Chapter 3

493 98 13
                                    

بلافاصله که وارد خونه شدم شروع به داد زدن کردم " هیونگ؟؟ هیونگی؟؟ مارک هیونگ؟؟ کجایی تو؟؟ "
هیچ جوابی نیومد...
با سرعت به سمت اتاقمون رفتم و بدون در زدن در رو باز کردم و رفتم تو.
مارک خودش و جمع کرده بود و رو تخت من خوابیده بود، زیر پتوی من و از روی اون قسمتهایی که می دیدم تی شرت منم پوشیده بود.
می خواستم از خوشحالی داد بزنم ولی آخه... این چیز عجیبی نبود ما همیشه لباسهای هم رو می پوشیدیم.
جلوتر رفتم و دستم رو روی پیشونیش گذاشتم تا ببینم تب داره یا نه. گرم بود.
کنار گوشش زمزمه کردم " حالت خوبه هیونگم؟؟؟ " به آرومی تکون خورد و یکمی جا به جا شد و بدون اینکه چشم هاش و باز کنه پرسید " اینجا چیکار می کنی جک؟؟ "
" تو بهم زنگ زدی، نفهمیدم که جواب بدم، بعدش بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی. نگران شدم "
چشم هاش رو به آرومی باز کرد و بهم نگاه کرد.
" فکر کنم اشتباهی شمارت گرفته شده. اصلا نمی دونم گوشیم کجاست "
" آها، باشه پس، اگه چیزی احتیاج داشتی بهم زنگ بزن. گوشیت رو بزار کنارت. دیگه استراحت کن من می رم "
داشتم بلند می شدم که هیونگ مچ دستم رو گرفت.
" بمون، برای چند دقیقه بمون. من حالم خوب نیست، فکر کنم دلتنگ خونه و خانوادمم " صداش جوری بود که انگار بغض داره و دیدم که یک قطره اشک از گوشه چشمش پایین افتاد.
" هیونگ... من اینجام، باشه؟ تا هروقت که ازم بخوای پیشت می مونم. ناراحت نباش... لطفااااا " هیونگی، من از اینکه گریه ات رو ببینم متنفرم.
به سختی بلند شد و نشست. هنوزم پتو رو دور خودش نگه داشته بود، انگار که اون پتو می تونه امن نگهش داره و صدمه ای بهش نمی رسه.
باصدای بغض دارش گفت " مرسی جکی "  باید یه کاری می کردم تا سر حال بیاد.
" اوه هیونگ می دونی چی شد؟؟ بم بم زمان تمرین به خودش پشت پا زد و باصورت خورد زمین (( همون پاهاش بهم گره خورده خودمون :/ :/ :/ )) ها ها ها. حالا لباش باد کرده، بلافاصله که بلند شد یوگی ازش عکس گرفت و گفت امکان نداره دیلیتش کنه مگه بمی براش گوشت بخره، اگه نخره هم پستش می کنه تو اینستا "  لطفا لطفا لطفا بخند هیونگم.
هیچ عکس العملی نشون نداد.
یکم تو جاش جا به جا شد انگار که داشت به یه چیزی فکر می کرد. بعد از چند ثانیه پتو رو از دور خودش باز کرد و خیلی آروم خودش رو به سمت من کشید. یخ زده بودم، اونم هی نزدیک تر می شد، به طرز دردناکی آروم اینکارو انجام می داد. حالا دقیقا جلوی روی من بود. بازوهاش رو دورم حلقه کرد و محکم در آغوشم گرفت، خیلی محکم. می تونستم گرمای نفسش و روی گردنم حس کنم. بدون اینکه متوجه باشم، منم بغلش کردم.دستهاش جوری پشت کمرم قرار گرفته بود انگار که نمی خواد هیچ وقت من رو ول کنه.
دستهاش، آروم آروم پایین تر رفت و بالای باسنم انگشتهاش رو بهم قفل کرد. یکم سرش رو جا به جا کرد و حالا بینیش به گردنم می خورد، دقیقا زیر گوشم. انگار داشت سعی می کرد چیزی رو حس کنه.
نمی تونم اندازه عشقی رو که تو اون لحظه تو قلبم حس می کردم بیان کنم. تنها تلاشم این بود که ناله نکنم. همه انرژیم رو جمع کردم که گردن هیونگ رو نبوسم که حالا دقیقا کنار لبهام بود. نمی تونستم خودخواه باشم، حتی تو خیالاتمم نمی تونستم وقتی اون اینقدر غمگینه خودخواه باشم.
" جک، چرا امروز دستم رو از روی رون پات کنار زدی؟؟؟ تو که می دونی من چقدر عاشق اون قسمت بدنتم "   چی؟؟ اون متوجه شده؟؟ صبر کن ببینم... اون الان چی گفت؟؟؟

