با همون لباسهایی که تنم بود، خودمو پرت کردم روی تخت و مثل دیوونه ها شروع کردم به قهقهه زدن. باورم نمیشد که چه اتفاقی افتاد. باورم نمیشد مگنس کامیل رو پس زد. باورم نمیشد جلوی اون همه آدم منو بوسید. با یادآوری داغی لبهاش، دستم رو روی لبم کشیدم و چشمهام رو بستم. روی ابرها
بودم. هیچ وقت تو زندگیم، چنین احساسی رو تجربه نکرده بودم.
صدای خفه ی ویبره ی گوشیم، منو به خودم آورد. گوشیمو از جیبم در آوردم و به عکس ایزی که روی صفحه افتاده بود نگاه کردم. چه حالی میشد اگه می فهمید مگنس چیکار کرده؟ تصمیم گرفتم یه کم سر به سرش بذارم. تماس رو وصل کردم و منتظر موندم تا حرف بزنه. ایزی به آرومی گفت:
+ الک... حالت خوبه؟
- نه. خوب نیستم.
+ کجایی؟
- برگشتم هتل.
+ پس همه چیز تموم شد. هان؟
- آره تموم شد.
+ الک... برگرد خونه. همین امشب برگرد.
- نمی تونم.
+ یعنی چی که نمی تونی؟ نباید تنها بمونی!
- میخوای کمکم کنی؟
+ معلومه که میخوام!
- پس امشب بیا دیدنم. همون بار همیشگی. اون کله پوکها رو هم با خودت بیار.
+ برای چی؟خندیدم و گفتم:
- برای اینکه جشن بگیریم!
+ الک، داری گیجم میکنی! تو مطمئنی که حالت خوبه؟ چیو باید جشن بگیریم؟ مگه نگفتی همه چیر تموم شده؟
- تموم شده. اما نه اونجوری که فکر میکنی.و شروع کردم به تعریف کردن همه ی ماجرا. با تمام جزئیات! وقتی حرفهام تموم شد، ایزی چنان جیغ بلندی کشید که مجبور شدم گوشی رو از گوشم فاصله بدم. با همون جیغ و فریاد گفت:
+ الک! تو یه عوضی واقعی هستی، میدونستی؟؟؟ چرا زودتر بهم نگفتی؟؟ تو اونجا مشغول کیف کردن بودی، در حالی که من داشتم اینجا برات غصه میخوردم!!!
- آروم باش ایزی! باور کن خیلی وقت نیست که برگشتم هتل. میخواستم بهت خبر بدم، که خودت زودتر زنگ زدی. میدونی که من همه چیز رو بهت میگم.
+ آره درسته. حالا بگو ببینم، چرا شب رو کنار همدیگه نموندین؟
- چون مگنس باید میرفت خونه ی پدر و مادرش تا باهاشون حرف بزنه. و حتما کامیل هم امشب مگنسو راحت نمیذاره. پس به این نتیجه رسیدیم که امشب وقت مناسبی برای اولین قرارمون نیست.
+ متوجه شدم.
- بالاخره امشب با من جشن می گیرین یا نه؟
+ معلومه که آره! با بقیه هماهنگ میکنم.
- می بینمت موش خرما.گوشی رو پرت کردم روی تخت و با خوشحالی رفتم که دوش بگیرم و آماده بشم.
*****
لیوانهای بزرگ آبجومون رو محکم به هم زدیم و همصدا گفتیم:
+ به سلامتی.سایمون با خوشحالی پرسید:
+ برامون تعریف کن پسر. چجوری تونستی مگنس رو منصرف کنی؟شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- ازم نخواه که رمز و راز کارم رو براتون لو بدم.کلری سرش رو به شونه ی جیس تکیه داد و گفت:
+ بی خیال الک! ما که هیچ رازی بین خودمون نداریم. برامون بگو.
- اوه، آره؟ هیچ رازی نداریم؟ پس یه چیزی رو بهم بگو. چند ماه پیش که رفتم سر کشوی جیس، یه شورت قرمز دیدم که عکس اسپایدرمن داشت. تو اونو براش خریدی، یا خودش فتیش عنکبوتی داره؟