روزها پشت سر هم سپری میشدن و هر روز به مراسم ازدواج نزدیکتر می شدیم. راستش دیگه پیروزی توی این پرونده اولویت اولم نبود. این مگنس بود که برام اهمیت داشت. واقعا به این نتیجه رسیده بودم که کامیل همسر مناسبی برای مگنس نیست. اون فقط ادعای عاشقی می کرد، اما من میدونستم که همش دروغه.
شبها رو به عشق جلسه ی تمرینمون صبح می کردم، و روزها رو با یادآوری لمس های گاه و بیگاه بدن مگنس میگذروندم. عاشقش شده بودم و تازه می فهمیدم که مگنس همون کسیه که همیشه تو زندگیم کم بود. نقطه اشتراک زیادی با هم داشتیم و خیلی خوب حرف همدیگه رو می فهمیدیم. خیلی وقتها پیش اومده بود که جمله های همدیگه رو کامل میکردیم. نمی دونم به نیمه ی گم شده یا جفت روح اعتقاد داری یا نه. اما میتونم بگم مگنس جفت روح من بود. کنارش حس آزادی می کردم و خیلی
راحت می تونستم در مورد احساسم حرف بزنم. مگنس یه شونه ی امن بود که میتونستی سرت رو روش بذاری و در مورد هرچی که دلت میخواست درد دل کنی. بدون اینکه نگران قضاوت شدن باشی.
البته منم نقش یه دوست خوب رو براش بازی میکردم و کنارش بودم. وقتی با کامیل به مشکل بر میخورد یا وقتی از چیزی غمگین میشد، فورا به سراغ من میومد. با هم می رفتیم بیرون، بار، دیسکو یا هرجای دیگه. با همدیگه خوش میگذروندیم. کم کم حس میکردم که خلا عاطفیش رو با من پر میکنه. یه بار خودش بهم گفت طولانی ترین مدتی که با کامیل قهر مونده، سه ساعت بوده. اما الان قهرهاشون به دو روز هم میرسید. نه که فکر کنی رفتار کامیل تغییر کرده بود، نه! بلکه این مگنس بود که داشت تغییر می کرد. یا اگه بهتر بگم، چشم هاش داشت به روی حقیقت باز میشد. حقیقت این بود که کامیل به خواسته ها و تمایلات مگنس اهمیت نمیداد. حتی نظر مگنس رو در مورد هیچ کدوم از مسائل مربوط به مراسم نمی پرسید. مثلا مگنس از
کیک وانیلی متنفر بود، اما چون کامیل عاشق کیک وانیل بود، پس قطعا کیک عروسیشون باید یه کیک وانیلی هشت طبقه میشد. یا مثلا مگنس از رنگ فیروزه ای خوشش نمی اومد، اما کامیل بدون توجه به نظر مگنس، گلها و دستمال های روی میزهای مهمون ها رو به این رنگ سفارش داد. و ده ها مورد دیگه. مسئله سر نحوه ی برگزاری مراسم نبود! مسئله این بود که کامیل احترامی برای مگنس قائل نبود. بهش اهمیتی نمیداد و هر کاری که خودش دلش میخواست رو انجام میداد. بعدش با چند تا عشوه و دلبری مگنس رو نرم می کرد. اما ظاهرا این
حربه دیگه داشت قدیمی میشد. ساعت حدود پنج عصر بود که مگنس بهم زنگ زد. جواب دادم و با خوشحالی گفتم:
+ سلام مگنس. چه خبر؟
+ هی آرون. حالت چطوره؟
+ خوبم. تو چطوری؟ کامیل چطوره؟
+ خوبیم. آرون، امروز خیلی بیکارم. دارم کلافه میشم. بریم بیرون؟
+ حتما. چرا که نه.
+ بار نزدیک هتل چطوره؟
+ خیلی خوبه.
+ تا نیم ساعت دیگه اونجام. فعلا.
+ فعلا.نیم ساعت بعد، توی بار کنار هم نشسته بودیم. پرسیدم:
+ چرا امروز تنها موندی؟ کامیل کجاست؟آهی کشید و گفت:
+ با دوستاش رفته استخر. فکر کنم با اونا بهش بیشتر خوش میگذره تا من.
+ بس کن مگنس. میدونی که اینطور نیست.
+ پس چرا با من نیومد تیر اندازی؟
+ تیر اندازی؟
+ آره. تیر اندازی با کمان.
+ نمی دونستم تیر اندازی بلدی!
+ گاهی تمرین می کنم. اما کامیل باهام نمیاد. میگه یه کار مزخرف و احمقانه س.
+ خیلی هم باحاله. من هیچ وقت انجامش ندادم، اما دلم میخواست امتحانش کنم.
+ واقعا؟
+ آره، واقعا.
+ می تونیم با هم بریم. اگه دلت میخواد.
+ معلومه که دلم میخواد.
+ الان بریم؟
+ میشه؟
+ چرا که نه.
+ پس بریم.