صدای زنگ گوشیم اومد پس ساعت شش بود، واقعا عصبانی بودم، دلم نمی خواست الان بلند شم. کاملا احساس راحتی می کردم، نمی خواستم یه سانتم تکون بخورم. صدای لعنتی گوشیم قطع نمی شد. درست مثل یه آدمی که به طور آزاردهنده ای میخواد از خواب شیرینت بیدارت کنه. بلاخره لای یکی از چشمهام و باز کردم. از چیزی که می دیدم شوکه شدم. سرم روی شونه هیونگ بود و اونم دستش و دور کمرم قلاب کرده بود، یکی از دستهام روی سینش بود، اوه خدا سینشششششش!!!!
دوباره، دلم نمی خواست حتی یه سانت تکون بخورممممممم. من می خوام تو این آغوش بمونم تا آخر دنیاااااا. از درون گریه می کردم ولی بلاخره مجبور شدم یکم حرکت کنم و باعث شدم اونم جا به جا بشه و کمرم رو بیشتر به خودش فشار بده، اونم خیلی محکم و باعث شد من داد بزنم. ناخداگاه بهش لگد زدم و اونم روی زمین پرت شد.
کمرش و با دست مالید " هی، چته؟؟ " بلند شد و نشست، با سرعت رفتم پیشش تا ببینم حالش خوبه یا نه.
دستم و رو شونش گذاشتم " اوم متاسفم هیونگ... تو که می دونی پهلو های من چقدر حساسه! تو خوبی؟؟ دردت گرفت؟؟ "
سرش و با دستش مالید " هی جک اول الارم گوشیت رو خاموش کن، سرم درد می کنه " با سرعت بلند شدم و زنگ رو خاموش کردم. این واقعا شروع عجیبی بود برای یه روز تازه.
مارک بلند شد و به سمت حمام رفت. توی راه تیشرتش رو در آورد و تو سبد لباس کثیف ها انداخت. اونقدر به کمرش زل زدم که وارد حمام شد و درو بست.
با ناراحتی و نا ارومی هی دور و اطراف می چرخیدم. یعنی از اینکه بهش لگد زدم عصبانی شده؟؟ می دونم، خیلی لوس نیست، ما خیلی وقتها با مشت و لگد به جون هم میوفتادیم و شوخی می کردیم. عادت داشتیم که به باسن همدیگه ضربه بزنیم، امکان نداره که به خاطر یه لگد آروم ازم عصبانی و ناراحت شده باشه.
به خودم یاداوری کردم که من از اون آدمایی ام که زیادی فکر می کنه. 15 دقیقه بعد، اون از حمام بیرون اومد از روی بوی خوبی که شامپو بدنش می داد متوجه اومدنش به اتاق شدم. سرم رو بالا آوردم تا بهش نگاه کنم فقط یه حوله سفید دور کمرش بسته بود، موهاش خیس بود و هنوزم از روی سینه هاش آب می چکید. یه قطره آب از گردنش به سمت پایین میومد و به سمت خالِ وسط سینش که عاشقش بودم میرفت. قلبم شروع به تندتر تپیدن کرد.
اگه بازم به تصویر روبروم نگاه می کردم، کاملا تحریک و سخت می شدم. اوه لعنت، دیر شد، تحریک شدم. سریع پاهام رو جمع کردم و روی هم انداختم و به طور خیلی ناراحتی هی رو تخت جا به جا می شدم.
مارک یه ابروش رو بالا برد " چیزی که می بینی و دوست داری؟؟ " لبخند زد. یه لحظه صبر کنید، گونه های اون یکم قرمز شده؟؟ باز من خیالاتی شدم؟؟
با سرعت بالا و قدم های بلندم به سمت مارک رفتم، بدنم دیگه به حرف مغزم گوش نمی داد، اگه همین حالا لمسش نمی کردم دیوونه می شدم. شوکه شد. یکم عقب رفت و کمرش به در حمام چسبید.
دستهام و دو طرفه صورتش رو دیوار گذاشتم. بوی بدنش داشت دیوونم می کرد و باعث شد حتی بیشتر از قبل سخت بشم تا اونجایی که برای چند ثانیه چشم هام رو بستم و نفس عمیق کشیدم تا یکم کنترل خودم رو به دست بگیرم.
