chapter 1

1.5K 129 5
                                    

من تو شمشیربازی خیلی بهترم تا بیان کردن احساساتم، اگه از چیزی ناراحت بشم یا چیزی برام ناخوشایند باشه، از اسلحه شوخی و خنده استفاده می کنم. به عنوان کسی که از بیرون نگاه می کنه زندگی من کاملا عالی و کامل به نظر می رسه. من یه آیدل معروف کی پاپم، خوشتیپ، با استعداد، یک عضو از یه گروه پسر شناخته شده و دوست داشتنی.
من به عنوان یه هنرمند همه کاره معروف شدم، هنرمندی که همه نوع استعدادی داره و از نظر چهره هم بسیار جذابه، صدای وکالم خیلی دلنشینه، رپ خوندنمم که عالیه، بدنم به زیبایی یه مدله، یه شخصیت سرگرم کننده و جذاب دارم و استعداد زیادی تو یادگیری زبان های مختلف و صحبت به اون زبان ها دارم.
من جکسون وانگ هستم، من به والد و سکسی بودن معروفم!! اما با تمام این اعتماد به نفس و قدرت هام تازگی ها حتی با دیدن کمر برهنه هم اتاقی و هم گروهیم مارک توان زانوهام شل میشه و احساس ضعف میکنم، در مقابلش کوچیک ترین اعتماد به نفسی تو خودم حس نمی کنم. البته تمام این حس ها یواشکی و مخفیانست.
پوست سفید بدنش واقعا نرم و پنبه ایه و شونه هاش تو چشم من مثل شونه های خدایان یونانی می مونه. واقعیت اینه که اصلا ماهیچه ای و عضله ای به نظر نمی یاد ولی وقتی لباسش و در میاره عالی بنظرم می رسه. وقتی دستهاش و تو موهاش فرو می کنه، حس می کنم که نفس کشیدن برام سخت می شه.
وقتی از حمام بیرون میاد و قطره های آب رو بدن سفیدش حرکت می کنن می تونم قسم بخورم که با این صحنه میشه هر آدمی رو کشت. اون زمانها با خودم می گم خدایااااااا چرا من باید تو این زمان تو این مکان باشم؟؟؟؟ خدایا چرا این کارو با من می کنی؟؟؟؟ چرا مارک باید تا این حد زیبا باشه و چرا من لعنتی نمی تونم ازش چشم بردارم؟؟؟؟
" هی جکسون؟؟ خوبی تو؟؟ دهنت و ببند مرد "
سعی کردم با دستپاچگی سرم و اونطرف ببرم " ها؟ درباره چی حرف می زنی هیونگ؟ " سرم و تو تبلتم فرو کردم انگار که از اولم حواسم به تبلت بوده و با اون مشغول بودم.
پشتش و بهم کرد و یه تیشرت از توی کمدش درآورد و شروع به پوشیدن کرد " می خوای یچیزی بخوری؟ من دارم از گرسنگی می میرم؟ بیا بریم گوشت بخوریم "
" باشه، حتما. اتفاقا خودمم میخواستم همین و ازت بخوام "
به تصویرم از توی آینه قدی نگاه کرد و گفت " بیا بریم از بم بم و یوگیومم بپرسیم که میخوان بیان یا نه "
" اوم، اوکی "  نهههههه هیونگ، بیا فقط خودمون دو تا بریم، من دلم می خواد بدون هیچ مزاحمی به صورت خوشگلت نگاه کنم، چرا ما حتما باید مکنه ها رو هم با خودمون ببریم؟؟؟
با هم به سمت اتاق مکنه ها رفتیم. مثل همیشه لم داده بودن، یونگجه با صدای بلند می خندید، واقعا، خندیدن اون باعث میشه حس کنم تو خونه ام و کاملا احساس راحتی بکنم.
" هی بچه ها، میخواید گوشت بخورید؟من و جک می خوایم بریم بیرون "   آهههه هیونگ واقعا عاشق این بود که با لگد رویاهای من و نابود کنه.
" هیونگگگگگگ، ما همین الان کلی رامن خوردیم، یونگجه هیونگ برامون درست کرد، چون میگه ما وقتی گرسنه ایم اعصاب خوردکن تر میشیم، شما برید " یونگجه دوباره شروع کرد به بلند بلند خندیدن و باعث شد بم بم چپ چپ نگاهش کنه.
" اوه، که اینطور. باشه پس، جک بزن بریم "   اگه تو ازم بخوای جهنمم بیام هیونگ، با کمال میل قبول می کنم.
ما به یه رستوران تو همون نزدیکی رفتیم و یه پرس گوشت سفارش دادیم، هیونگ هی با موهاش بازی می کرد و من بدبخت هم نمی تونستم چشم ازش بردارم، موهای بلوندش، پوست لطیفش، صورت زیباش. می تونستم همونجا به سمتش حمله کنم و محکم تو بغل بگیرمش. حالتی که چتریاش پیشونیش و لمس می کرد، حالتی که بینیش و میخاروند وقتی سرش تو گوشیش بود، دیگه داشت دیوونم می کرد!!!
هیونگ عالی بود. خدا اون رو با بیشترین دقت ممکن خلق کرده بود. " اوه خدا... فنها دیوونه ان جکسون، خیلی بامزه ان، نگاه کن!!" گوشیش و دست من داد.
یه ویدیو در حال نمایش بود که لحظات زیبای من و مارک هیونگ رو نشون می داد و آخرش با ضربه ای که هیونگ با دستش به باسن من زد تمام شد. این واقعا زبونم و بند آورده بود. سعی کردم به روی خودم نیارم که چقدر از دیدنش لذت بردم و ضربان قلبم بالا رفت.
" ها ها ها هیونگ، من نمی دونستم که فنها این فکرهای مسخره رو درباره ما دارن، مگه اصلا امکانش هست که ما دو تا باهم کاپل باشیم " صدام هی آروم تر می شد.
" ها؟ اون جمله آخرت چی بود دیگه؟ "  هیونگ به خاطر خدا اینجوری نباش.
" هیچی، غذا رو آوردن "
هر کدوم مشغول بشقابهای جلورومون شدیم هیونگ یه تیکه از گوشت تو بشقابش و بین چوب غذاخوریش گرفت و به سمت من آورد. یعنی که میخواد به من غذا بده. اون خیلی این کارو انجام میداد و اوه پسر، من با این کار واقعا احساس مهم بودن می کردم، البته اگه بشه این موضوع رو که اون این کارو برای تمام اعضا گروه انجام میداد نادیده بگیرم. خوب این یعنی من خیلی هم آدم خاصی براش نیستم، هستم؟
" این خیلی خوبه "
" هی جکسون یکم خم شو، تو واقعا کثیف غذا میخوری، بیا جلوتر " با بی میلی یکم خودم و به سمتش خم کردم. اون سس رو از کنار لبم پاک کرد. یا یا یا، چرا نمیفهمی اگه اینطوری صورتم و لمس کنی گوشهام شروع به قرمز شدن می کنه و اونوقت تو درباره دلیلش کنجکاو میشی و هی شرلوک هلمز بازی در میاری و اونوقت منم مجبور میشم یه مشت جوک مسخره سرهم کنم تا تو حواست پرت بشه. چرا این کارو باهام میکنی مارک؟؟؟
به خوابگاه برگشتیم، همه اعضا توی پذیرایی نشسته بودن و با هم می خندیدن، بلافاصله که ما وارد شدیم " اوه اوه اونها برگشتن، مارکسون برگشتن "
جین یونگ با خوشحالی شروع به اذیت کردن ما کرد " خوب متوجه شدید که مارکسون هنوزم زنده ان "
خواهش می کنم به ما نگید مارکسون تمام رویاهام رو که آرزو میکنم حقیقت پیدا کنن رو به یادم نیارید، التماستون می کنم.
هیونگ خیلی حرف نمیزد، که بیشتر وقتها به سود من بود. شنیدن صدای اون و مدل حرف زدنش مثل این بود که لاتاری برنده شدی.
بیشتر وقتها تو خودش بود و با گوشیش کار می کرد ولی روزهای روشن و آفتابی هم بود که ما اون و واقعا شاد و خوشحال و در حال خندیدن میدیدیم که دور واطرافمون می چرخید و اذیتمون می کرد تا حالمون بهتر بشه.
اون راه خیلی طولانی رو اومده بود تا به اینجا برسه، از یه جامعه کاملا متفاوت. اون تمام نقاط ضعف مارو می دونست ولی تا حالا نشده بود که حتی یکبار هم از اونها استفاده کنه و مارو اذیت کنه و یا بابتش بهمون بخنده ولی بقیه اعضا که منم جزوشون بودم گاهی اینکارو با مارک هیونگ میکردیم، سر نقطه ضعفش اذیتش میکردیم و میخندیدیم ولی اون هیچوقت ناراحت نمی شد و همراهیمون می کرد.
