20

260 66 20
                                    

تمام شب رو توی تختم از این دنده به اون دنده شدم. نمی تونستم بخوابم. حالا که دل مگنس رو به دست آورده بودم، مشکل بزرگتری به اسم آسمادئوس بین سر راهم قرار گرفته بود و من واقعا توان جنگیدن با اونو نداشتم. چاره ای جز تن دادن به دستورش نبود!
بالاخره کلافه شدم و رفتم سمت دستشویی و سرم رو زیر شیر آب گرفتم. بعد از چند دقیقه، در حالیکه هنوز آب چکه چکه از موهام می چکید، گوشی رو ورداشتم و به مگنس زنگ زدم. مطمئن نبودم چی میخوام بهش بگم، فقط لازم داشتم صداش رو بشنوم.
یه بوق، دو بوق، سه بوق...
جواب نمی داد. با خودم گفتم حتما خوابیده. گوشی رو پرت کردم روی تخت، و خودم رفتم دم پنجره. منظره ی نیویورک رو از این بالا دوست داشتم. مخصوصا شبها که نورهای رنگی از گوشه گوشه ی شهر به چشم میخورد.
با اینکه سرمای دم صبح روی موهای خیسم نشسته بود و لرزش رو به کل تنم میفرستاد، اما همونجا موندم تا کم کم آفتاب از لابه لای ساختمونهای سر به فلک کشیده، اومد بیرون.
دوباره شماره ی مگنس رو گرفتم. باید برای آخر می دیدمش و باهاش خداحافظی میکردم. نمیتونستم همینجوری بذارم و برم.
بازم جوابی از اون ور خط نشنیدم. دوباره و دوباره و دوباره بهش زنگ زدم. حتی به شماره ی خونه ش. اما می رفت روی پیغامگیر. بهش گفتم بهم زنگ بزن. اما هر چقدر منتظر موندم، خبری نشد. ساعت نزدیک یازده شده بود. داشتم از نگرانی دیوونه میشدم. امکان نداشت تا این ساعت خواب بمونه!
به یاد جورج افتادم. خوشبختانه شماره ش رو داشتم. مطمئنا اون از مگنس خبر داشت.
باهاش تماس گرفتم. خیلی زود صدای خشک و رسمیش توی گوشم پیچید:
+ بله؟
- جورج... سلام. ال_ آرون هستم. آرون فیلیپ!

با لحن دوستانه تری گفت:
+ سلام موسیو. روزتون بخیر.
- ممنونم. جورج، لطفا بهم بگو که از مگنس خبر داری! از دیشب همش باهاش تماس میگیرم اما جواب نمیده. حتی خونه ش هم نیست!
+ اوه موسیو! آقای بین منزلشون نیستن.
- بله! اینو متوجه شدم! کجاست؟
+ لطفا نگران نشید... اما...
- اما چی؟؟ چه اتفاقی افتاده؟؟؟
+ خوب راستش... دیشب توی مسیرشون به منزل بودن که اتومبیلشون دچار حادثه میشه و...

قلبم برای یه لحظه، از تپش ایستاد! با وحشت پرسیدم:
- چی داری میگی جورج؟ چه بلایی سرش اومده؟
+ الان توی اتاق عمله.
- خدای من! اتاق عمل؟
+ موسیو! آروم باشید لطفا! خوشبختانه خطری ایشون رو تهدید نمیکنه. به زودی حالشون خوب میشه!
- کدوم بیمارستانه؟ آدرس رو بهم بده. زود باش!
+ من می تونم بیایم دنبالتون.
- نمی تونم صبر کنم تا برسی. آدرس رو بده!

بعد از گرفتن اسم و آدرس بیمارستان، اولین پیراهن و شلواری که به دستم اومد رو پوشیدم و با بیشترین سرعتی که در توانم بود شروع کردم به دویدن. آسانسور به طرز کشنده ای کند حرکت می کرد و من هر لحظه بیشتر به مرز سکته نزدیک میشدم.
از هتل رفتم بیرون و بدون توجه به نگاه های متعجب دیگران، به سمت خیابون دویدم. خوشبختانه خیلی زود تاکسی پیدا کردم و سوارش شدم. نفسم گرفته بود و حس می کردم هر لحظه ممکنه از هوش برم. هنوز نمی دونستم دقیقا چه بلایی سر مگنس اومده، و این داشت من رو به جنون می کشوند.
تاکسی جلوی بیمارستان پارک کرد. دست انداختم توی جیبم و مشتی اسکناس در آوردم. نمی دونستم چقدره. همونجوری انداختمشون کف دست راننده و از ماشین پریدم بیرون. به فریادهای راننده هم توجهی نکردم که می گفت:
+ هی!!! این خیلی زیاده! صبر کن بقیه ی پولت رو بگیر!! با تو هستم آقا!!

Deceiving VeilsWhere stories live. Discover now