Chapter 27

281 34 37
                                    

وسایلم جمع بود و آماده رفتن بودم. مثل همیشه، مارک همه چیز رو برام جمع کرده بود تا خیالم بابت سفر فردام راحت باشه. تصمیم گرفتم با جین صحبت کنم، یا در واقع سعی کنم تا قبل از رفتنم باهاش صحبت کنم. بعد از اون اتفاق جین عادت کرده بود بیشتر وقت خالیش رو روی پشت بام بگذرونه، وقتی از پله ها بالا می رفتم خودم رو برای شنیدن بدترین حرفهای ممکن ازش آماده کرده بودم.

وقتی به پشت بام رسیدم، دیدمش که یه گوشه نشسته، زانوهاش رو بغل کرده بود، به نظر میومد داره گریه می کنه. بهش نگاه کردم و آروم به سمتش رفتم. من اینکارو باهاش کرده بودم، حس گناه تمام وجودم رو گرفته بود، جلو روش خودم رو روی زانوهام انداختم. برای آدم هایی مثل من خیلی سخته، برای آدم هایی مثل من که تمام وجودشون از احساس ساخته شده دیدن این صحنه ها خیلی سخته، ما آدم های احساساتی، تمام حس هامون رو چند برابر درک می کنیم. وقتی حس عذاب وجدان، خشم، حسادت، ترس، شادی، گیجی و تمام حس های کوچیک دیگه رو دارم، اونها رو چند برابر بقیه تو قلب و روحم حس می کنم و شاید به خاطر همینه که من، منم، جکسون وانگ. من یه توپ پر از انرژی و احساسم که آماده تخلیه شدنه.


زمزمه کردم " جین یونگی " دستم رو روی سرش گذاشتم، با سرعت سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد. سریع اشکهاش رو پاک کرد و بلند شد و ایستاد و منم باهاش بلند شدم " هیونگ، اینجا چیکار می کنی؟؟ "

" فردا میرم چین. فکر کردم قبل رفتن بهتره باهات صحبت کنم..."

" درباره چی باهام حرف بزنی؟؟ "

" می خواستم بدونم حالت بهتره!! این چند وقته تو کاملا من و مارک رو نادیده میگیری، این واقعا رو اعصابمه. واسه اتفاقی که افتاد واقعا متاسفم، لطفا بدون که تو برام خیلی مهمی، اگه اینجور برداشت کردی که من بهت اهمیت نمیدم اشتباه می کنی، تو برام خیلی ارزش داری. عذاب وجدان اینکه تو درد میکشی داره من رو میکشه و من تو این چند روزه اصلا خودم نبودم و همش گیج بودم " بهم نگاه کرد ولی تو نگاهش هیچ حسی نبود، انگار می خواست چیزی که میگم رو کامل درک کنه. بعد به پاهاش نگاه کرد و اشکهاش دونه دونه پایین ریختن.


بغلش کردم " لطفا، گریه نکن. نمی تونم اینجوری ببینمت، لطفا، من واقعا متاسفم " صدام شکست. محکم تر بغلش کردم و اونم بازوهاش رو دورم حلقه کرد. تو آغوش هم موندیم، هردومون درد همدیگرو می فهمیدیم، اشکهای منم شروع به ریختن کردن. ازم جدا شد و با انگشتهای بلندش اشکهام رو پاک کرد. این داستان خیلی سخت تر از اون چیزی که فکر می کردم بود. هنوزم با دستش گونه هام رو لمس میکرد و بهم نزدیک تر و نزدیک تر میشد.

اونقدر درگیر فکرهام بودم و به خاطر لمس دستهاش آرامش داشتم که نفهمیدم چی شد. با لمس لبهاش روی لبهام یکدفعه به خودم اومدم و حدود یک دقیقه طول کشید تا بفهمم چی به چیه، با شنیدن صدای بلند قدمهایی پشت سرم، جین رو عقب هل دادم و با دستهام لبهام رو پوشوندم، چشم هام بیش از حد گشاد شد و به سمت در برگشتم. همونجور که حدس می زدم مارک جلوی در بود و کاملا شوکه به نظر میومد.

🚫Noway Back🚫Where stories live. Discover now