شش

1.4K 185 121
                                    

در حافظه هرچه بخواهی هست حافظه نوعی داروخانه یا آزمایشگاه شیمی است، که در آن اتفاقی دستت گاه به دارویی آرامبخش و گاه به زهری خطرناک میرسد!

- مارسل پروست -
___________________________________
صبح،ميشا خودش رو روي مبل پيدا كرد.

يادش افتاد كه ديشب وسط سريال خوابش برد.

حدس زد كه جرد و جنسن اونو همونجا خوابوندن و بعد هم رفتن.

پتو رو از خودش كنار زد و روي مبل نشست.

خميازه ايي كشيد و به بدنش كش و قوسي داد.

حالش كاملا از ديروز بهتر شده بود.

هم روحي و هم جسمي.

واقعا انتظار نداشت جنسن و جرد رو ديشب توي خونه اش ببينه و اينكه اونا پيشش بودن،بهش احساس خوبي ميداد.

از روي مبل بلند شد و اولين چيزي كه توجه اش رو جلب كرد،آشپزخونه تميز اش بود.

-هاه...!
ميشا با تعجب گفت و رفت سمت آشپزخونه.

برگه كوچيكي روي اوپن بود.

-آب پرتقال توي يخچاله...بايد به خودت بيشتر برسي مرد.

ميشا لبخندي زد و رفت سمت يخچال و درشو باز كرد.

بسته آب پرتقال رو ازش بيرون كشيد و خوشحال بود كه حالا يخچالش كاملا خالي نبود.

يه ليوان تميز از توي كابينت برداشت و بعد از باز كردن در بسته آب پرتقال،كمي از اون رو ريخت توي ليوان.

صداي زنگ گوشيش از توي اتاقش اومد.

همونطور كه ليوان دستش بود رفت تو اتاقش و گوشيش رو از روي ميز كنار تختش برداشت.

-ديويد ناتر
(گايز ببخشيد من اينجا يه پارازيت بندازم،من دقيقا نميدونم اسم تهيه كننده فصل چهار سريال چي بود پس فقط از اسم يكي از تهيه كننده هاي سريال استفاده كردم)

ميشا نفسشو بيرون داد و جواب داد:الو؟

-ميشا هي...!حالت چطوره؟

ميشا قلوپي از آبميوه اش نوشيد و روي تخت نشست:خب...بهتر هم بودم.

-آره...آره...درباره حادثه ديروز شنيدم.اما خوشبختانه آسيب جدي نديدي درسته؟

"the star of my heart"[cockles]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن