هشت

1.3K 192 228
                                    

همه چیز ممکن است؛ناممکن ها فقط زمان بیشتری می برند!

- دن براون -
____________________________________
-هيچ ميدوني اون عوضي كي بود؟!
صداي بلند ناتر توي دفتر پيچيد.

ميشا حالا توي دفتر ناتر بود.و اون مرد از عصبانيتي كه هيچ كنترلي روش نداشت،صورتش قرمز شده بود و رگ هاي گردنش بيرون زده بودن.

-يه فن؟
ميشا بل بيخيالي جواب داد.

-كالينز!اون يه خبرنگار لعنتي بود!همه اون بازي ها رو انجام داده كه يه عكس ازت بگيره و بعدم اگه بهش پول نديم،اون رو پخش كنه.
ناتر گفت.

-عكس...؟چه عكسي؟
ميشا پرسيد.

-عكس از خودش و تو روي تخت.

صداي در اومد و يه زن با يه پاكت توي دستش وارد شد.

ناتر لبخند عصبي زد و به زن اشاره كرد:بفرماييد!اينم رسيد.

-قربان اينو يه فرد ناشناس...

ناتر سرشو تكون داد و باكلافگي گفت:آره آره ميدونم.فقط بدش به من و برو بيرون.
بعد،پاكت رو با عصبانيت از دست زن بيرون كشيد و زن هم بي معطلي رفت بيرون.

ناتر در پاكت رو باز كرد و يه برگه A4 ازش بيرون آورد.

برگه رو گذاشت روي ميز،بين خودش و ميشا.

يه عكس سياه و سفيد بود.

ميشا به پشت خوابيده بود و سرش روي بالشش بود و تنها چيزي كه تمام بدن لخت ميشا رو نشون نميداد،ملحفه ايي بود كه روي قسمت پاييني بدنش افتاده بود.آرون هم كمي جلوتر از اون،بدون لباس خوابيده بود و داشت عكس ميگرفت.

ناتر عكس رو مچاله كرد،از جاش بلند شد و پرتش كرد روي زمين:عالي شد!عالي شد! انقدر براي اون پنلِ لعنتي خرج كردم و حالا بايد به خاطر يه عكس لعنتي ده هزار دلار به يه بچه بدم.

با كلافگي،كت اش رو داد كنار و كف دست هاش رو،گذاشت روي كمرش.

-پنل...؟!
ميشا پرسيد.

ناتر دوباره يه لبخند بزرگ عصبي زد و برگشت سمت ميشا:اره درسته ميشا!فكر ميكني آدماي من انقدر بي عرضه ان كه نتونن امنيت يه پنل لعنتي رو مدريت كنن؟...كه دو تا بچه به راحتي سرشونو بندازن پايين و يه سنگ بزرگ با خودشون ببرن اينور و اونور؟

ميشا اخم كرد:اون...كار تو بود؟!براي چي؟!

-چون تو به اندازه كافي معروف نبودي!
ناتر با صداي بلند گفت.هنوز هم نميتونست عصبانيتش رو كنترل كنه و به نظر ميومد قصد اين كار رو هم نداشت.

"the star of my heart"[cockles]Where stories live. Discover now