هااااای گایز
عایم بک😅
این پارت، قسمت آخره. مرسی که تا اینجای داستان باهام همراه بودید.
داستان بعدی رو هم بزودی آپ میکنم براتون😊
______________________________________
چیز زیادی از روزایی که توی تب داشتم می سوختم رو به خاطر ندارم. جز صداهای گنگ و تصاویر محو. گاهی مگنس رو می دیدم که کنارم نشسته و دستم رو توی دستش گرفته. گاهی کامیل رو می دیدم که داره بهم میخنده و میگه لیاقتم همینه. یا کلی توهم
های دیگه. کم کم به کمک داروها و کمپرس آب سردی که ایزی برام انجام داد، تبم پائین تر اومد و کمی هشیارتر شدم.
صدای داد و فریادی که توی خونه پیچیده بود توجهم رو به خودش جلب کرد. قبل از اینکه بتونم از جام بلند شم و برم تا بفهمم چه خبر شده، در با شدت باز شد و رابرت به داخل اتاق هجوم آورد. بقیه هم به دنبالش. رابرت روبروی من موند و با
عصبانیت پرسید:
+ تو چه مرگته؟ بالاخره میخوای اون دهنتو وا کنی یا نه؟
- چیزیم نیست.
+ چیزی نیست؟ حالت خوبه؟ بسیار خوب. پس کونت رو تکون بده و از این دخم بیا بیرون. یه کار دیگه پیدا کردم.جیس با صدای بلند گفت:
+ چی داری میگی؟ نمی بینی هنوز تب داره؟
+ خودش گفت حالش خوبه.
+ اما نه اونقدری که بخواد یه کار دیگه رو شروع کنه!رابرت بدون توجه به حرف جیس، رو به من کرد و گفت:
+ همین الان زنگ بزن به رافائل و جزئیات رو ازش بپرس. بعدشم برو انجامش بده. فهمیدی یا نه؟
- من هیچ کاری انجام نمی دم. دیگه نیستم.
+ چی گفتی؟؟
- شنیدی. دیگه نمیخوام خلاف کنم.
+ شوخیت گرفته؟
- کاملا جدی هستم.
+ تو غلط می کنی! این خونه خرج داره. زندگی خرج داره. من خرج دارم!
- به من مربوط نیست.اومد جلوتر و خم شد روم. یقه م رو محکم چسبید و با عصبانیت گفت:
+ همین الان زنگ می زنی به اون رافائل عوضی. وگرنه گورتو از اینجا گم می کنی.مریس با گریه گفت:
+ دست از سرش بردار رابرت! اذیتش نکن!جیس بازوهاشو از پشت دورش حلقه کرد و کشان کشان از اتاق به بیرون بردتش.
ایزی دهنش رو با دستش پوشوند و بهم زل زد. جو اتاق سنگین شده بود. لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
- خوبم. نگران نشو.پتو رو از روم کنار زدم و بلند شدم رفتم سمت حموم. حس می کردم بوی تند عرق میدم. شیر آب رو باز کردم و با همون لباسها رفتم زیر آب. واقعا تحمل رفتارهای رابرت رو نداشتم. خودم به حد کافی عصبی و داغون بودم؛ اونم مداوم با پیشنهادهای کاری مختلف، مثل دارکوب مغرمو سوراخ می کرد.
وقتی برگشتم توی اتاق، مریس تختم رو مرتب کرده بود و داشت لباسهام رو به دقت توی کمد میذاشت. عجیب بود. شاید اولین باری بود که می دیدم داره به مرتب بودن خونه اهمیت میده! ازش خواستم بره بیرون تا لباس تنم کنم. بدو هیچ حرفی، اونجا رو ترک کرد. روی تخت نشستم و به دیوار خیره شدم. دوباره داشتم
به مگنس فکر میکردم. حتی فکر کردن بهش هم باعث تپش شدید قلبم میشد. اولین لباسهایی که به دستم رسید و گرفتم و تنم کردم. چند دقیقه ی بعد، بدون هیچ توضیحی از خونه زدم بیرون.
شروع کردم به بی هدف راه رفتن. وقتی به خودم اومدم که دیدم مقابل خونه ی مگنس ایستادم. چراغهای خونه خاموش بودن و هیچ اثری از حضور مگنس توی خونه به چشم نمی خورد.
رفتم به پیاده روی سمت مقابل و به درخت تکیه دادم. دلم میخواست اونجا بمونم تا وقتی برمیگرده خونه ببینمش. به همین هم قانع بودم که از دور ببینمش.
گوشیم که زنگ می خورد رو از جیبم در آوردم و بهش نگاه کردم. اسم رافائل رو صفحه ی گوشی دیده میشد. حوصله نداشتم جوابشو بدم اما میدونستم دست بردار نیست. تماس رو وصل کردم و با کلافگی گفتم:
- چی میخوای؟
+ هی الک. منم از شنیدن صدات خوشحالم!
- پرسیدم چی میخوای؟
+ خیلی تلخ و خسته کننده ای. میدونستی؟
- اگه حرف نزنی قطع می کنم.
+ باشه. اول اینکه لعنت بهت بیاد! دوم اینکه یه کار توپ برات سراغ دارم.
- آره. اینو از هزار دفعه ای که به رابرت زنگ زده فهمیدم! تو فکر کردی اون مدیر برنامه های منه که جای اینکه به خودم زنگ بزنی، به اون خبر میدی؟
+ بهت زنگ می زدم قبول می کردی؟
- نه. دیگه نیستم.
+ تو چه مرگت شده پسر؟ تا جایی که می دونم، کار قبلی خیلی خوب پیش رفت. عروسی پسره رو بهم زدی و کلی هم پول گرفتی!
- دلیلش به خودم مربوطه.
+ باشه. اما این کار رو قبول کن. پول خوبی توشه.
- خودت برو سراغش.
+ مطمئن باش اگه نیویورک بودم حتما می رفتم!
- کدوم گوری هستی؟
+ من اومدم مکزیک ابله. دیدن خانواده م.