23

260 48 51
                                    

چیزی که می شنیدم نمی تونست حقیقت داشته باشه! از بین این همه آدم روی کره ی زمین، چرا ونسا!؟!
فلج شدم. توان حرکت نداشتم. انگار یه سطل بزرگ آب جوش روی تنم ریخته شده بود. اونجا بود که فهمیدم بدبختی هم عظمتی داره!!
مگنس لبخند مهربونی زد و از جاش بلند شد. دستش رو به سمت ونسا گرفت و مودبانه گفت:
+ از آشنایی با شما خوشوقتم خانم.

وانمود کردم که متوجه نشدم. خیلی حرکت مسخره ای بود. اما دست خودم نبود. نمیخواستم باهاش روبرو بشم. از گوشه ی چشم دیدم که مگنس سرش رو به سمت من چرخوند و با نگاهی منتظر، بهم خیره شد. اما من عکس العملی نشون ندادم.
بالاخره مگنس گفت:

+ ایشون هم آرون هستن. دوست پسر من.

و با حرکت سر بهم اشاره زد که بلند شم! نمیشد مخفی شد. نمیشد فرار کرد. آب دهنم رو قورت دادم و با پاهای لرزون از جام بلند شدم. به سختی چرخیدم به سمتش و با لبخند کاملا تصنعی گفتم:
- سلام. عذر میخوام. متوجه نشدم.

ونسا انگار که روح دیده باشه، با دیدنم فریاد خفه ای از تعجب کشید. دستش رو گذاشت روی دهنش و گفت:
+ پیتر؟

- چی؟ حتما من رو با کس دیگه اشتباه گرفتید.
+ نه امکان نداره. امکان نداره این چهره و این صدا رو با کسی اشتباه بگیرم. هزار سال هم بگذره، تو رو به وضوح به خاطرم دارم پیتر پولیستر!

مگنس نگاهی به ما انداخت و پرسید:
+ جریان چیه؟
- نمی دونم. فکر می کنم این خانم، من رو با کسی اشتباه گرفتن.
+ کاملا مطمئنم که خودتی!

مگنس لبخندی زد و با آرامش گفت:
+ حتما اشتباهی پیش اومده. دوست پسر من مدت زیادی نیست که از پاریس اومده.
+ ما حدود سه ماه پیش با هم ملاقات کردیم.

رو به من کرد و با چشمهای تنگ شده پرسید:
+ میخوای منکر بشی؟
- خانم... من... حتما اشتباه می کنید. من تا به حال شما رو ندیدم.

این بار با صدای بلندتری گفت:
+ من اشتباه نمی کنم! تو پیتری. همون پیتر عوضی و دروغگو! همون که راه میفته و با چند تا جمله ی فلسفی، سر مردم کلاه می ذاره. این بار دیگه چه نقشه ای توی سرت داری؟

صدای بلند موسیقی، مانع می شد که توجه مهمونها بهمون جلب بشه. فقط چند نفری که نزدیکمون بودن با کنجکاوی نگاهمون کردن. مگنس که کلافه به نظر می رسید گفت:
+ لطفا تمومش کنید خانم. حق ندارید باهاش اینطور صحبت کنید! حتما آرون رو با کس دیگه اشتباه گرفتید.
+ اوه. پس به شما گفته اسمش اینه؟
+ اسمش همینه!
+ نیست!
+ دیگه داری توهین می کنی خانم!

بازوی مگنس رو گرفتم و گفتم:
- بی خیال. یه سوتفاهمه. بیا تمومش کنیم.
+ نمی تونم اجازه بدم یکی از راه برسه و بهت تهمت بزنه.

ونسا پوزخندی زد و گفت:
+ می تونم ثابت کنم که اشتباه نمی کنم.

آب دهنم رو قورت دادم و این بار کمی محکمتر بازوی مگنس رو چسبیدم و با لحنی که مطمئن بودم التماس توش موج میزنه گفتم:
- مگنس خواهش میکنم بیا بریم!

Deceiving VeilsOnde histórias criam vida. Descubra agora