ایزی با دهنی که از تعجب باز مونده بود بهم نگاه کرد و پرسید:
+ خودت؟! الک می فهمی چی داری میگی؟ داریم در مورد تدریس رقص حرف می زنیم! این دیگه فلسفه و منطق نیست که بتونی با خوندن کتاب ” آموزش فلسفه در دقیقه“ نقش یه فیلسوف رو بازی کنی! مگنس بین هم مثل ونسا ادلاند احمق نیست که بتونی به این سادگی گولش بزنی!
+ منم نگفتم که ساده س. اما این تنها راهیه که داریم. کسی نقشه ی بهتری داره؟همه شون به هم نگاه کردن و سرشون رو تکون دادن. شونه م رو بالا انداختم و گفتم:
+ پس می چسبیم به همین نقشه. هوم؟ تا جاییکه من می دونم، این یارو قراره ده روز دیگه بیاد نیویورک.سایمون با لبخند گفت:
+ قرار بود بیاد! از همین الان می تونی قراردادش رو فسخ شده تلقی کنی.
+ روت حساب می کنیم سای. خوب. ما ده روز وقت داریم. باید به سالسا و تانگو مسلط بشم. کلری، یادمه یه دوستی داشتی که با یه رقصنده ازدواج کرده بود. درسته؟
+ آره. اما مدتها میشه که باهاش در ارتباط نیستم.
+ همین الان بهش زنگ بزن و یه قرار بذار. بگو یه دوره ی آموزش فوق فشرده نیاز داریم. ایزی، تو هم باید یه کم در مورد فرانسه تحقیق کنی. نباید وقتی حرف از فرانسه میشه کم بیارم. چند دست لباس مناسب هم برام جور کن. یه چیزی که در حد یه مدرس رقص حرفه ای باشه. جیس، ما به پول نیاز داریم. هر چند تا کیف و جیب که می تونی رو خالی کن. حتی یک دلار هم برامون ارزشمنده. سایمون، همین الان کارت رو شروع کن. منم روی کاراکتر جدیدم کار می کنم. آرون فیلیپ قراره زندگی
مگنس بین رو زیر و رو کنه.و صدای برخورد لیوانهای آبجومون توی فضای پر سر و صدای بار پیچید.
*****
چمدونم رو دنبال خودم کشیدم و شروع کردم به قدم زدن توی سالن فرودگاه. هیجان داشتم و سعی میکردم به اعصابم مسلط باشم. ده روز خسته کننده و پر مشغله رو پشت سر گذاشته بودم و الان بابتش به خودم افتخار میکردم. تونسته بودم توی این
مدت کوتاه خودم رو به سطح قابل قبولی از رقص برسونم. چند تا جمله و اصطلاح مهم فرانسوی هم حفظ کرده بودم تا نقشم رو باور پذیرتر کنم. قرار بود پرواز مستقیم پاریس به نیویورک، ساعت پنج عصر به زمین بشینه. یعنی دقیقا دوازده دقیقه ی دیگه.
چشمهام رو بستم و شروع کردم به مرور هزار باره ی نقشه م. باید موفق می شدم. شکست به هیچ وجه برای من قابل قبول نبود. نمی تونستم بپذیرمش!
صدای ظریف و زیبای زنی که از بلندگوها پخش شد در کل فرودگاه پیچید و فرود اومدن پرواز پاریس به نیویورک رو اعلام کرد. به سمت گیت رفتم و منتظر شدم.
مدت زیادی نگذشت که جمعیت زیادی که وارد سالن می شدن رو دیدم. به سرعت خودم رو قاطی جمعیت کردم و باهاشون همراه شدم. عده ی زیادی برای استقبال از مسافرهاشون اومده بودن. چشم چرخوندم و همه رو از نظر گذروندم. نگاهم روی
پلاکارد نسبتا بزرگی که اسم آرون فیلیپ روی اون به چشم می خورد ثابت موند.
نقاب ادب و وقارم رو روی چهره م گذاشتم و با لبخند به سمت مرد نسبتا مسن و شیک پوشی که پلاکارد رو در دست داشت حرکت کردم. مقابلش ایستادم و پرسیدم:
+ آقای مگنس بین؟