10

246 57 7
                                    

برگشتم به هتل و چمدونم رو پرت کردم یه گوشه. با همون لباسها رفتم حموم و شیر آب سرد رو تا ته باز کردم. حرکت آب سرد لا به لای موهام و روی کل تنم، یه کم اعصابم رو آروم میکرد. نمیدونم چقدر توی اون حالت موندم. وقتی به خودم اومدم که از شدت سرما بی حس شده بودم. لباسهای خیسم رو از تنم در آوردم و انداختم گوشه ی حموم. داشتم یخ میزدم، اما از طرفی لذت هم می بردم. حوله رو
دور کمرم پیچیدم و رفتم بیرون از حموم. لبه ی تخت نشستم و از پنجره ی نیمه باز اتاق خواب، به چراغهای شهر خیره شدم. خسته بودم. نه فقط جسمی؛ روح و ذهنم هم خسته بود.
تو زندگیم کم خلاف نکرده بودم، اما حداقل وجدانم راحت بود که زندگی کسی رو نابود نکرده بودم! من مواد فروخته بودم، اما نه به هرکسی. به مشتری معتادی که سالها بود درگیر شده بود و اگه من هم بهش نمیرسوندم بالاخره از یکی دیگه گیر میاورد. من کلاهبرداری و سرقت کرده بودم، اما فقط از آدمهای پولداری که با کم شدن اون مبلغ از جیبشون، حتی ککشون هم نمی گزید.
اما این بار مجبور بودم بر خلاف تمام اصول و قوائدی عمل کنم که همیشه بهشون پای بند بودم. آره من یه عوضی بودم، اما حتی منم یه خط قرمزهایی برای خودم داشتم. و اون شب مجبور شدم به زیر پا گذاشتن اون خطهای قرمز تن بدم. مجبور شدم قبول کنم که آینده ی دوتا عاشق رو خراب کنم.
کم کم پرتوهای کم جون خورشید از سمت شرق شروع کرد به روشن کردن آسمون باد خنک دم صبح، روی پوستم می نشست و تن لختم رو سرد و سردتر می کرد. ام حس خوبی داشت. دلم میخواست تا ابد همونجا و در همون حال بمونم، به جای اینکه
با مگنس و کامیل برم به سالن رقص و برای بهم زدن زندگیشون نقشه بکشم. اما مجبور بودم. از شر جیم خلاص شده بودم، اما الان دیگه با بین طرف بودم. پول گرفته بودم تا کاری که ازم خواسته بود رو انجام بدم. اگه موفق نمی شدم، دوباره بدهی روی بدهی، دوباره تهدید خانواده م، دوباره اعصاب خراب و دوباره بدبختی.
خودم رو از پشت روی تخت پرت کردم و نفهمیدم که کی چشمهام بسته شد.
دینگ دینگ آلارم ساعتم، من رو از خواب بیدار کرد. به سختی چشمهام رو باز کردم و اطرافم رو از نظر گذروندم. فقط چند ساعت خوابیده بودم و هنوز خیلی خسته بودم. اما زندگی جریان داشت و باید میرفتم سراغش.
با خستگی، تنم رو که بخاطر بد خوابیدن کوفته شده بود بلند کردم و کش و قوسی به خودم دادم. حوله از دور کمرم باز شده بود و کاملا لخت بودم. رفتم سراغ چمدونم. لباسهام وحشتناک بودن. بهم ریخته و چروک!
فقط نیم ساعت وقت داشتم. باید تا قبل از اومدن مگنس لباسهام رو اتو می کردم و آماده می شدم.
*****
مگنس راس ساعت جلوی هتل منتظرم بود. این بار کامیل همراهش نبود. سوار شدم و با لبخند گفتم:
+ صبح بخیر مگنس. کامیل کجاست؟

ماشین رو روشن کرد و شروع کرد به حرکت.
+ راستش کامیل امروز نمی تونه بیاد. هنوز بخاطر اون شب احساس بدی می کنه. من ازش خواستم که امروز رو هم استراحت کنه. از نظر تو که مشکلی نداره؟
+ نه اصلا. اتفاقا بد هم نشد. میتونیم روی یه سری از حرکاتت بیشتر کار کنیم. باید اعتراف کنم که استعداد کامیل خیلی از تو بیشتره.

Deceiving VeilsWhere stories live. Discover now