04

261 59 47
                                    

نگاهی به ساعت مچیم انداختم. به زور تونستم توی نور کم اتاق، ساعت رو ببینم. ساعت سه و چهارده دقیقه بود. صدای نفسهای آروم ونسا که در آرامش کامل کنارم خوابیده بود رو می شنیدم. بعد از دو مرتبه سکس پشت سر هم، معلومه که باید مثل یه جنازه بیفته روی تخت.
بدون اینکه بیدارش کنم، خیلی آروم و بی سر و صدا از جام بلند شدم و رفتم سراغ لباسهام. گوشیمو چک کردم. یه مسیج از جیس داشتم که نوشته بود:
+ برادر!!! کار تموم شد. بیا توی شمارش دلارها بهمون کمک کن پسر😉

فورا لباسهام رو پوشیدم و مخفیانه اونجا رو ترک کردم.
*****
وارد سوئیت شدم و با صدای بلند داد زدم:
+ گشنمههههه! هیچ کوفتی پیدا نمیشه بریزم تو شکمم؟

ایزی که با دسته ای اسکناس خودشو باد میزد گفت:
+ مگه شام نخوردی؟
+ چهار تا تیکه برگ و علف شد شام؟
+ الان یه چیزی برات میارم.

جیس و سایمون و کلری شدیدا مشغول شمارش بودن. پشت گردنمو خاروندم و پرسیدم:
+ چقدری هست حالا؟

جیس نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
+ تا اینجا که شمردیم، تقریبا به اندازه ی نصف طلب جیم میشه.
+ خوبه.

گوشیمو از جیبم در آوردم و شروع کردم به تایپ کردن:
+ هییییی ونسا. امیدوارم از شبی که با هم گذروندیم لذت برده باشی. بابت ساده لوح بودنت
ازت ممنونم. از کارل ادلاند هرزه هم تشکر کن. بهش بگو قول میدم دلارهاش رو به خوبی خرج کنیم. مواظب خودت باش و سعی کن یه کم عاقل شی. خدانگهدار.
سیم کارت رو از گوشیم خارج کردم و انداختم توی لیوان آبی که روی میز بود. ایزابل نون تست آغشته به کره ی بادوم زمینی رو داد دستم و گفت:
+ فقط همینو داشتیم. بگو ببینم... شبت چطور بود؟
در حالی که مشغول خوردن بودم گفتم:
+ دختره مثل یه جنازه توی تخت بود. هیچ حرکتی نمیکرد. همه کارا به عهده ی من بود. تا به
حال نکروفیلیا رو تجربه نکرده بودم، که امشب اونم تجربه کردم.

سایمون خندید و گفت:
+ اما صدای ناله های دختره تو کل راهرو پیچیده بود.

جیس در حالیکه که با مسخره بازی ادای ونسا رو در میاورد، با صدای سکسی و دخترونه ای
گفت:
+ آهههه... پیتررررر.... آههههههههه
+ خفه شید، پولا رو بشمارید. چند ساعت دیگه حرکت می کنیم.

کلری با تعجب پرسید:
+ چند ساعت دیگه؟ چرا انقدر زود؟
+ اینجا جای کوچیکیه. زود ردمون رو میزنن. هرچی سریعتر گورمون رو گم کنیم بهتره. اگه تا سه ساعت دیگه راه بیفتیم، فکر کنم شب می رسیم.

آخرین گاز رو به ساندویچ زدم و ادامه دادم:
+ از اونجایی قراره خودم بشینم پشت فرمون، پس میرم بخوابم. شما هم هرچی زودتر اینا رو بشمارید و از وسط جمعشون کنید.
*****
تمام طول مسیر رو با خنده و مسخره بازی و گفتن چرت و پرت گذروندیم. از سفر کوتاهمون راضی بودیم. با پولی که به دست آورده بودیم، میتونستیم یه دستی به سر و روی ون بکشیم. میتونستیم یه کم به خودمون برسیم و بقیه ش رو هم پرت کنیم تو صورت جیم. البته بدهیمون به جیم خیلی بیشتر از این حرفها بود. اما خوب، میشد تا چند وقت دهنش رو بست.
توی راه کلری و سایمون رو پیاده کردم و به سمت خونه روندم. خونه ی کوچیک و قدیمی که مطمئن بودم بیش از صد سال از عمرش می گذره. همیشه آرزوم بود که بتونیم از این خونه بریم. اما این اتفاق هیچ وقت نمی افتاد. آدمهای سطح پائینی مثل ما، لیاقت خونه و زندگی خوب رو ندارن. ما مجبوریم قبول کنیم که همینه که هست! چه خوشمون بیاد و چه نیاد.
ماشین رو متوقف کردم و پیاده شدیم. چراغ روشن خونه، خبر از بیدار بودن مریس و رابرت می داد. اول ایزی، بعد جیس و پشت سرش من وارد خونه شدیم. رابرت جلوی تلوزیون در حال چرت زدن بود و مریس هم طبق عادت همیشگی، مشغول ورق زدن مجله های تاریخ گذشته ی مد. با شنیدن صدای ما سرش رو از مجله گرفت و با خوشحالی گفت:
+ بچه های خوشگل من! بالاخره برگشتین؟ دلم خیلی براتون تنگ شده بود. بیاید نفری یه بوس به مامان بدین ببینم!

Deceiving VeilsWhere stories live. Discover now