صورتم رو به صورتش نزدیک تر کردم، زبونش بند اومده بود و مشخص بود شوکه شده. گوشهاش قرمز شده بود مثل گوجه فرنگی. من اینکارو باهاش کردم؟؟ این باعث میشه دیوونه بشم. یعنی من همچین قدرتی روش دارم؟؟ خیلی خیلی زیاد دلم می خواست اون لبهای زیبا و خوشرنگ رو بین لبهام بگیرم و ببوسم، دلم میخواد گردن زیبا و کشیدش رو گاز بگیرم و اون خالِ سکسی و زیبای بین سینش رو با زبونم لمس کنم.
" هیو... هیونگ پشت گوشت یکم صابونیه " دو تا از انگشتهام و پشت گوشش گذاشتم و از اونجا تا پشت گردنش کشیدم. به خاطر این لمس لرزید و بدنش عکس العمل نشون داد و چشم هاش رو برای چند ثانیه بست.
وقتی بازشون کرد، منم انگشتم رو برداشتم و نشونش دادم که یکم صابون روش بود. تو اون لحظه اونقدر تحریک شده بودم که فقط به سرعت حولم رو برداشتم و به سمت حمام دوییدم، حتی منتظر عکس العمل مارک هم نموندم.
درو بستم و روی زمین سرد نشستم با قلبی که تو سینم داشت مثل دیوونه ها خودش رو به درو دیوار می کوبید.
.
.
.
*
بیرون حمام، مارک با سرعت برگشت و به صورت خودش توی آینه نگاه کرد، از دیدن قرمزیه صورتش شوکه شد. قلبش به سرعت باور نکردنی می تپید و نمی دونست چیکار کنه.
آب دهنش رو قورت داد و نفسهای عمیق کشید تا یکم تپش قلبش رو پایین بیاره و خودش رو آروم کنه. چه اتفاقی افتاد؟؟ چرا بدنش به لمس جکسون اینجوری عکس العمل نشون داده بود؟؟ اونها تو روز بارها و بارها همدیگرو در آغوش میگرفتن، دستشون رو دور شونه و کمر همدیگه مینداختن، از فاصله چند سانتی به همدیگه نگاه می کردن و در گوشی حرف میزدن، ولی اون هیچ وقت تا حالا این حجم هیجان رو حس نکرده بود. چرا حالا؟؟
مارک واقعا واقعا ترسیده بود.
*********
بعد از اینکه کارهای صبحگاهیمون تموم شد، من و هیونگ و بقیه اعضا برای تمرین روزانمون به سالن رفتیم. همه بچه ها خیلی سرحال بودن. بزودی یه تور جهانی داشتیم، برای همین برنامه های کاریمون خیلی فشرده شده بود. تازه یه برنامه تلویزیونی گروهی هم داشتیم که فیلمبرداریش به زودی شروع می شد و ما باید بهترین کارمون رو ارائه میدادیم.
یاد گذشته افتادم...
من مارک رو از روزهای کارآموزیمون می شناختم، اون از همون زمان تو زندگی من یه نقش ثابت و دائمی رو اجرا می کرد. تصمیم اینکه شمشیر بازی رو رها کنم و از کشورم بیرون بیام و شروع به یادگیری خوانندگی و یه زبان جدید بکنم اونم تو یه کشورغریبه که شرایط زندگی کاملا متفاوت با کشور خودم داشت کار راحتی نبود. تک تک ثانیه هایی رو که دور از خانوادم میگذروندم و سخت تلاش می کردم برای اینکه به این رویا برسم، تمامش با وجود مارک و بودنش در کنارم خاطره انگیز و دوست داشتنی گذشت.
مثل همیشه، مارک دقیقا کنارم نشسته بود. دستش روی رون پام بود، داشتن با یوگیومی درباره یه موضوع روزمره بحث و صحبت می کردن، من اونقدر حواسم پرت بود که متوجه موضوع نمی شدم.
