بعد از نهار، مگنس من رو مقابل هتل پیاده کرد و خودش رفت تا به یکی از پروژه هاش سر بزنه. وارد اتاق شدم و رفتم لب پنجره نشستم. شماره ی ایزی رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده. یه کم طول کشید تا گوشی رو ورداره. از صداش معلوم بود که از خواب بیدار شده. در حالیکه خمیازه می کشید گفت:
+ سلام الک.
+ ایزی، حالت خوبه؟ از خواب بیدارت کردم؟
+ اشکالی نداره. من خوبم. تو در چه حالی؟
+ خوبم. جیس چطوره؟ هنوزم درد داره؟
+ اونم بهتره. بهش مسکن میدن. اما کلا بهتره. دکتر گفت دو روز دیگه مرخص میشه.
+ کسی پیششه؟
+ لازم نبود. اما مامان اصرار کرد پیشش بمونه.
+ خوبه. خیلی خوبه.
+ تو بگو. اوضاع اون ور خوب پیش میره؟دستم رو لای موهام کشیدم و گفتم:
+ آره خوبه. البته اگه نهار مزخرفی که خوردیم رو فاکتور بگیریم. دارم بالا میارم. همین الان حاضرم بخاطر یه چیزبرگر، حتی جیس رو هم بکشم.
+ منو چی؟ منو نمی کشی؟
+ شاید. البته اگه کمی سیب زمینی هم کنار چیزبرگر باشه.خندید و گفت:
+ خفه شو الک. خیلی عوضی هستی.
+ یه چیزی بگو که خودم ندونم.
+ الک... متاسفم. میدونم خیلی برات سخته. دلت نمیخواست این کار رو بکنی. اما بخاطر ما مجبور شدی برگردی. مخصوصا با همه ی اون جریانات مربوط به حست نسبت به مگنس و _حرفش رو قطع کردم و گفتم:
+ من امروز بوسیدمش ایزی.ایزی چند لحظه سکوت کرد. صدای خش خشی که اون ور خط به گوشم رسید، نشون میداد که داره توی تخت جا به جا میشه. نفس عمیقی کشید و گفت:
+ برام تعریف کن چی شد.
+ هیچی. باهاش رقصیدم و یه لحظه بوسیدمش. فقط همین.
+ خوب اون چیکار کرد؟
+ شوکه شد. خودم میدونم حماقت کردم. نزدیک بود گند بزنم به همه چیز. اما یه لحظه کنترلمو از دست دادم. همه ش توی یه ثانیه اتفاق افتاد ایزی.
+ اوه...
+ انتظارش رو نداشت. اما خوب، واکنش خاصی هم نشون نداد. ازش عذرخواهی کردم و اونم گفت که اشکالی نداره. البته از روی ادب اینو گفت.
+ چه حسی داشت؟ بوسیدنش رو میگم.با یادآوری بوسه مون، چشم هام رو بستم و سرم رو به قاب پنجره تکیه دادم و گفتم:
+ خیلی خوب بود ایزی. عالی بود. دلم میخواد بازم ببوسمش.
+ الک... من نگرانتم. تنها چیزی که برام اهمیت داره، احساس توئه. نگرانم که ضربه بخوری.
+ بهش گفتم گی هستم.
+ چرا اینو گفتی؟
- فکر کردم شاید تاثیرگذارتر باشه.
+ باور کرد؟
+ آره. و هیچ مشکلی با این قضیه نداشت. ایزی... من واقعا ازش خوشم میاد. خیلی زیاد.
+ داداش بزرگه...
+ نمیخوام با حرفهام حوصله ت رو سر ببرم. فقط، تو تنها کسی هستی که می تونم هرچی تو دلم میگذره رو بهش بگم. البته تو مجبور نیستی که_حرفم رو قطع کرد و با دلسوزی گفت:
+ الک!!! این حرف رو نزن! من خیلی خوشحالم که حرفهات رو بهم می زنی. اما کاش میتونستم بهت بگم همه چیز درست میشه. که ته داستان خوشحالیه و مثل کتابهای قصه، همه به آرزوهاشون میرسن؛ اما_
+ اما ما داریم توی دنیای واقعی زندگی میکنیم. و زندگی هم هیچ وقت مطابق میل ما پیش نمیره.
+ متاسفم. کاش میدونستم چی باید بهت بگم.
+ برام آرزوی موفقیت کن. همین. من دیگه قطع میکنم. مواظب خودت باش. حال جیس رو هم بهم خبر بده.
+ حتما داداش بزرگه. خدانگهدار.