تقریبا نیم ساعت از ده گذشته بود که مارک دیگه دلواپس شد و احساس دلشوره کرد. جین یونگ و یونگجه هنوز برنگشته بودن و یوگ و بم بم هم به نظر بی قرار و ناراحت میومدن چون نمی دونستن داره چه اتفاقاتی میوفته.
بم بم آه کشید " نمیشه بهمون بگی چی شده هیونگ؟؟ ما دیگه بچه نیستیم که "
مارک صادقانه گفت " منم واقعا دلم می خواد بهتون بگم، ولی خودمم به اندازه کافی اطلاعات ندارم "
یوگ یکدفعه پرسید " جین یونگ هیونگ حالش خوبه؟؟ "
" آره، نگرانش نباش. اونها زود برمیگردن " به آرومی به شونش ضربه زدم.
همینطور که دقیقه ها جلو میرفت، سکوت بینشون داشت آزار دهنده می شد. مارک تصمیم گرفت یه کاری در این رابطه بکنه.
لبخند زد " می خواین بستنی بخوریم؟؟ بیاین یکم وقت بکشیم تا اونا برگردن "
یوگ گفت " باشه، بیاین سنگ کاغذ قیچی بازی کنیم، هرکی باخت بره بستنی رو بیاره؟؟ " بم بم که فکر می کرد ممکنه مارک هیونگش ببازه خودش بلند شد و به سمت فریزر رفت و ظرف بزرگ بستنی رو برداشت و با سه تا قاشق به سمت پذیرایی برگشت.
مارک خندید " بیاین سه تایی تو همین بخوریم. کی حال داره اینموقع شب ظرف بشوره؟؟ " با آرامش بستنیشون رو خوردن و منتظر اون دو نفر شدن که برگردن. تقریبا 15 دقیقه بعد در دورم باز شد و هر سه تای اونا از روی کنجکاوی از جاشون بلند شدن.
" اوه، شماها هنوز بیدارید؟؟ " یونگجه کاملا بنظر خسته و افسرده میومد. از روی صورتش می شد فهمید، به خاطر یه چیزی ناراحته و داره به شدت سعی می کنه این رو نشون نده. ولی از طرف دیگه جین بنظر عادی میومد، یا مارک اینجوری حس می کرد.
مارک آروم پرسید " همه چی خوبه؟؟ "
" البته. هیونگ می خواست تو شعر اون آهنگی که داشتیم با هم می نوشتیم یکم تغییراتی بده قبل از اینکه بدمش به منیجر هیونگ. منم یونگجه رو با خودم بردم چون تنهایی حوصلم سر می رفت " اون داشت به راحتی دروغ می گفت.
یونگجه انگار که داشت بیهوش می شد، سرش گیج می رفت و چشمهاش سیاهی میرفت " یونگجه، تو خوبی؟؟ " جین یونگ دقیقا به موقع و قبل از اینکه اون بیفته، گرفتش و کمک کرد روی مبل بشینه.
یوگیوم با سرعت به سمت اون رفت و کنارش نشست و دستش رو دور شونش انداخت " اینجا چه خبره؟؟ چرا یونگجه هیونگی اینجوریه؟؟ چی شده؟؟ " یونگی سرش رو روی شونه یوگ گذاشت و تمام سعیش رو کرد که بیهوش نشه.
یوگ پیشونیش رو لمس کرد " بمی، یکم آب بیار، عجله کن. اون داره تو تب میسوزه مارک هیونگ، بیا به منیجر هیونگ زنگ بزنیم، بدو "
YOU ARE READING
🚫Noway Back🚫
Romanceمن جکسون وانگ هستم، من به والد و سکسی بودن معروفم!! اما با تمام این اعتماد به نفس و قدرت هام تازگی ها حتی با دیدن کمر برهنه هم اتاقی و هم گروهیم مارک توان زانوهام شل میشه و احساس ضعف میکنم، در مقابلش کوچیک ترین اعتماد به نفسی تو خودم حس نمی کنم. الب...