" البته، جکسون مرد منه، مگه نه جک؟ "   آره هیونگ، برای همیشه، همین الان من و با خودت هرجایی که دوست داری ببر!!
" آه، البته. من مرد توام هیونگ. هیچ کس دیگه ای لیاقت من و نداره. من جکسون والد و سکسی ام "   من پوزیشن جاست ریلکس خودم و گرفتم و همگی شروع به خندیدن کردن. این کمک کرد که بتونم صورت قرمز خودم و مخفی کنم.
بعد از اینکه یکم با بقیه اعضا وقت گذروندم، به سمت اتاق هامون رفتیم. بلافاصله بعد از اینکه در اتاقمون و باز کردم برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم، مارک پشت سرم نبود.
" هیونگ، کجا رفتی پس؟ "  بهم نگو که هنوز می خوای تلویزیون نگاه کنی.
" جکی من یه کم تو اتاق یونگجه میخوابم. جی بی و جین می خوان تا دیر وقت روی شعر آهنگ هاشون کار کنن. می دونی که یونگی بعد فیلم ترسناک نمی تونه تنها بخوابه "   خدایاااا، چویی یونگجه تو آخرش من و میکشی.
" بلافاصله بعد از اینکه جی بی برگرده، میام اتاق خودمون. در هرحال اونجا نمی خوابم. تو که نمی ترسی مگه نه؟ " شروع به خنده کرد.
" وانگ ها هیچ وقت نمی ترسن هیونگ "
***********
از یک نیمه شب گذشته بود که صدای باز شدن دراتاق و شنیدم، ترسیدم و چراغ قوه گوشیم و روشن کردم و سمت در گرفتم. از خواب پریده بودم برای همین هم ترسیدم، یکی از چشمهام و باز کردم " کیه؟ کیه؟ "
" منم، مارک. بخواب، نترس "  آه خدایا، هیونگ چرا وقتی زمزمه می کنی اینقدر سکسی بنظر میای.
به تختم نزدیک شد، پتو رو روم کشید و مرتبش کرد. بعد به سمت تخت خودش رفت و زیر پتو خزید. حالا دیگه کاملا هشیار شده بودم. وقتی از خواب بپرم، دیگه نمیتونم به سرعت بخوابم. به سمت تخت هیونگ چرخیدم که سعی میکرد یه پوزیشن راحت پیدا کنه. سه، چهار بار دور خودش چرخید ولی به نظر میومد راحت نیست. تهویه هوای اتاق ما خراب بود فقط تو یه حالت کار می کرد و ما نمی تونستیم کم و زیادش کنیم، اگه خاموشش می کردیم از گرما میپختیم و اگه هم می ذاشتیم روشن بمونه تمام شب و یخ می زدیم. ممکنه سردش شده باشه؟
" ایششششش " نزدیک بود از شنیدن صدای دادش سکته قلبی کنم.
" یه چیزی نیشم زد، یه چیزی نیشم زدددد. جکسون بلند شو " هیونگ سریع خودش و از تخت بیرون انداخت و شروع به بالا و پایین پریدن کرد.
از جام بلند شدم و چراغ و روشن کردم. نتونستیم هیچی تو تختش پیدا کنیم. ممکنه اون حشره تو پتوش باشه؟؟
" من امشب با تو، تو تختت می خوابم "  واو جدا؟؟ می شه لمست کنم و کاری کنم که برام ناله کنی هیونگ؟!
" آه خب! نمی دونم میشه یا نه هیونگ. ما جا نمی شیم، من میرم تو پذیرایی می خوابم، توام می تونی راحت تو تخت من بخوابی "  من دلم میخواد تو تخت پیشت بخوابم و تا صبح بغلت کنم. لطفا قبول نکن که برم تو پذیرایی.
" جین یونگ داره اونجا رو آهنگش کار می کنه. چطوری می تونی اونجا بخوابی آخه؟ بزار ببینم جا می شیم یا نه. اگه احساس ناراحتی کردی بعدش تصمیم می گیریم چیکار کنیم، باشه؟ "
آرههههههه، همینه بیا ببینیم تو یه تخت جامون میشه یا نه، تو یه تخت زیر یه پتو.
