24

287 59 40
                                    

هی گایز😊
از اونجائیکه امشب دارم میرم مسافرت و تا چند روز نمیتونم آپ کنم، گفتم پارت بعدی رو یه کم زودتر بذارم. امیدوارم خوشتون بیاد. و البته من رو ببخشید بابتش😅😅😅
حالا خودتون متوجه میشید چرا😃
با نظرات قشنگتون، خوشحالم کنید😆
Love You All
______________________________________

ایزی گونه م رو بوسید و به آرومی گفت:
+ الک بیدار شو. رسیدیم خونه.

بدون اینکه چشمهام رو باز کنم، غر زدم و گفتم:
- ولم کن. میخوام بخوابم.
+ بریم روی تخت خودت بخواب. بلند شو داداش بزرگه.

با کلی سختی و زحمت بالاخره از ون بیرون اومدم. چشمهام نیمه باز بود و کنترلم رو به دست خواهر و برادرم سپرده بودم که منو ببرن توی اتاقم. فقط میخواستم بخوابم. وقتی وارد خونه شدیم، مریس با نگرانی اومد جلو و پرسید:
+ چی شده الک؟ حالت خوبه؟

جیس به جای من جواب داد:
+ حالش خوبه. فقط خسته س. می برمش سر جای خودش.

مریس چیزی نگفت. فقط سرش رو با ناراحتی تکون داد و از سر راه رفت کنار.
جیس من رو به سمت تختم برد و کمکم کرد روش دراز بکشم. حتی رمق تعویض لباسهام رو هم نداشتم. آخرین چیزی که قبل از یه خواب عمیق یادم میاد، بوسه ی کوتاهی بود که جیس روی پیشونیم گذاشت.
وقتی بیدار شدم، همه چیز برام گنگ بود. سرم درد می کرد و گلوم خشک شده بود. یه کم طول کشید تا یادم بیاد که برگشتم خونه. همون لحظه، در باز شد و مریس وارد اتاق شد. وقتی دید بیدارم، کنارم روی تخت نشست و دستش رو روی صورتم کشید. با
لحنی که ترکیبی از مهربونی و نگرانی داشت گفت:
+ بالاخره بیدار شدی.
- مگه چقدر خوابیدم؟
+ بیشتر از بیست و چهار ساعته.
- واقعا؟
+ آره. الک... چی شده؟ چه اتفاقی افتاده که پسر من رو که همیشه مثل صخره محکم بود، این طور پریشون کرده؟
- صخره ها هم میشکنن مامان.
+ من نگرانتم. بهم بگو جریان چیه؟
- چیز مهمی نیست. بهش فکر نکن.
+ چیز مهمی نیست؟ پس چرا توی خواب داشتی گریه می کردی؟ چرا صدای ناله هات هر چند دقیقه یکبار به گوش من می رسید؟
- نمی دونم. حتما کابوس می دیدم.
+ الک... می دونم که مادر خوبی براتون نبودم. اما بذار برای یک بار هم که شده برات مادری کنم. حداقل می تونم حرفهات بشنوم. تو پسر منی، عزیزترین کس زندگی من توئی. نمی تونی حالم رو تصور کنی وقتی دیدمت که اونجوری برگشتی!

سرم رو روی پاهاش گذاشتم و دستهام رو دور کمرش حلقه کردم. با بغض گفتم:
- چرا زودتر به فکرت نرسید که برامون مادری کنی؟ چرا گذاشتی انقدر توی لجن و کثافت فرو بریم مامان؟ اگه اون روزی که اولین خلافم رو انجام دادم، به جای تشویق بهم سیلی می زدی و مانعم می شدی، زندگی ما الان اینجور نبود.
+ الک... من...
- هیچی نگو. فقط بذار چند دقیقه همین جور بمونم. از تمام وظایف مادرانه ت فقط همینو می خوام.

با دستهاش، موهام رو نوازش کرد و چند ثانیه ی بعد، صدای فین فینش بهم فهموند که با حرفهام اشکش رو در آوردم. از اینکه ناراحتش کنم متنفر بودم. اما اون لحظه خسته تر از اونی بودم که بتونم اهمیت بدم.
*****
تقریبا یک هفته ای میشد که برگشته بودم خونه. نه میلی به غذا خوردن داشتم، نه حوصله ی حرف زدن. جز برای دوش گرفتن و رفتن به دستشویی، از تختم پائین نمی اومدم.
زندگی من به دو بخش تقسیم شده بود؛ قبل از مگنس، و بعد از اون. دلم براش تنگ شده بود و حتی لحظه ای هم از فکرش بیرون نمی اومدم. صداش هنوز توی گوشم بود و حتی گاهی نرمی لبهاش رو روی لبهای خودم حس می کردم.
تازه اوایل پائیز بود و هوا کم کم داشت خنک می شد. اما من جوری احساس سرما می کردم که انگار
وسط زمستونه. پتو رو کامل روی سرم می کشیدم و سعی میکردم صدای گریه هام به گوش کسی نرسه.
مریس بهم التماس می کرد که باهاش حرف بزنم تا آروم بشم. جیس از اینکه نمی دونست مشکلم چیه، عصبانی بود. می فهمیدم که با تمام وجودش میخواد بهم کمک کنه، اما نمی دونه چطور. حتی یکی دوبار هم رابرت اومد توی اتاق. اول با ملایمت
و بعد با عصبانیت بهم تشر زد که خودم رو جمع و جور کنم و مثل دخترهای نوجوون کز نکنم یه گوشه و اشک بریزم. اون حتی ازم نپرسید دردم چیه، اما توقع داشت دوباره سرپا بشم!
تنها کسی که حقیقت رو می دونست، ایزی بود. قسمش داده بودم به کسی حرفی نزنه. مطمئن نبودم چرا می خواستم ماجرا مخفی بمونه. ترس از قضاوت شدن بخاطر اینکه عاشق یه مرد شدم، یا احساس شرمندگی بابت پس زده شدن.
ایزی کنارم می نشست و با چشمهای خیس از اشکش بهم نگاه می کرد. هر کاری که توی زندگیم کرده بودم فقط و فقط به خاطر خانواده م بود. دلم نمی خواست که خم به ابروشون بیاد. اما الان خواهر کوچولوی من، داشت بخاطر من غصه می خورد و اشک می ریخت. از خودم بیزار بودم که اینجور باعث ناراحتی و آشفتگیشون شدم. اما نمی
تونستم کاری کنم. انقدر داغون بودم که نمی تونستم مثل همیشه ادعا کنم خوبم و همه چیز رو به راهه.
ایزی کنارم دراز کشید و اشکهام رو پاک کرد. با ناراحتی گفت:
+ یه چیزی برات بیارم بخوری؟
- گرسنه نیستم.
+ خودت رو توی آئینه دیدی؟ رنگ به رو نداری. پای چشمهات گود افتاده. می خوای تا ابد به این وضع ادامه بدی؟ فکر کردی با شکنجه دادن خودت، مگنس
برمیگرده؟
- نه ایزی. برنمیگرده. اون دیگه هیچ وقت برنمیگرده.
+ پس سعی کن فراموشش کنی!
- چجوری؟ همش دارم جلوی چشمم می بینمش. نمیتونم فراموشش کنم. دلم... دلم براش تنگ شده!
+ می دونم داداش بزرگه.
- ایزی، من واقعا دوسش دارم!
+ البته که داری.

Deceiving VeilsWhere stories live. Discover now