلفش تحقیق کردم. کار کسل کننده، اما مهمی بود.
بالاخره روز شکار رسید. یه عصر گرم تابستونی. شلوار جین پام کردم و یه کفش نو. یه کت اسپرت کرم رنگ هم پوشیدم. موهام رو هم سپردم به ایزی که برام درست کنه. همیشه اینجور کارها به عهده ی اون بود. و انصافا هم کارش خیلی خوب بود. از توی آئینه نگاهی به سر تا پای خودم انداختم. سوتی زدم و گفتم:
+ شاهکار عالم امکانی پسر!

Deceiving VeilsWhere stories live. Discover now