بيست و پنج

983 144 131
                                    

می‌دانیم که چیستیم اما نمی‌دانیم که چه میشویم.

- ویلیام شکسپیر -
_____________________________

-خداحافظ!
ميشا به جرد و جِنيو گفت و در رو بست.

بعد برگشت سمت جنسن كه داشت به بقيه كيك ناخونك ميزد.

بهش لبخند زد:ممنون بابت تولد عاليم.

جنسن هم لبخند زد و رفت سمتش.

آروم دست هاش رو دور كمر ميشا حلقه كرد و لب هاش رو بوسيد:ممنون كه به دنيا اومدي.

ميشا چشم هاش رو چرخوند و خنديد:انقدر كليشه ايي نباش!

گفت و رفت سمت آشپزخونه.

-ولي دارم حقيقت رو ميگم.
جنسن گفت و رفت دنبالش.

ميشا در حالي كه داشت ته مونده كيك هاي توي بشقاب ها رو توي سينك خالي ميكرد آه غمگيني كشيد:سي و پنج...مرد،جداً دارم پير ميشم.

جنسن يه بشقاب داد دستش،اخم كرد و با اعتراض گفت:هي...بيخيال...نبايد اينو بگي.

ميشا به جنسن نگاه كوتاهي انداخت:ميدوني كه راسته.

جنسن ميشا رو از پشت بغل كرد:نيست...تو محشر و بي نقصي باشه؟

ميشا با خجالت خنديد:بس كن...
به آرومي گفت.

اونا فقط سه هفته بود كه با هم قرار ميذاشتن.ميشا نميدونست جنسن چطور انقدر باهاش راحته.

يعني...هنوز براي اين حرف ها زود بود درسته؟

توي دو ماه اولي كه با دن قرار ميذاشت،دن حتي به سختي اون رو عزيزم صدا ميزد.

ولي حالا،بعد از سه هفته جنسن اونجاست و داره ميشا رو بي نقص خطاب ميكنه؟

اين براي ميشا جديد بود.

و كاملا خوشايند.

-هي!اينجايي؟
صداي جنسن بالأخره از فكر بيرون آوردش.

ميشا برگشت سمتش:ام...چي؟

-گفتم نظرت چيه بقيه اين مهموني رو تو اتاق خواب ادامه بديم؟
جنسن گفت.

ميشا سرش رو به نشونه منفي تكون داد و از بغل جنسن بيرون اومد:نه...ميخوام ظرف ها رو بشورم.

جنسن بوسه ايي به گردن ميشا زد:بيخيال...فردا ماتيلدا ميشورتشون.

-نه نه...جداً ميگم.نميتونم اين كثيفي رو تحمل كنم.
ميشا گفت و سريع آب رو باز كرد تا به جنسن نشون بده جديه.

-باشه...
جنسن به آرومي گفت و رفت كمك ميشا.

ميشا لبخند خجالتي به جنسن زد و خودش رو مشغول كرد.

"the star of my heart"[cockles]Where stories live. Discover now