-چندمیه؟
مرد نگاه ناامیدی به جنازه های روی زمین کرد.
×با این یکی میشه دهمین حمله تو این ماه!
+به نظر میاد یه نزاع گروهی باشه.
مرد دیگه پوزخندی زد و با نگاهی تحقیرامیز سرتاپای زیردستش رو از نظر گذروند:
'برای همین میگم که نباید این دورگه های بی مغز رو وارد همچین مشاغل مهمی کرد.
دستی به کمرش زدو روبهش ادامه داد:
-اخه احمق! چه طور ممکنه این یه نزاع گروهی باشه وقتی همشون نشون یه پک روی بازوهاشونه؟
مرد دیگه که خیلی بهش برخورده بود، انگشتاش رو توی هم مشت کرد. سعی کرد زهر کلامش رو بگیره اما خیلی موفق نبود:
+پس میشه بپرسم حدس شما چیه فرمانده؟
فرمانده ی الفا بی اونکه پاسخی به زیر دست ناچیزش بده، به سمت سرباز کناریش برگشت:
-برمیگردی به پک و اتفاقات رخ داده رو برای شاهزاده گزارش میکنی.
سرباز بتا بی مکث به کالبد خودش دراومد.
-حواست رو جمع کن یانگ! فقط شاهزاده ی الفا! نباید کس دیگه ای فعلا از این ماجرا مطلع بشه!
💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛💛×چهارتا رینگر لاکتات مونده فقط...چهارتا!!
فکر کنم اونقدری فهم و درک داشته باشید که بعد از چند سال مسئول دارو بودن بتونین تشخیص بدین که اینجا بخش زنانه و نیاز به رینگر، از کیمچیه ی کنار رامیون هم واجبتره!
مرد مسئول برای فرار از سرزنشهای وحشتناک اون زن پیر که حتی از پشت تلفنم میشد تیزیشون رو حس کرد بی بحث حرفش رو تایید کرد:
_چشم سرپرستار سو اساعه می فرستم!
امیدوارمی گفت و بدون خداحافظی گوشی تلفن رو قطع کرد.
اهی از روی خستگی کشید. فقط دوساعت نبود اما انگار بخش کاملا از کنترل خارج شده بود.
حواسش به بحث یکی از پرستارها جلب شد:
+اجوشی چند بار باید بهتون بگم...مریض شما مرخصه اما دکترکیم باید اخرین ویزینتشون رو هم انجام بدن...اونوقت می تونین ببریدشون...و...
مرد با اوقات تلخی سری تکون داد:
#من از صبح تا حالا منتظرم پس کی دکتر میاد...چرا علافم میکنید...همشم همین رو میگید...اصلا ازتون شکایت میکنم!
و بی توجه به ادامه ی حرف منشی بخش به سمت اتاق بیمارش به راه افتاد.×پرستار ایم؟ این دکتر مغز کپک زده هنوز نیومده؟
پرستار ایم که از ابهت زن ترسیده بود، خودش رو کمی جمع کرد و سعی کرد صافتر روی صندلی بشینه.
+کپک خ..خانم؟؟!؟
سرپرستار نوچ نوچی کرد:
×پسره ی بی خاصیت! یه جو سواد نداره! همیشه هم که گور به گوره!
منشی چویی یه زنگ بزن، ببین کدوم قبرستونی گیر کرده؟
سرپرستار اهی کشید و نگاهی به دور و برش انداخت.
طبق معمول دانشجوهای ریزه میزه ی پرستاری توی استیشن چرخ می خوردن!
+هی کاراموز کیم؟!
پسر عینکی که روپوشی گشاد با شلوار پارچه ای سرمه ای به تن داشت، یا شنیدن اسمش مکثی کرد و همینم باعث شد تمام وسایلی که مشغول حملشون بود از دستش سقوط کنن.
-ب...بله پرستار ایم؟
به سختی بعد از جمع کردن کتاباش از روی زمین جواب داد.
پرستار کم سن و سال بدون برداشتن نگاهش از روی صفحه ی مانیتور، با دست به جعبه ی روی میز اشاره کرد:
بی اس تخت یک تا سی با تو (قند خون)
پسر با ناامیدی نگاهی به ساعت انداخت: 11:58دقیقه!
-ولی پرستار ایم الان...
+زود باش کیم...تو که نمیخوای نمره ی کارورزیت پایین بشه، میخوای؟
تهیونگ با ناراحتی سرش رو پایین انداخت. بعد از برداشتن الکل و پد مخصوص راهی اتاق یک شد.
YOU ARE READING
POLYMERIC
Fanfictionتهیونگ گرگینه ی چند رگه ایه که تمام زندگیش رو به امید پیدا کردن جفتش گذرونده. چی میشه اگه جفتش اونو نخواد... ژانر: امگاورس، هیجان انگیز، رمنس، اسمات