14

255 54 12
                                    

بعد از ظهر یکشنبه بود. اون روز تمرین نداشتیم و من موفق به دیدن مگنس نشده بودم. دلم براش تنگ شده بود. بهش زنگ زدم تا حداقل صداش رو بشنوم. بهم گفت که تنهاست و کامیل هم برای انجام یه سری کارای مربوط به طراحی لباسهاش رفته به یه جلسه که احتمالا چندین ساعت به طول میکشه. ازم خواست که اگه دلم میخواد، برم پیشش. معلومه که دلم میخواست!
کمتر از نیم ساعت بعد، توی مرسدس بنز نقره ای مگنس نشسته بودم و جورج داشت منو به سمت خونه ی مگنس می برد. خیلی زود، مقابل ساختمون دو طبقه ی نسبتا بزرگی پارک کرد و گفت:
+ رسیدیم موسیو.
+ متشکرم.

پیاده شدم و نگاهی به ساختمون انداختم. محوطه ی حیاط، با نرده های چوبی سفید رنگی از پیاده رو جدا شده بود. کل حیاط با موکتی از چمنهای سبز و تازه پوشیده شده بود و مسیر ورودی به داخل خونه، با سنگفرشهای بسیار زیبایی معلوم بود. قدم روی سنگفرشها گذاشتم و به سمت در رفتم. در چوبی سفید رنگی که روش پلاک طلایی کوچکی میخ شده بود که اسم ” مگنس بین“ رو روی خودش داشت. زنگ زدم و منتظر موندم. خدمتکاری با لباس فرم صورتی رنگش، در رو برام باز کرد. با لبخند گفتم:
+ روز بخیر خانوم. من آرون فیلیپ هستم. برای دیدن آقای مگنس بین اومدم.
+ بله. لطفا بفرمایید داخل.
+ متشکرم.

داخل شدم و منتظر موندم تا خدمتکار راهنماییم کنه. در رو پشت سرم بست و با دستش مسیری رو نشونم داد و گفت:
+ اتاق نشیمن از اون سمته. می تونید اونجا منتظر بمونید. الان آقا رو صدا می زنم.

لبخندی بهم زد و تنهام گذاشت. منم در حالیکه خونه رو از نظرم میگذروندم، به اتاق نشیمن رسیدم. خونه ی مگنس خیلی قشنگ بود. رنگ غالب دیوارها، کف و مبلها سفید بود که با دکوری ها و تابلوهای به رنگهای تیره و گرم تزئین شده بود. حس آرامش رو بهم القا میکرد. مثل خود مگنس. بعد از چند دقیقه، خدمتکار برگشت و گفت:
+ آقا توی استخر هستن. گفتن بهتون بگم بهشون ملحق بشید.
+ حتما.
+ با من بیاید. تا اونجا همراهیتون میکنم.

پشت سرش راه افتادم. در جهت مخالف همون راهرویی که ازش وارد اتاق نشیمن شده بودیم حرکت کردیم و از چند تا پله پائین رفتیم. به پاگرد که رسیدیم، بوی کلر به مشامم خورد. خدمتکار در بزرگی که سمت چپ بود باز کرد و گفت:
+ همینجاست.

تشکر کردم و رفتم داخل. سالن نه چندان بزرگی بود که کف و دیوارهاش با سرامیکهای آبی روشنی پوشیده شده بود و نوری که از پنجره های کوچیک واقع در ضلع شرقی به روی سطح آب استخر میرسید، اشکال نورانی زیبایی روی سقف درست
میکرد. مگنس با چشمهای بسته، روی تشک بادی زرد رنگی دراز کشیده بود. توی یه دستش قوطی آبجو بود و دست دیگه ش رو مثل پارو توی آب حرکت میداد که باعث سر خوردن تشک بادی روی آب میشد. لبخند زدم و رفتم نزدیک لبه ی استخر. چند لحظه بهش نگاه کردم. مگنس فقط یه مایوی قرمز تنگ پوشیده بود. تا به حال بدنش رو برهنه ندیده بودم. خیلی زیبا بود. عضلات خوش فرمی که زیر اون پوست لطیف کاراملی داشتن تکون میخوردن. پاها و رانهای صافش که با تمام وجودم دلم میخواست دستم رو روشون بکشم. نمیتونستم نگاهمو ازش بردارم. بالاخره گلوم رو صاف کردم و
گفتم:
+ یه نفر حسابی داره خوش میگذرونه.

Deceiving VeilsWhere stories live. Discover now