به خاطر چیزی که شنیده بودم آب دهانم رو با صدا قورت دادم. قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم، چهره هیونگ جدی شد، انگار که چیزی گفته که نمی خواسته بگه. اگه فقط می دونست همین جمله اشتباهش چه بلائی سر احساس من میاره!! جرات نداشتم هیچی بگم مخصوصا با اون ماسک خشک و بی احساسی که رو صورتش شکل گرفت. اگه فقط یه چیزی بود که من با نزدیک شدن به مارک یاد گرفتم، این بود که هیچ وقت تو زندگیتون اون رو مجبور نکنید درباره چیزی که نمی خواد و دوست نداره صحبت کنه.
من دیگه بین بازوهاش نبودم، مثل این بود که قبلش هم اون فقط به این خاطر بغلم کرده بود که خودش رو آروم کنه. با چشمهای کاملا جدیش به صورت من نگاه کرد و بعد روش رو به سمت دیگه برگردوند.
اون می دونست که من به اندازه دنیا از رون پا و باسنم متنفرم. اونها چیزی نبودن که من بخوام بهشون افتخار کنم و همیشه فکر می کردم هیونگم باهام هم عقیدست. چرا اینکارو با من می کنی هیونگگگگگ؟؟
ولی من هنوزم یه معما داشتم که بخوام دربارش فکر کنم. اون فهمیده بود که من دستش رو از روی پام برداشتم. حتما فکر کرده از اینکه لمسم کرده خوشم نیومده و معذب و ناراحت شدم.
یکدفعه و در یک زمان هم احساس غم و هم معذب بودن به سراغم اومد. من نمی خواستم اون وقتی دور و اطراف منه همچین حسهایی داشته باشه.
" متاسفم، من اینکارو از عمد انجام ندادم. بلند شدم که حرکات رقص رو تمرین کنم، همین "
دوباره زیر پتو خودش رو پنهان کرد و سرش و به سمت دیوار برگردوند " دیگه باید بری، جی بی حتما منتظرته. من میخوام یکم بخوابم بهش بگو دیگه نمیام واسه تمرین "  نمی دونستم باید چیکار کنم ولی احساس ناتوانی می کردم. این که هی حال و هواش و رفتارش تغییر می کرد به خاطر این بود که دلتنگ خونشون شده؟؟
آه کشیدم...
" اگه تنها بمونی مشکلی برات پیش نمیاد؟؟؟ می خوای یکم دیگه بمونم؟؟ یا می تونم برات یکم سوپ مرغ سفارش بدم بیارن، ها؟؟؟ "  دلم نمی خواست تو این حال تنهاش بزارم.
صداش کاملا جدی بود و کسی جرات نداره با مارک جدی حتی حرف بزنه " فقط برو، همین الان " مطمئن بودم اگه مخالفتم بکنم تاثیری نداره.
همینجوری که داشتم به سمت در میرفتم گفتم " اوکی، اگه چیزی احتیاج داشتی بهم زنگ بزن و لطفا لطفاااااا گوشیت و رو سایلنت نذار " به سمت عقب برگشتم تا آخرین نگاه رو هم به مارکی پوی عزیزم بندازم. این واقعا یه دلگرمی بود که اون رو تو لباس خودم و تختم می دیدم. اینجوری انگار که من باهاش یکی بودم.
لبخند زدم، به کمپانی جی وای پی و پیش بچه ها برگشتم.

