22

257 46 18
                                    

اون شب، حال خاصی داشتم. اینکه میدونستم شاید تمام اینها برای آخرین بار داره اتفاق میفته، باعث میشد بخوام لحظه به لحظه ش رو به ذهن و قلبم بسپارم. صدای مگنس رو، نگاه هاش رو، عطر تنش رو! اونقدر غرق فکر شده بودم که متوجه نشدم
داره باهام حرف می زنه. تا اینکه دستش رو جلوی صورتم حرکت داد و گفت:
+ برگرد روی زمین! اصلا شنیدی چی گفتم؟
- اوه... متاسفم. راستش نه. انقدر مجذوب حرکات لب و دهنت و اون اخم ریزت شدم که نفهمیدم چی گفتی.

خندید و گفت:
+ خیلی مسخره ای.
- تمام این مدت داشتی اینو بهم میگفتی؟
+ نه. داشتم می گفتم این توی تنت فوق العاده میشه.

و با انگشت، پیراهن آبی تیره ای رو که تن مانکن بود رو نشونم داد. راست می گفت. آبی به پوست روشن و موهای مشکیم میومد. یه جورایی رنگ مورد علاقه ی خودم محسوب میشد. لبخند زدم و گفتم:
- انتخاب خیلی خوبیه.
+ باید امتحانش کنی.

فروشنده رو صدا زد و ازش خواست که اون پیرهن رو برامون بیاره. دوباره چرخی توی فروشگاه زد و با دقت، تک تک قفسه ها رو از نظر گذروند. منم محو تماشاش بود. نمیدونم تا به حال چنین چیزی رو تجربه کردی یا نه، اینکه حس کنی قلبت جایی
خارج از قفسه ی سینه ت قرار داره. من اون شب، این رو تجربه کردم. قلبم توی سینه م نبود. اصلا دیگه مال نبود! داشت مقابل چشمهام راه میرفت و من با نگاهم دنبالش می کردم. اگه کسی تا چند ماه قبل ازم در مورد عشق می پرسید، میگفتم مزخرفه. همه ش افسانه و داستانه. عشق وجود نداره. اما الان خودم داشتم به مردی نگاه می کردم که حاضر بودم نفسهام رو برای یه لبخندش بدم. اگه این اسمش عشق نیست، پس چیه؟
پیرهن ابریشمی ارغوانی رنگی رو نشونم داد و گفت:
+ این لباس منه!
- کاملا استایلته.
+ می خرمش.

فروشنده با پیرهن توی دستش به سمتمون اومد. مگنس رو کرد بهش و گفت:
+ اینم میخوایم.
+ الان براتون میارم آقا.

به طرف اتاقهای پرو رفتیم. خلوت بود و جز دو تا زن مسن ، کس دیگه ای اونجا نبود. پیرهن رو از دست مگنس گرفتم و رفتم داخل تا بپوشمش.
دکمه ها رو بستم و برگشتم بیرون. مگنس با دیدنم سوتی زد و گفت:
+ میدونستم بهت میاد! عالیه!
- یه چیزی بگو که خودم ندونم.

قبل از اینکه جوابی بهم بده، فروشنده با لباس ارغوانی رنگی که مگنس انتخاب کرده بود برگشت. با لبخندی بهم گفت:
+ می بینم که سایزش کاملا مناسب شماست. انتخاب کردین؟
- بله. همین رو میخرم.
+ بسیار عالی.

لباس رو به مگنس داد و رفت. مگنس چشمکی بهم زد و رفت تا لباس رو امتحان کنه.
بعد از اینکه تمام خریدها انجام شد، برای شام به رستوران رفتیم. یادم نمیاد چی سفارش دادیم و چی شد. فقط مگنس رو یادمه که چطور می خندید و چطور باهام حرف می زد. هیچ وقت به اندازه ی اون شب دلم نخواست که آدم دیگه ای باشم.
هرکسی؛ مهم نبود. فقط میخواستم آشغالی که بودم، نباشم. قاشق رو توی بشقاب گذاشت و با نگرانی پرسید:
+ آرون... تو حالت خوبه؟
- آره آره. خوبم.
+ چرا چشمهات قرمزه؟

Deceiving VeilsWhere stories live. Discover now