15

237 54 9
                                    

بعد از اتفاقی که اون شب توی خونه ی مگنس افتاد، کامیل از جانب من احساس خطر میکرد. به همین دلیل سعی میکرد کمتر اجازه بده که من و مگنس با هم تنها بشیم. خودش رو بیشتر به مگنس می چسبوند و حتی توی تمریناتمون هم مانع میشد
تا حتی انگشتم به مگنس بخوره. واقعا رفته بود روی اعصابم. دلم میخواست چنان بزنم توی سرش که یه جهان رو از شر نکبت وجودش خلاص کنم.
اون روز هم یه روز عادی بود مثل بقیه ی روزها. بعد از انجام آخرین حرکت، با لبخند بهشون گفتم:
+ خیلی پیشرفت کردین بچه ها. هنوزم دو هفته برامون باقی مونده. مطمئن باشید که از پسش بر میاید.

کامیل دستش رو دور گردن مگنس حلقه کرد و گفت:
+ خوب، در مورد زمانمون باید بگم که... احتمالا یه مقدار کمتر از دو هفته باشه.

با تعجب پرسیدم:
+ منظورت چیه؟

مگنس نگاهی به کامیل انداخت. بعد رو به من کرد و گفت:
+ راستش کامیل یه مقدار زمان بندیمون رو تغییر داد. متاسفم که زودتر بهت نگفتم. میخواستم مطمئن بشم. امروز صبح همه چیز قطعی شد.
+ جریان چیه؟ چرا من نمیدونم اینجا چه خبره؟

کامیل با عشوه گفت:
+ مراسممون رو یه هفته جلو انداختیم. چون میخوایم برای ماه عسل به فستیوال سیگت بوداپست* برسیم.

با عصبانیت گفتم:
+ یک هفته؟ یک هفته مراسمتون رو جلو انداختین، و من الان باید با خبر بشم؟؟؟

کامیل نگاه تیزی به من انداخت و گفت:
+ نمی دونستم باید نظر تو رو هم می پرسیدم آرون!

مگنس به اعتراض گفت:
+ کامیل!
+ نظر من مهم نیست! اما به عنوان مربی رقصتون، باید زمان بندی درست و دقیق رو داشته باشم. شما با این کار، دارین زحمات منو خراب می کنید. یه هفته زمان زیادیه!
مگنس با لحنی دلجویانه گفت:
+ حق با توئه. باید زودتر بهت می گفتم. متاسفم.

قبل از اینکه چیزی بگم، گوشی مگنس زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداخت و گفت:
+ باید اینو جواب بدم. آرون... معذرت میخوام.

ازمون فاصله گرفت و مشغول صحبت با تلفن شد. کامیل دستهاش رو روی سینه ش گره کرد و با پوزخند پر غروری گفت:
+ اجازه نمیدم هیچ چیز و هیچ کس، مانع رسیدن من به مگنس بشه.

روی پاشنه ی پا چرخید و به رختکن رفت تا لباسهاش رو عوض کنه. با کلافگی دستم رو لای موهام کشیدم. همه چیز داشت خراب میشد. یه هفته زودتر!؟ توی این مدت میشد کلی کار انجام داد. همین جوری زمانم کم بود. الان هم یه هفته کمتر شد.
گوشیمو در آوردم و به آقای بین پیام دادم:
+ باید ببینمتون. خیلی مهمه.
*****
تازه سیگارم رو روشن کرده بودم که BMW مشکی رنگی مقابل پام ترمز کرد. شیشه ی عقب پایین رفت و صورت آسمادئوس بین معلوم شد. با سرش بهم اشاره زد که سوار شم. از سمت دیگه سوار شدم و در رو پشت سرم بستم. آقای بین به زبون چینی، جمله ای به راننده ش گفت. راننده سرش رو تکون داد و پیاده شد. فقط ما دو نفر توی ماشین مونده بودیم. آقای بین رو به من کرد و گفت:
+ چی شده؟
+ شما خبر دارین که مگنس و کامیل، تاریخ ازدواجشون رو جلو انداختن؟
+ امروز صبح مطلع شدم.
+ نباید اجازه بدین این اتفاق بیفته! باید یه کاری بکنید!
+ مثلا چی کار؟ دست و پاش رو ببندم، بندازمش توی خونه؟
+ باید یه راهی باشه! چه میدونم... یه بهونه ای بیارید که مانع بشه انقدر زود کارشون رو انجام بدن!

Deceiving VeilsWhere stories live. Discover now