دستش روی رون پای من، خیلی وقت بود که دیگه برام یه احساس عادی نبود. یه احساس خیلی خاصی بود،طبیعی ولی در عین حال غیر واقعی. من هر وقت که کنارش می نشستم اون دستشو روی رون پام یا زانوم میگذاشت و با حرکت آروم دستش و فشارهایی که هرچند دقیقه به پام وارد می کرد باعث می شد حواسم رو به سمت خودش جلب کنه، مخصوصا وقتی داشتیم گروهی حرف میزدیم و من مشغول صحبت با بقیه اعضا بودم.
قبلا وقتی رون پام رو فشار می داد و با دستش لمسش می کرد اهمیتی نمی دادم و اذیتم نمی کرد ولی از وقتی که من حسهایی نسبت بهش پیدا کرده بودم و مخصوصا این حس نیاز لعنتی که نسبت بهش داشتم، هر لمس کوچیکی از طرفش اذیتم می کرد و از جا می پریدم، تا جای ممکن سعی می کردم مانع این لمس ها بشم.
به آرومی بدون اینکه توجهی رو به سمت خودم جلب کنم، دستش و از روی پام برداشتم. اون اصلا متوجهش نشد. بلند شدم و چند تا از حرکات رقص رو جلوی آینه تمرین کردم و زیر چشمی به حرکاتش موقع حرف زدن با بقیه نگاه می کردم، هنوز هم گرم صحبت بود.
بعد از اینکه یه مدت کوتاه دیگه تمرین کردیم، تصمیم گرفتیم صبحانه بخوریم. تمام چیزهای که مورد علاقه اعضا بود روی میز چیده شده بودن، مواد غذایی سالم تا به پوست و صدامون صدمه ای وارد نکنن.
من مثل همیشه رفتم و پیش جین نشستم و شروع به صحبت کردیم تا اینکه مارکم اومد وپیش من نشست.
بدون اینکه بهم نگاه کنه پرسید " جکسون، آب میوه بیشتری می خوای؟؟؟ "
منم بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم " نه "
حس کردم بعد از چند دقیقه دستش دوباره روی رون پام قرار گرفت. بهش نگاه کردم و اونم سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد. سرم رو چرخوندم و به صحبتم با جین ادامه دادم انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده.
احساس کردم که دستش برای چند دقیقه روی پام بالا و پایین رفت و یکم فشارش داد و بعد دستش رو دیگه حس نکردم. یعنی هیونگ داشت از عمد اذیتم می کرد؟؟؟
بهش نگاه کردم دستش و دور جه بوم هیونگ به هم حلقه کرده بود و درباره یه چیزی صحبت می کردن و اون هی خودش و کیوت می کرد. اون لعنتی به طرز گیج کننده ای عالی بود و من واقعا خودم رو درک نمی کردم که چرا ازش نمی خوام باهام قرار بزاره. شاید به خاطر اون قرار داد سه ساله لعنتی کمپانی!!!!
جین یونگ به بازوم ضربه زد " جکسون، اه. تو اصلا به حرفام گوش میدی؟؟؟ "
" آره، آره. ببخشید جین یونگی، چی داشتی می گفتی؟؟ "
صدای جین خیلی واضح بود " بین تو و مارک هیونگ چه اتفاقی افتاده؟ "
با این سوال لقمه ای که داشتم می خوردم تو گلوم پرید و شروع به سرفه کردن کردم اونقدر شدید که مجبور شد یکی از آب معدنی ها رو باز کنه و بهم بده.
" ها؟ منظورت چیه؟ " لعنت حالا حتی جین یونگم بهم مشکوک شده. نکنه فهمیده به هیونگ حس دارم؟؟؟؟؟
" با هم دعوا کردید؟؟ به نظر میاد با هم راحت نیستید " آه، خدایاااا نزدیک بودا.
" چی؟؟ نه بابا!! از کی تا حالا توام مثل من اینقدر به چیزای الکی فکر می کنی، جین یونگی؟؟ "
سعی کردم موضوع رو عوض کنم چون جین وقتی به چیزی شک می کرد کاملا باهوش میشد و تا ته و توی اون قضیه رو در نمی آورد بیخیال نمی شد.
.
.
دوباره شروع به تمرین کردیم، تقریبا نزدیک ظهر بود مثل روزهای دیگه بهمون کلی خوش گذشته بود. متوجه شدم که هیونگ زیر چشمی داره نگام می کنه، بیشتر از چند بار تونستم مچ نگاهش رو بگیرم.