هیونگ آروم به سمت تخت من رفت. خودش و زیر پتو جا کرد و به سمت من اشاره کرد. منم مثل یه پسر حرف شنو زیر پتو رفتم. اوه خدای من این خیلی احساس گرم و راحتی داره. ما واقعا با همدیگه کامل و عالی هستیم. یه سمت تختم به دیوار چسبیده بود پس روی زمین نمیوفتادم. ولی اگه تو خواب به هیونگ لگد میزدم اون صد درصد روی زمین میوفتاد. چشمهامون و بسته بودیم ولی قلبم داشت تو سینم خودش و مثل دیوونه ها به در و دیوار می کوبید. مارکم دقیقا کنارم بود، نه حتی یه وجب دورتر دقیقا چسبیده به من. میدیدم که سینش با هر نفسی که میکشه بالا و پایین میره. میدیدم موهاش روی صورتش ریخته و من از درون داشتم می مردم که اونها رو از روی صورتش کنار بزنم ولی خودم و کنترل می کردم. می تونستم عطر بدنش و حس کنم و صدای نفسهاش و دقیقا کنار خودم میشنیدم. اگه فقط چند سانتی متر حرکت می کردم، بینی هامون به همدیگه برخورد می کرد.
چشمهاش  بسته بود و نفسهاش سنگین شده بود، خیلی سریع خوابش برده بود.اینجا مردی بود که کاملا خواب و از من دزدیده بود و بهم یه قلب دیوونه نا آروم داده بود و دقیقا در این لحظه بدنم و تشنه لمس و سکس کرده بود و حالا خودش مثل یه بچه به راحتی خوابیده بود.
با دقت، دستم و به سمت صورتش بردم، به آرومی گونش و لمس کردم. نمی دونم چرا و چطور ولی دستم به سمت لبهای صورتیش کشیده شد. انگشت اشارم لب پایینش و لمس کرد و نفسهام دوباره سنگین شد. یکدفعه اون مچ دستم و نگه داشت،چشمهاش و باز کرد و به من نگاه کرد با چهره ای که هیچ وقت ازش ندیده بودم " داری چیکار میکنی جکسون؟" حالا باید بهش چی می گفتم.
با چشم های درشتم به مارک نگاه کردم، زبونم کاملا بند اومده بود.
بلاخره با بدبختی یه صدایی از خودم درآوردم " اوم... متاسفم هیونگ من فقط داشتم... " و بعد یهو یه فکری تو ذهنم جرقه زد.
" هیونگ، یه چیزی رو لبت بود. نکنه یه حشره بوده؟؟ من نمی تونستم تو تاریکی ببینمش " این حرفم باعث شد با سرعت بلند شه و چراغ اتاق و روشن کنه. دلم می خواست با صدای بلند بهش بخندم.
" لعنت به این حشرات. چرا اونها فقط من و گاز می گیرن و بهم حمله می کنن؟؟ چرا همشون به من گیر می دن؟ جکسون برش داشتی یا نه؟ باید می کشتیش جکی "   آه لعنتی کیه که یه تیکه از تو رو نخواد هیونگ، اونام حق دارن.
حالا اون داشت تند تند در طول اتاق راه میرفت مثل کسی که داره برای حمله نقشه میکشه " برگرد به تخت هیونگ، من نمیزارم کسی یا چیزی اذیتت کنه، بیا زود باش "
سعی کردم یه جوری رازیش کنم برگرده به تخت. اون فورا به سمتم اومد و خودش و زیر پتو پنهان کرد. پتو رو از نوک پا تا زیر گلوش کشیده بود ومحکم نگهش داشته بود. به سمت من برگشت، پتو رو روی منم کشید و بعد دستش و زیر سرم گذاشت. اوه خدایا، خیلیییییی دوستت دارم هیونگ.
" جکی، من و ساعت شش بیدار کن، باید بریم واسه تمرین. ساعت گوشیت و تنظیم کن. احتمالا با این شبی که داشتم، نمیتونم درست بخوابم و ممکنه اونی که تورم بیدار می کنه من باشم ولی بازم واسه اطمینان ساعت بزار "
چشم های خوشگلش و بست و آروم گرفت. من باید خودم و بیشتر کنترل کنم وگرنه بدون شک مارکی مچم و می گیره.
اگه گیر بیوفتم، برای همیشه از دستش می دم. نمی تونم بزارم این اتفاق بیفته. باید مراقب باشم.

------------------------------------------------
خب اینم فیک ترجمه ای جدید😍اینم یه فیک فوق جذاب و دوست داشتنی دیگه از مارکسون که ترجمه اش کار سوگند عزیزمه❤

🚫Noway Back🚫Where stories live. Discover now