يك

3.9K 272 267
                                    

وقتی خیلی تلاش میکنی کسی را فراموش کنی، خودِ همین تلاش کردن به یک خاطره‌ی فراموش‌ناپذیر تبدیل میشود.

- استیو تولتز -
___________________________________

صداي مته مانند آلارم ساعت ديجيتالي ميشا توي مغزش كوبيد.

همينطور كه چشماش بسته بود،دستشو كشيد سمت ميز كوچيك كنار تختش و چند بار،جاهايي كه فكر ميكرد ساعتش اونجاست رو لمس كرد.

بالاخره پيداش كرد و دكمه بالاي ساعت رو فشار داد.

آپارتمان دوباره توي سكوت فرو رفت.

ميشا نفسشو داد بيرون و سمت سقف غلت خورد و بالاخره چشم هاش رو باز كرد.

دستشو كشيد روي صورتش و چشم هاش كه تار ميديدن رو روي هم فشار داد و دوباره بازشون كرد.

حالا بهتر شد.

اون خميازه ايي كشيد و بدن سنگين و خسته اش رو از روي تخت بلند كرد و سمت دستشويي توي اتاقش رفت.

چراغ رو روشن كرد و دست هاش رو گذاشت دو طرف رو شويي.

نفس عميقي كشيد و به خودش توي آيينه نگاه كرد.

دستي به موهاش كشيد و سعي كرد كمي صافشون كنه با اينكه ميدونست الان قراره بره زير دوش آب.

اين كار فقط يه عادت بود.

بدنش رو كمي كش و قوس داد و بعد شير آب رو باز كرد.

كمي آب خنك به صورتش زد و باعث شد سرحال تر شه.

دوباره نگاه كوتاهي به خودش توي آيينه انداخت و رفت سمت وان.

تنها لباسي كه تنش بود،يعني باكسر اش رو در آورد و وارد وان شد.

دوش رو باز كرد و اجازه داد آب گرم روي كتفش ريخته شه و كمي اون رو از كرختي خواب بيرون بكشه و سرحالش كنه.

موهاي نيمه خيس اش رو از روي صورتش كنار زد و نفس عميقي كشيد.

روز اول.

روز اول توي سوپرنچرال.

اون يه جورايي براش هيجان زده بود.

يه قرارداد يك ساله كه ميشا احتمال ميداد شايد براي سال هاي بعد هم ادامه پيدا كنه.

ملاقات با جنسن و جرد افسانه ايي.

دو تا پسري كه توي اين سه سال تونسته بودن توجه تعداد خيلي زيادي از دختر ها و پسر هاي نوجوون توي آمريكا و كشور هاي ديگه جلب كنن.

ميشا هيجان زده بود كه ميخواست با اونا كار كنه.

با خودش فكر كرد اونا حتما آدم هاي باحالي ان و احتمالا قرار بود دوست هاي خوبي براي ميشا بشن.

"the star of my heart"[cockles]Where stories live. Discover now