صبح، با حرکت انگشتهای مگنس لای موهام بیدار شدم. چشمهام رو باز کردم و با زیباترین چشمهایی که تا به حال دیده بودم روبرو شدم. مگنس با لبخند قشنگی بهم نگاه میکرد. لبخند زدم و گفتم:
- صبح بخیر.
+ صبح بخیر. اگه یه کم دیگه خواب می موندی، می بوسیدمت تا مثل زیبای خفته با یه بوسه بیدار شی.
- من هنوزم کامل بیدار نشدم.
+ اگه دلت میخواد ببوسمت، فقط کافیه که ازم بخوای.
- ازت میخوام.خندید و خودش رو به سمتم خم کرد. اما قبل از اینکه لبهام روی لبهام بشینه، صدای بلند زنگ در توی خونه پیچید. با ناراحتی از روم بلند شد و گفت:
+ زمان بندی فوق العاده!!!
- هی! من هنوزم اون بوس رو میخوام!چشمکی زد و برای باز کردن در، از اتاق خارج شد. منم چشمهام رو مالیدم و روی تخت نشستم. نگاهی به اطراف انداختم. با یادآوری دیشب، خنده م گرفت. لابه لای بوسه های شلخته و پی در پی، خودمون رو به اینجا رسوندیم.
اتاق خواب مگنس فوق العاده بزرگ و شیک بود. با کلی پنجره که پرده های حریر بلندی مقابلشون آویزون بود. کاغذ دیواری ها سایه ی ملایمی از طلایی داشتن و کمد بسیار بزرگی گوشه ی اتاق به چشم میخورد. غلتی زدم و از تخت کینگ سایز مگنس بلند شدم. رفتم جلوی آئینه و به تصویر خودم چشم دوختم. رد واضحی از کبودی روی گردن و سینه م دیده میشد. مگنس علامت خودش رو روی من گذاشته بود. قشنگ بود.
دستم رو لای موهای ژولیده م کشیدم و قبل از اینکه فرصت کنم لباسهام رو بپوشم، صدای جیغی زنونه و بلافاصله بعدش صدای شکستن جسمی شیشه ای به گوشم رسید.
فورا شلوارم رو تنم کردم و پیرهنم رو پوشیدم. اما وقت نشد دکمه هاش رو ببندم. با عجله از اتاق خارج شدم و در حالیکه اسم مگنس رو صدا میزدم، به اتاق نشیمن رفتم.
صحنه ای که مقابلم دیدم شوکه کننده بود. کامیل با داد و فریاد، دکوری ها و مجسمه های مگنس رو به دیوار میزد و میشکوند. مگنس سعی داشت آرومش کنه، اما کامیل فقط داد میزد و وسائل رو پرتاب می کرد. با دیدن من، جیغ بلندتری زد و گفت:
+ هنوز یه روز از بهم زدنمون نگذشته، تو با این عوضی خوابیدی؟؟
+ کامیل... بیا اینجا بشین... بذار با هم حرف بزنیم!کامیل با قدمهای بلند خودش رو به من رسوند و به گردنم اشاره کرد. با صدای تیز و بلندی گفت:
+ حرف بزنیم؟ در مورد چی؟؟؟ نکنه میخوای برام توضیح بدی چجوری این کبودیا رو روی گردنش گذاشتی؟!دستش رو گرفتم و با لحن آرومی گفتم:
- کامیل، آروم باش. بذار برات توضیح_دستش رو از دستم بیرون کشید و سیلی محکمی نثار صورتم کرد. با انزجار گفت:
+ خوب بلدی ادای جنتلمن ها رو در بیاری؛ اما تو فقط یه هرزه ای! بهم زدن یه رابطه ی در شرف ازدواج، فقط از یه هرزه بر میاد.مگنس با تحکم گفت:
+ بس کن! حق نداری اینجوری باهاش حرف بزنی! بهم خوردن این رابطه تصمیم من بود. خودم هم ازش خواستم که شب رو پیشم بمونه!
+ باورم نمیشه! انقدر محتاج خوابیدن باهاش بودی که بخاطرش من رو پس زدی؟ اونجوری جلوی اون همه آدم تحقیرم کردی؟
+ اگه انقدر منو تحت فشار نمیداشتی که مراسم رو جلو بندازیم، خیلی دوستانه تر تمومش میکردم!
+ چرا مگنس؟ چرا این کار رو با من کردی؟