Chapter 25

261 33 19
                                    

یونگجه و جه بوم هیونگ از اتاق بیرون اومدن، هیچ کس هیچی نگفت و جوری رفتار کردن انگار که مثلا براشون هم چیز مهمی نیست که بخوان دربارش بدونن. یونگجه بهتر از چند دقیقه قبلش به نظر میومد، البته یجورایی و این عجیب بود.

به مارک نگاه کرد و لبخند زد " مارک هیونگ، میای یه سگ بخریم؟؟ " مارک تعجب کرد ولی سریع حالت هیجان زده ای به خودش گرفت چون اون عاشق حیوون ها مخصوصا پاپی ها بود.

" حتما!! بیا فردا بریم بخریم!! " یه لبخند از روی شادی زد و باعث شد که من بخوام به خاطر کیوت بودنش اون لبهای گیلاسی وسوسه کننده رو ببوسم. یونگجه دستش رو دور مارک من حلقه کرد و اون رو محکم در آغوش گرفت " آرههههه من خیلی خوشحالم " حس کردم یه چیز سنگین از روی قلبم برداشته شد. بالاخره ما قرار بود به حالت نرمالمون برگردیم. نه به این زودی ولی این شروع خوبی بود.


یکمی از 9 گذشته بود که من تصمیم گرفتم جین یونگ رو برای قدم زدن بیرون ببرم و باهاش صحبت کنم چون که یونگجه و جه بوم هیونگ به نظر میومد که با همدیگه به توافق رسیدن و توی دورم با هم عادی رفتار می کردن و این یعنی یکی از چیزهایی که من باید نگرانش می بودم کمتر شده بود!!!

بعد از شام به جین گفتم " جین یونگی، میای بریم بستنی بخوریم؟؟ " اونم سریع سرش رو در تایید تکون داد و لبخند زد 

جین با خوشحالی و سرعت قدم برمیداشت و من واقعا نمی فهمیدم دلیل این هیجان چیه.


" هیونگ، میشه قبل از اینکه بریم کافی شاپ بستنی بخوریم، یکم با هم قدم بزنیم؟؟ امشب هوا خیلی خوبه، اینجوری فکر نمی کنی؟؟ " لبخند زد و من یکم احساس ناراحتی و معذبی کردم چون قرار بود اون آدمی باشم که امشب این لبخند رو از روی لبهاش بر میداره. سرم رو در تایید تکون دادم و آه کشیدم.


**************

مارک خیلی استرس داشت، نمی دونست قضایا بین جین و جک چجوری پیش میره. اون به جکسون اعتماد کامل داشت که می تونه این مشکل رو حل کنه و از صمیم قلبش مچکر بود که اون کسی نیست که باید قلب جین یونگ رو بشکنه. به روزی که همه چی قاطی و خارج از کنترل شد فکر کرد.

جین یونگ کاملا مست بود، مگه نه؟؟ خوشحال بود که خودش دم در باهاش روبرو شد و کمکش کرد. دور و اطراف اتاق رو نگاه کرد و آه کشید. روی صندلی کنار دیوار، سوییشرت جکسون افتاده بود، همونی که مارک اونشب از رو دلتنگی پوشیده بود چون بوی عطر جکسونش رو می داد...

با حواس پرتی و پریشونی به اون سوییشرت خیره شد تا اینکه انگار یه چیزی به شدت وارد ذهنش شد.

" اوه خدای من، نه، نه، نه... اون شخص من نبودم، اون جکسون بوده. لعنت، لعنت " با سرعت بلند شد و از اتاق بیرون اومد دقیقا مثل یه ادم دیوونه به سمت در خروجی دویید، بدون اینکه چیزی بپوشه.

🚫Noway Back🚫Where stories live. Discover now