*********

ساعت تقریبا 8 شب بود که به خونه برگشتیم. مارک تو اتاق بود و داشت با گوشیش بازی می کرد. حالش بنظر بهتر میومد. خیالم راحت شد. اون هنوزم روی تخت من بود، لم داده بود، انگار که به هیچی تو دنیا اهمیت نمیده. من واقعا خسته بودم و تنها چیزی که می خواستم این بود که یکم چرت بزنم. اگرچه که مکنه لاینمون فکرهای دیگه ای تو سرشون بود.
بم بم بدون در زدن اومد تو اتاق و یوگم دقیقا پشت سرش بود " هیونگ ها بیاین بازی کنیم "
" بازی دیگه چه کوفتیه بچه، من خسته ام، مارک هیونگم خیلی حالش خوب نیست. پس لطفا امروز رو بی خیال ما دو تا شید " در حالی که خودم و رو تخت مارک پرت می کردم اینارو گفتم.
بمی هیچ وقت به این راحتی ها کوتاه نمیومد " آهههههههههههه، هیونگ بیا دیگه. اینقدر ضد حال نباش، لطفاااااا!! " هرچی که می خواست و بدست میاورد،  هیچ کسم نمی تونست جلوشو بگیره. این پسر به عنوان یه بچه حرف گوش نکن بزرگ شده بود.
مارک بدون اینکه سرش رو از گوشی بالا بیاره گفت " بمی، من حالم خوب نیست، شاید فردا بتونیم بازی کنیم "
" جکسون هیونگ، لااقل تو باید بیای بازی دیگه. بیا، بدو، لطفااااااا "
مارک هیونگ با صدایی که یکم بیش از همیشه بلند و جدی بود گفت " نمی بینی خستست؟؟ " با نگاهش که کاملا خشن به نظر میومد به چشمهای بم زل زد.
لعنت، به نظر میاد اون از یه چیزی ناراحته.
تو اون لحظه بم حساب کار دستش اومد ولی سعی کرد به روی خودش نیاره که کمی از مارکی ترسیده پس دست یوگ رو گرفت و از اتاق بیرون رفتن و در رو پشتشون بستن و بعد از اون صدای خنده های بلندی اومد که مشخص بود ماله یونگجه است. تو بلندی صدا یونگجه می تونست همه ما رو شکست بده.
من برگشتم تا به مارک نگاه کنم " هیونگی من یه چرت می زنم. بیا بعد از اینکه بیدار شدم بریم بیرون شام بخوریم. به نظر میاد حالت بهتر شده "
هیچ عکس العملی نشون نداد.
" مارک هیونگ، بیا یکم دیگه بریم بیرون شام بخوریم " اون حتی نگاهمم نمی کرد. چه اتفاقی افتاده؟؟؟
" چیزی شده هیونگ؟؟ " بلند شدم و روی تخت نشستم من به حد مرگ خسته بودم ولی دیدن مارک هیونگ تو این حالت من رو نگران  کرده بود.
" بیا در اینباره حرف نزنیم، می خوام برم با جین صحبت کنم کارش دارم. شام هم نمی خورم. تو اگه گرسنه ای می تونی تنهایی بری شام بخوری "
بعد از گفتن این حرف ها از اتاق بیرون رفت و من مثل کسی که یه ضربه محکم بهش خورده همونجا با دهان باز نشسته بودم.
تا حالا هیچ وقت مارک هیونگ من رو اینطوری از خودش نرونده بود و به حال خودم نذاشته بود. تو تمام این سالها و حتی وقتی که ترینی بودیم، اون همیشه پایه بود تا بیرون بریم و غذا بخوریم، اون همیشه تو نقشه هام همکاری می کرد حتی اگه اون نقشه باعث دردسرمون می شد. از اولم هیچ وقت خیلی حرف نمی زد ولی همیشه و همه جا در کنارم حضور داشت.
همونجور که قبلا گفتم، اون تیکه ای از زندگی من بود. اما امروز من رو کاملا بی محل کرد انگار که اصلا اهمیتی براش ندارم. اگه گرسنه نبود، نباید لااقل باهام میومد، مثل همیشه؟؟؟
امکان نداره من بتونم با بقیه برم و چیزی بخورم در حالی که همش فکر می کنم نکنه اون یه چیزی برای خوردن دلش میخواد مخصوصا الان که مریضه. حالا باید تنها برم شام بخورم. اصلا دیگه حوصله غذا خوردن ندارم. خودم رو تو پتوی مارکی پیچیدم و سعی کردم یکم ریلکس بشم. پتوش هم دقیقا بوی خودش رو می داد و این بو من رو مست می کرد. به طور کل فراموش کردم که همین چند لحظه پیش چجوری باهام رفتار کرده و به سرعت خوابم برد در حالی که با خودم لبخند میزدم.

🚫Noway Back🚫Where stories live. Discover now