دو روز بعد، مگنس از بیمارستان ترخیص شد. خوشبختانه مشکل خاصی وجود نداشت. فقط باید مواظب می بودیم که ضربه ای به بدنش وارد نشه یا کار سنگینی انجام نده. دکترش اطمینان داد که چهار یا نهایتا پنج هفته ی دیگه دنده هاش کاملا جوش
میخورن. خیلی خوشحال بودم که اتفاق بدی براش نیفتاد. دیگه مطمئن شده بودم که یه مو از سرش کم بشه، من می میرم.
حالا که آقای بین به رابطه مون رضایت داده بود، با خیال راحت کنارش بودم و ازش پرستاری می کردم. خودش اصرار داشت که حالش خوبه و نیازی به مراقبت نداره.
اما دلم آروم نمی گرفت. برای همین یه سری از وسائل ضروریم رو جمع کردم و آوردم به خونه ی مگنس. اونم از اینکه پیشش مونده بودم خوشحال بود.
لیوان آب پرتقال رو به دستش دادم و گفتم:
- تازه ی تازه. مخصوص خودت.
+ ممنونم.
- درد نداری؟
+ نه آرون! تا به حال هزار دفعه اینو ازم پرسیدی. باور کن حالم خوبه.
- فقط نگرانتم!دستش رو دور گردنم انداخت و گونه م رو بوسید. با مهربونی گفت:
+ میدونم عزیزم. ازت ممنونم که کنارمی.
- دیگه حق نداری ناخوش بشی. حتی یه سرماخوردگی ساده. میشنوی چی میگم؟
+ راستش دارم فکر می کنم، اگه مریض شدنم به اینجا ختم میشه که تو ازم پرستاری کنی، دلم میخواد همیشه مریض باشم.
- مزخرف نگو مگنس! شوخی قشنگی نیست!چشمکی بهم زد و آب میوه ش رو سر کشید. لبش رو با پشت آستینش پاک کرد و گفت:
+ میخوام برم دوش بگیرم.
- باشه. کمکت میکنم.
+ خوب... من یه عقیده ی دیگه داشتم.
- چی؟
+ اینکه شاید دلت بخواد باهام بیای.لبش رو به دندون گرفت و با نگاهی منتظر بهم چشم دوخت. چه جوابی باید بهش میدادم؟ مگه میشد به اون صورت زیبا و اون نگاه شیطون و جذاب، نه گفت؟ دستم رو دور گردنش انداختم و پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش. با خنده گفتم:
- شاید دلم بخواد؟ شاید؟ فکر کردم منو بهتر از اینا می شناسی!
+ پس بریم تا نشونم بدی چی برای گفتن داری.همزمان از جامون بلند شدیم و به سمت حموم رفتیم. مثل بقیه ی جاهای خونه، حموم هم بزرگ و شیک بود. دیوارها و کف حموم مثل برف سفید بودن و شیرآلات طلایی رنگ گرون قیمت، به طرز زیبایی لا به لای اون همه سفیدی به چشم می اومد. مگنس به سمت وان رفت و آب رو باز کرد تا پر بشه. از پشت بهش چسبیدم و شروع کردم به بوسیدن و مکیدن گردنش. چشمم به تصویر دو نفریمون توی آئینه افتاد. چشمهاش رو بست و گردنش رو به سمت مخالف خم کرد تا فضای بیشتری برای بوسیدن بهم بده. دستهام روی سینه و شکمش حرکت میکرد. دیگه بدنش رو خوب یاد گرفته بودم. انگار سالها بود که می شناختمش.
سرش رو به سمتم چرخوند و با ولع، لبهام رو بوسید. ترکیب طعم پرتقال با طعم لبهای داغ مگنس، برام بهشت روی زمین بود. می دونستم رابطمون بر پایه ی دروغه، اما اون لحظه به این موضوع اهمیتی نمی دادم. اون لحظه فقط من بودم و مگنس، و کلی اشتیاق و کشش.
به آرومی به سمت وان که حالا کاملا پر شده بود هلش دادم. دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و لبهاش رو به لبهام دوخت و من رو با خودش کشید. توی وان، کنار همدیگه دراز کشیدیم. لبها مشغول بوسیدن و دستها مشغول مشغول لمس ذره ذره ی
بدن اون یکی.
با مگنس، همه چیز برام متفاوت بود. من سکسهای زیادی رو تجربه کرده بودم. رابطه های بی شماری داشتم که فقط برای لذت خودم بود. اما مگنس خیلی فرق داشت.
وقتی باهاش بودم، چیزی رو حس میکردم که تا قبل از اون باهاش غریبه بودم. به گمونم همون عشق بود که هیچ وقت برای من اتفاق نیفتاده بود. تا اینکه که این موجود فوق العاده، با چشمهای کشیده و نگاه گیراش وارد زندگیم شد. و من چقدر خوشحال بودم که می دیدم وجودش فقط یه رویا نیست، و چقدر دوستش داشتم.
زیر چونه ش رو بوسیدم و گفتم:
- مگنس... میدونی عاشقتم؟
+ می دونم.