03

310 60 8
                                    

تمام عصر رو توی کافه گذروندیم. دیگه واقعا کلافه شده بودم از اینکه ادای جنتلمن های روشن فکر رو در بیارم. دلم میخواست یه بطری الکل رو سر بکشم و سیاه مست کنم، تا اینکه پیش ونسا باشم و هی از شخصیت و زیبایی نداشته ش تعریف کنم.
البته ناگفته نماند که ریز ریز کلی حرف ازش کشیدم. مهمترینش این بود که پدرش هیچ اعتمادی به بانکها نداشت و ترجیح میداد که پولهاش رو توی خونه، زیر دماغ خودش نگه داره. بینگو!!! فوق العاده بود. فقط باید اونقدری اعتماد ونسا رو جلب میکردم که منو به خونه ش راه بده. مطمئن بودم که از پسش بر میام.
هوا کم کم تاریک شده بود که تصمیم گرفتیم کافه رو ترک کنیم. قصر پدر ونسا خیلی نزدیک بود، به همین دلیل همیشه پیاده به اینجا میومد. بهش پیشنهاد دادم تا خونه ش همراهیش کنم. چشماش از خوشحالی برق میزد. یه امتیاز دیگه برای من.
شروع کردیم به قدم زدن و صحبت کردن. نمیدونم چی شد که سفره ی دلش رو پیشم باز کرد. از دوست پسر سابقش جرمی گفت و از شکست عشقیش. خوابم گرفته بود. خیلی تلاش میکردم تا با پشت دست نزنم توی دهنش و ازش نخوام که خفه بشه. عوضش با تظاهر به دلسوزی، گوش به حرفاش سپردم. به درد دلهای مسخره ش. خوب برام قابل درکه که چرا جرمی ولش کرد و رفت. کاش خودش هم می فهمید که چقدر خسته کننده س.
بالاخره رسیدیم. ونسا دسته کلیدش رو از کیفش خارج کرد و مشغول بازی باهاش شد. یه نشونه ی تیپیک از عدم تمایل به خداحافظی.
موهاش رو به آرومی از صورتش کنار زدم و به چشمهاش خیره شدم. با نگاهش داشت داد میزد که دلش بوسه میخواد. اما الان وقت مناسبی نبود. باید تشنه تر می کردمش. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
+ ملاقات با تو برام مثل یه رویای شیرین بود ونسا. هیچ وقت تصورشم نمیکردم که انقدری خوش شانس باشم تا با فرشته ای مثل تو آشنا بشم. خیلی دلم میخواد که ملاقاتهای ما ادامه داشته باشه. البته اگه تو هم چنین چیزی رو بخوای...

بلافاصله گفت:
+ معلومه که میخوام پیتر! تو خیلی... متفاوتی. خیلی دلم میخواد بازم ببینمت.

دستش رو توی دستم گرفتم و با خودکار، شماره م رو کف دستش نوشتم. خیلی رومانتیک و خیلی مسخره. به آرومی گفتم:
+ منتظر تماست هستم.
+ حتما باهات تماس می گیرم.

الان دیگه وقتش بود. خودم رو کشیدم جلو و لبهام رو گذاشتم رو لبهاش. مزه ی شیرین لیموناد. ازش متنفرم. خودم رو کشیدم عقب. آروم چشمهاش رو باز کرد و بهم خیره شد.
+ ازت ممنونم پیتر...
لبخندی زدم و گفتم:

+ شبت بخیر ونسا.
*****
خودم رو روی مبل پرت کردم و پاهام رو گذاشتم روی میز. با صدای بلندی داد زدم:
+ سایمون! یه ماگ گنده قهوه به من بده. تلخ تلخ. حالم داره از طعم لیموناد بهم میخوره. ایزی کنارم نشست و پرسید:
+ چی شد؟
+ چی باید میشد؟
+ تونستی بهش نزدیک شی؟

مشتم رو آوردم بالا و مقابل صورتش گرفتم و گفتم:
+ قلبش تو مشتمه الان. بهت قول میدم چند روز دیگه گاو صندوقشون رو جارو می کنیم.

Deceiving VeilsWhere stories live. Discover now