خودم رو به هتل رسوندم و لباسهام رو بدون اینکه حتی به خودم زحمت تا کردنشون رو بدم، توی چمدون چپوندم. یه چیزی توی گلوم گیر کرده بود که نمی ذاشت راحت نفس بکشم. یقه ی پیرهنم رو باز کردم و هوا رو به حلقم بلعیدم. نمی دونستم چه مرگه. در واقع... می دونستم. به خودم که نمی تونستم دروغ بگم!
وقتی عشق بین کامیل و مگنس رو دیدم، بهشون غبطه خوردم. شاید هم حسادت کردم. همیشه یه چیزی، یا بهتر بگم یه کسی در زندگی من کم بود. دلم میخواست کسی کنارم بود که دوسش داشته باشم و دوستم داشته باشه. حتی جیس و ایزی هم تنهایی هاشون رو در آغوش عشقشون می گذروندن. اما من چی؟ فقط رابطه های یه شبه.
زندگی من از خلا، پر بود! هیچ وقت جرئت نداشتم درهای قلبم رو به روی کسی باز کنم. هیچ وقت جرئت نداشتم که کسی رو توی زندگیم راه بدم. با خودم گفتم:
+ بیست و هشت سالته احمق. هیچ معلوم هست چه غلطی داری با زندگیت می کنی؟
من هیچی نداشتم. نه شغل، نه زندگی، نه عشق، نه حتی یه پارتنر ثابت! دیدن مگنس باعث شد کمی به خودم بیام. من پول می گرفتم تا هر چیزی که ازم خواسته شده بود رو انجام بدم. اما این مورد فرق داشت! مگنس و کامیل برای هم ساخته شده بودن. و من نمی تونستم انقدر پست باشم که این دو نفر رو از هم جدا کنم. پس باید پام رو از رابطه شون می کشیدم بیرون و گورمو گم میکردم.
گوشیم زنگ خودم و عکس صورت خندان ایزی روی صفحه ظاهر شد. جواب دادم و گفتم:
+ چی شده ایزی؟
+ سلام. هیچی. زنگ زدم بپرسم حالت چطوره؟ همه چیز خوب پیش میره؟
+ من دارم برمیگردم ایزی.
+ چی؟!؟! منظورت چیه؟
+ قرارداد رو کنسل کردم. نمی خوام ادامه بدم این بازی مسخره رو.
+ الک... آخه چرا؟ به من بگو چی شده!
+ تا یه ساعت دیگه میام خونه. اونجا با هم حرف می زنیم.
+ باشه. منتظرتیم.گوشی رو تو جیبم گذاشتم و به کارم ادامه دادم. چند دقیقه ی بعد، بدون اینکه حتی به مسئول پذیرش اطلاع بدم که اتاق تخلیه شده اونجا رو ترک کردم. احتمالا پس فردا صبح که مگنس میاد دنبالم تا بریم برای تمرین، وقتی پیدام نکنه بالاخره با کلید یدکی در اتاق رو باز می کنن و می فهمن که من رفتم. پس مشکلی وجود نداشت.
با ورودم به خونه، مریث و رابرت و جیس و ایزی فورا از جاشون بلند شدن. ایزی به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. منم دستهام رو دورش حلقه کردم. رابرت با عصبانیت پرسید:
+ تو چه غلطی کردی؟ با چه عقلی از کار کنار کشیدی؟ با اجازه ی کی؟
+ با اجازه ی خودم! تشخیص دادم که این کار، کار درستیه.
+ تو بیجا کردی بی عرضه! بگو تخمشو نداشتم. عادت کردی به همین کارهای دم دستی. پول خوب، لیاقت می خواد.با عصبانیت داد زدم:
+ تو دیگه حرف از عرضه و لیاقت نزن! همه ی بدبختی های ما زیر سر توئه. هر بلایی که سرمون اومده، تهش به تو می رسه. پس صدات رو ببر و منو بیشتر از این عصبانی نکن!
+ خفه شو پسره ی_صدای رابرت با جیغ مریس قطع شد که می گفت:
+ تمومش کنید! با پدرت مودبانه حرف بزن الک! رابرت، تو هم بس کن. نمی بینی خسته س؟ چرا سر به سرش میذاری؟