Chapter 8

519 82 8
                                    

ساعت نزدیک های 7 صبح بود که از خواب پریدم و به سرعت چشم هام رو باز کردم. نمی دونم چرا، ولی اضطراب داشتم. خواب بدی دیده بودم ولی اصلا یادم نمیومد چه خوابی. به دورم نگاه کردم تو تخت مارک هیونگ خوابیده بودم و پتوی اون روم بود. هیونگ دقیقا کنارم بود، راحت خوابیده بود. مثل یه عروسک به نظر میومد. به پشت خوابیده بود اما سرش کج به سمت من بود، یه جورایی شونم رو لمس می کرد. دستهاش روی سینش بود و انگشتهاش بهم قفل شده بود. آروم بلند شدم و به سمت حمام رفتم، مراقب بودم که بیدارش نکنم. یه دوش سریع گرفتم و وقتی بیرون اومدم اون هنوزم مثل یه فرشته خوابیده بود ولی این فرشته من رو به شدت تحریک می کرد.

به آرومی به تخت برگشتم و پتو رو از روش برداشتم. دستها و پاهام رو دو طرف بدنش قرار دادم، روش قرار گرفتم ولی حواسم بود وزنم و روش نندازم و لمسش نکنم. حالا دقیقا بالای بدن زیبای مارک هیونگ قرار داشتم.
جوری که بلند نشه انگشتهای دستش رو باز کردم و اون رو از روی سینش برداشتم. یکم تکون خورد. ترسیدم که نکنه بیدار بشه ولی بعد دیدم چشمهاش هنوزم بسته است.
آروم سرم رو به سمت شکمش بردم پایین تیشرتش رو با دندونام گرفتم و به سمت بالا آوردم تا بالای سینه هاش. وقتی پوست سفیده شیریش رو دیدم قلبم شروع کرد با سرعت بالایی تپیدن. سینه هاش، شکمش و عضله های کمی که داشت، وی لاین لعنتیش. به خودم لرزیدم چون این تصویر موج شدیدی از عطش رو به سمت بدنم فرستاد.
حالت بدنم رو تغییر دادم جوری که یکم از وزنم روی زانوهاش باشه و دو تا دستهام و کنار کمرش روی تخت گذاشتم. سرم و پایین بردم و بوسه خیسی روی نافش گذاشتم. از نافش به طرف خال مورد علاقم بین سینه هاش بوسه های ریز میذاشتم و بالا میومدم. تنش یکم لرزید و چشمهاش رو به آرومی باز کرد. دستهام رو تو دستهاش گرفت و شوکه بهم نگاه کرد.

" جکسون، داری چیکار می کنی؟؟؟ "
دقیقا وقتی جملش رو تموم کرد منم نوک سینش و بین دندونام گرفتم.
" آییییی...!! " محکم مچ دستهام رو فشار داد. یعنی از این کار خوشش اومده؟؟ منم به کارم ادامه دادم اون نوکهای صورتی رو بوسیدم و لیسیدم و باهاشون بازی کردم. تمام قسمت های بدنش رو از گردن تا وی لاینش بوسیدم و اونم فقط پشت سر هم ناله می کرد و اسم من رو بین نفس زدناش صدا می کرد.
سرم رو بلند کردم و به چشم هاش نگاه کردم، پر از شهوت بود، دقیقا مثل دیروز، کاملا آماده به نظر میومد. پس با شدت بیشتری شروع به بوسیدن لبهاش کردم، قبل از اینکه متوجه بشم به پشت روی تخت هلم داده بود و خودش روی من قرار گرفت.
برای مدت طولانی فقط همدیگرو بوسیدیم. در حالی که اون با زبونم بازی می کرد منم تی شرتش رو بالا آوردم و تو یه حرکت از بدنش خارجش کردم و روی زمین انداختمش، اون مچ هر دو دستم رو گرفت و محکم دو طرف سرم روی تخت نگهشون داشت. روی شکمم نشست و وقتی بدنهامون با هم برخورد کرد حس کردم داره یه اتفاق خیلی جدی بینمون رخ میده.
بوسمون رو شکستیم تا یکم نفس بگیریم. تو چشمهای همدیگه نگاه کردیم. گوشهای هیونگ کاملا قرمز شده بود، لبهای زیبای صورتیش ورم کرده بود و یکم زخم شده بود و کاملاااا قرمز بود!! عمیق و سریع نفس می کشید ولی هنوز هم مچ دستهام توی دستهاش بود و اونارو به همون حالت نگه داشته بود. سعی کردم مچ هام رو آزاد کنم ولی اون گره انگشتهاش رو دورشون محکم تر کرد.
" کجا می خوای بری؟؟ " سرش رو پایین آورد و شروع به بوسیدن گردنم کرد.
" هیونگ... "

🚫Noway Back🚫Donde viven las historias. Descúbrelo ahora