سعی کردم تا جای ممکن این قضیه رو نادیده بگیرم ولی یه جایی توی ذهنم احساس می کردم که اون حس کرده که یه کشمکشی بینمون اتفاق افتاده و یه خبراییه. از ته قلبم امیدوارم که همچین فکری بکنه.
وسط سالن تمرین، هممون دور هم نشسته بودیم تا ناهار بخوریم.
من با دقت تمام جوری که کسی متوجه نشه سعی کردم کنار مارک نشینم، اون واقعا باهوش بود ولی منم سعی کردم به روی خودم نیارم. به جین چسبیده بودم و درباره کلی مسائل بی خودی باهاش صحبت می کردم. یونگجه هم سمت دیگه ام نشسته بود. اون داشت با بم بم و یوگیومی صحبت می کرد، البته کمتر حرف میزد و بیشتر می خندید. بعضی وقتها فکر می کردم که اون می خواد من و از هر دو گوش کر کنه.
منیجر برنامه هامون رو برای سه روز آینده توضیح داد و ماهم شروع کردیم به برنامه ریزی و صحبت درباره کارامون. ویدیو های تمرین رو گذاشتیم و جی بی هیونگ دربارش بهمون یسری تذکرها داد. ویدیو ها رو با دور آهسته دیدیم و اشتباهات همدیگرو اعلام می کردیم. این کار مورد علاقمون بود که اشتباهات همدیگرو پیدا کنیم و به هم بخندیم.
شنیدم که مارکی هیونگ با جی بی صحبت می کرد " من خیلی حالم خوب نیست جی بی. فکر کنم بهتره برم خونه یکم استراحت کنم. دلم درد می کنه، سرم هم همینطور. فکر کنم اگه چند ساعت بخوابم حالم بهتر شه. ساعت 4 دوباره برمی گردم، اوکی؟؟ "
" باشه حتما، برو. اگه چیزی احتیاج داشتی یا حالت بدتر شد بهم زنگ بزن. راستی می خوای با دکتر کمپانی صحبت کنم که بیاد ببینت؟؟؟ "
" نه فعلا نمیخواد. اگه حالم بدتر شه می گم تا بهش زنگ بزنی "
هیونگ رفت، بدون اینکه حتی به من نگاهم بکنه. اگه الان بره خونه تنها می مونه و دیشبم که خوب نخوابیده. باید باهاش برم و مراقبش باشم؟؟؟ یعنی باید برم؟؟ یخورده همچی بینمون عجیب شده که بخوایم با هم تنها باشیم. سعی کردم فکر جذاب تنها بودن باهاش تو خونه رو از ذهنم بیرون کنم و به ادامه تمرینم بپردازم.
.
.
الان تقریبا یک ساعتی می شد که مارک رفته بود خونه و من حتی نتونستم یک لحظه هم بهش فکر نکنم.
تصمیم گرفتیم برای چند دقیقه استراحت کنیم و هممون رفتیم سراغ تلفن هامون تا ببینیم تو اس ان اس یا اینستا چه خبره، یا سلفی بگیریم و چک کنیم که فنهامون چه چیز جدیدی آپ کردن. منم گوشیم رو در آوردم و دیدم که یه میس کال از هیونگ دارم. با سرعت دوباره بهش زنگ زدم، ولی هیچ جوابی نگرفتم.
" جی بی هیونگ، من دارم می رم، زود بر می گردم، باشه؟؟ می خوام برم ببینم مارک هیونگ چه طوره. بهم زنگ زده بود ولی من متوجه نشدم که جواب بدم، الانم هرچی زنگ می زنم جواب نمیده، نگرانش شدم "
حتی نموندم تا ببینم چه جوابی میده، با سرعت به سمت خونه رفتم.
YOU ARE READING
🚫Noway Back🚫
Romanceمن جکسون وانگ هستم، من به والد و سکسی بودن معروفم!! اما با تمام این اعتماد به نفس و قدرت هام تازگی ها حتی با دیدن کمر برهنه هم اتاقی و هم گروهیم مارک توان زانوهام شل میشه و احساس ضعف میکنم، در مقابلش کوچیک ترین اعتماد به نفسی تو خودم حس نمی کنم. الب...