11

255 54 7
                                    

بعد از نهار، مگنس من رو مقابل هتل پیاده کرد و خودش رفت تا به یکی از پروژه هاش سر بزنه. وارد اتاق شدم و رفتم لب پنجره نشستم. شماره ی ایزی رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده. یه کم طول کشید تا گوشی رو ورداره. از صداش معلوم بود که از خواب بیدار شده. در حالیکه خمیازه می کشید گفت:
+ سلام الک.
+ ایزی، حالت خوبه؟ از خواب بیدارت کردم؟
+ اشکالی نداره. من خوبم. تو در چه حالی؟
+ خوبم. جیس چطوره؟ هنوزم درد داره؟
+ اونم بهتره. بهش مسکن میدن. اما کلا بهتره. دکتر گفت دو روز دیگه مرخص میشه.
+ کسی پیششه؟
+ لازم نبود. اما مامان اصرار کرد پیشش بمونه.
+ خوبه. خیلی خوبه.
+ تو بگو. اوضاع اون ور خوب پیش میره؟

دستم رو لای موهام کشیدم و گفتم:
+ آره خوبه. البته اگه نهار مزخرفی که خوردیم رو فاکتور بگیریم. دارم بالا میارم. همین الان حاضرم بخاطر یه چیزبرگر، حتی جیس رو هم بکشم.
+ منو چی؟ منو نمی کشی؟
+ شاید. البته اگه کمی سیب زمینی هم کنار چیزبرگر باشه.

خندید و گفت:
+ خفه شو الک. خیلی عوضی هستی.
+ یه چیزی بگو که خودم ندونم.
+ الک... متاسفم. میدونم خیلی برات سخته. دلت نمیخواست این کار رو بکنی. اما بخاطر ما مجبور شدی برگردی. مخصوصا با همه ی اون جریانات مربوط به حست نسبت به مگنس و _

حرفش رو قطع کردم و گفتم:
+ من امروز بوسیدمش ایزی.

ایزی چند لحظه سکوت کرد. صدای خش خشی که اون ور خط به گوشم رسید، نشون میداد که داره توی تخت جا به جا میشه. نفس عمیقی کشید و گفت:
+ برام تعریف کن چی شد.
+ هیچی. باهاش رقصیدم و یه لحظه بوسیدمش. فقط همین.
+ خوب اون چیکار کرد؟
+ شوکه شد. خودم میدونم حماقت کردم. نزدیک بود گند بزنم به همه چیز. اما یه لحظه کنترلمو از دست دادم. همه ش توی یه ثانیه اتفاق افتاد ایزی.
+ اوه...
+ انتظارش رو نداشت. اما خوب، واکنش خاصی هم نشون نداد. ازش عذرخواهی کردم و اونم گفت که اشکالی نداره. البته از روی ادب اینو گفت.
+ چه حسی داشت؟ بوسیدنش رو میگم.

با یادآوری بوسه مون، چشم هام رو بستم و سرم رو به قاب پنجره تکیه دادم و گفتم:
+ خیلی خوب بود ایزی. عالی بود. دلم میخواد بازم ببوسمش.
+ الک... من نگرانتم. تنها چیزی که برام اهمیت داره، احساس توئه. نگرانم که ضربه بخوری.
+ بهش گفتم گی هستم.
+ چرا اینو گفتی؟
- فکر کردم شاید تاثیرگذارتر باشه.
+ باور کرد؟
+ آره. و هیچ مشکلی با این قضیه نداشت. ایزی... من واقعا ازش خوشم میاد. خیلی زیاد.
+ داداش بزرگه...
+ نمیخوام با حرفهام حوصله ت رو سر ببرم. فقط، تو تنها کسی هستی که می تونم هرچی تو دلم میگذره رو بهش بگم. البته تو مجبور نیستی که_

حرفم رو قطع کرد و با دلسوزی گفت:
+ الک!!! این حرف رو نزن! من خیلی خوشحالم که حرفهات رو بهم می زنی. اما کاش میتونستم بهت بگم همه چیز درست میشه. که ته داستان خوشحالیه و مثل کتابهای قصه، همه به آرزوهاشون میرسن؛ اما_
+ اما ما داریم توی دنیای واقعی زندگی میکنیم. و زندگی هم هیچ وقت مطابق میل ما پیش نمیره.
+ متاسفم. کاش میدونستم چی باید بهت بگم.
+ برام آرزوی موفقیت کن. همین. من دیگه قطع میکنم. مواظب خودت باش. حال جیس رو هم بهم خبر بده.
+ حتما داداش بزرگه. خدانگهدار.

Deceiving VeilsWhere stories live. Discover now