بيست و هشت

918 134 85
                                    

اگر کسی را خیلی خوب نشناسی،
میتوانی عاشقش شوی !

- چارلز بوکوفسکی -
________________________________
-يك...دو...سه...آها...عالي شد.
مرد گفت و وقتي جنسن و ميشا از هم جدا شدن گوشي جنسن رو بهش برگردوند.

هر دو از مرد تشكر كردن.

ميشا سرش رو بالا گرفت و به برج نقره ايي بالاي سرشون نگاه كرد:مرد...اولين باره كه ميام اينجا و فقط يه هاله از برج ايفل ميبينم؟اين منصفانه نيست!

-حدااقل تو هاله اش رو ميبيني...من كه نميتونم هيچي ازش ببينم!
جنسن گفت.

ميشا با جنسن نگاه كرد:چي داري ميگي؟

جنسن ابرو هاش رو انداخت بالا:تنها چيزي كه ميبينم فقط تو هستي عزيزم.

گفت و بوسه ايي روي گونه ميشا گذاشت.

-اوه بس كن...
ميشا با خجالت و بدخلقي گفت و دست جنسن رو كشيد.

جنسن آروم خنديد و همراه ميشا راه افتاد.

شنبه بود و خيابون هاي پاريس نسبتا شلوغ بودن.

-ميخوام برم هتل.
ميشا گفت.

-باشه...چطوره اول يه چيزي بخوريم و بعد برگرديم...هم؟!
جنسن جواب داد.

ميشا با كلافگي سرش رو تكون داد:نه...بيا از همونجا يه چيزي سفارش بديم.باشه؟

-هر طور تو بخواي.
جنسن گفت و دستش رو براي يه تاكسي تكون داد.

اونها توي ماشين نشستن و جنسن به راننده گفت كه كجا ميخوان برن.

ميشا چشم هاش رو بست و سرش گذاشت روي شونه جنسن.

-هي...همه چي مرتبه؟
جنسن نگاهي به ميشا انداخت.

ميشا سرش رو به علامت تاييد تكون داد:آره فقط...

يه كم مكث كرد و بعد ادامه داد:مهم نيست.

-معلومه كه مهمه...چيزي اذيتت ميكنه عزيزم؟چيزي نياز داري؟
جنسن گفت.

-نه نه...همه چي خوبه...

ميشا بالاخره چشم هاش رو باز كرد و ادامه داد:فقط...كلافه ام...همه چي تاره...دارم...ديوونه ميشم.

جنسن با ناراحتي براي چند ثانيه كوتاه چشم هاش رو بست:ميدونم...

بعد صورتشو نزديك صورت ميشا گرفت و ادامه داد:ولي به اين فكر كن كه شايد حتي...تا چند هفته ديگه دوباره مثل قبل ميشي...فكر كن كه رابطه مون رسمي ميكنيم و توي آرامش با هم زندگي ميكنيم.

ميشا لبخندي زد و دوباره چشم هاش رو بست.

-ميتونم تصورش كنم...
گفت و سرش رو گذاشت روي شونه جنسن.

"the star of my heart"[cockles]Where stories live. Discover now